شناسه : 6311271
خاطرات یک رزمنده و جانباز دوران انقلاب و جنگ تحمیلی؛

امام (ره) به من خسته نباشید گفت/جزء پلنگ های خمینی بودم!/زمان حمله به شهید صدوقی محافظ ایشان بودم


در کنارمنزل حضرت امام (ره) جوی ها وباغ ها بود که سیم خاردار وتله گذاشته بودیم که کسی نتواند نزدیک شود، در آنجا پست می دادم که حضرت امام (ره) از اتاق خود بیرون آمدند وبه من گفتند:"پسرم خسته نباشی .از کجا آمدی در جواب او گفتم:ازیزد. فرمودند: احسنت،احسنت ،افرین " وگلهای خود را آب دادند وبه اتاقشان باز گشتند.

محمد رضابهاریخواه رزمنده هشت سال دفاع مقدس از اهالی محله کوشکنو یزد در گفتگو با خبرنگار  یزد آوا به بیان خاطرات خود از دوران شکوهمند پیروزی انقلاب و زمان هشت سال دفاع مقدس پرداخت.

دوران انقلاب

روندآشنایی من با انقلاب وحضرت امام (ره) زمانی بود که اولین بارشهید صدوقی گفتند سربازان از پادگانها فرار، و همه سرهای خود را ماشین کنید و آن زمان بود که من هم وارد مبارزات انقلابی شدم.

 در محله (کوشکنو) ما فردی به نام  هدایتی ساواکی  بود ومی خواست من ودوتن دیگر را به خاطر پخش اعلامیه های حضرت امام (ره)در محله یمان وهمچنین یک سری کارهای فرهنگی که به همراه برادر شهید واحدی انجام داده بودیم  دستگیر کند.

 یک روز نزدیک پمپ بنزین روحانیون،  می خواستند بنده  را بگیرند که من موتور خود را جا گذاشتم و پیاده فرار کرده وبه محله چهار منار رفته وهمان شب با اتوبوس به تهران رفتم.

 فعالیت های من در تهران تا پیروزی انقلاب ، پخش اطلاعیه های امام (ره) ،بروشور ها ،کار های فرهنگی و جمع کردن بچه های مدارس در راهپیمایی ها بود.

IMG_3257

زمان بازگشت امام خمینی(ره)

اولین تیم برای حفاظت مقر منزل حضرت امام(ره) از یزد و اصفهان بودند.

 اولین شیفت من  در مقر حضرت امام(ره)در ساعت 2تا 4 صبح بر بالای بام حسینیه جماران بود، خیلی لحظات زیبا و به یاد ماندنی بود.

بر بالای بام حسینیه جماران یک گونی کشیده بودند که من به خاطر کنجکاوی با خودکار گونی را پاره کردم تا ببینم پشت گونی چیست که دیدم حضرت امام (ره)در اتاقشان در حال خواندن نماز شب بودند ، هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی کنم.

مردم فوج فوج به دیدار حضرت امام (ره) می آمدند، ما بعد نگهبانی در ساعات بدون پست موظف بودیم که در جلو درب های آهنی بازرسی بدنی انجام دهیم چون مجاهدین خلق ترور بچه های حزب الله ،در دستور کار آنها بود.

 در کنارمنزل حضرت امام (ره) جوی ها وباغ ها بود که سیم خاردار وتله گذاشته بودیم که کسی نتواند نزدیک شود، در آنجا پست می دادم که حضرت امام (ره) از اتاق خود بیرون آمدند وبه من گفتند:"پسرم خسته نباشی .از کجا آمدی در جواب او گفتم:ازیزد. فرمودند: احسنت،احسنت ،افرین " وگلهای خود را آب دادند وبه اتاقشان باز گشتند.

دوران هشت سال دفاع مقدس

اولین ماموریت من این بود که به فرمان شهید منتظر قائم از بین قصر شیرین و  سیستان بلوچستان  به همراه سردار جوادی پناه ،زارع شاهی،عباس دهقان ،شهید حسینی زاده که تقریبا 25نفر به فرماندهی جواد محمدی پناه بودیم به سیستان رفتیم.

اولین در گیری که در آن خون جاری شد سه راهی سراوان بود که فهمیده بودند تیم سپاه وارد عمل شده است در این درگیری من معاون سرتیم بودم و اشرا رچهار نفر بودند که راه را بسته بودند ، دونفر آنها را زخمی کردیم ودونفر انها هم فرار کردند که آنها را گرفتیم.

در زاهدان ما لباس های پلنگی که ارتش الان می پوشد داشتیم هر کس ما را انجا می دید می گفتند:پلنگ های خمینی آمدند.

آن زمان چیرک های فدائی خلق ،خلق بلوچ و... را از گروه هایی که  درگیر با سپاه بودند.

یک ابلاغ از سپاه  آمد که به خاطر ایجاد هماهنگی ووحدت قومی بچه ها آنجا  ازدواج کنند که شهید حسینی زاده در آن زمان ماندگار شد وازدواج کرد وبه عنوان مسئول سپاه زاهدان منصوب شد وآخر کار روبروی پلیس راه زاهدان که در تعقیب اشرار بود شهید شد.

یادش بخیر  شهید بهشتی آن زمان فرمودند:باید آدم هایی در سپاه باشند که ارتش نوین اسلامی را بسازند و آدم های امام زمانی باشند.

 یکسال در گزینش یزد وبعد در گزینش فارس ودرادامه مسئول گزینش وجانشین نیرودریایی نور بودم واگر اغراق نباشد من یک نسل سپاه استان یزد را پایه گذاری کردم.

 در ادامه ی فعالیتها بنده، به سمت حفاظت از شخصیتها منصوب شدم ،  سرتیم اول حفاظتی آقای میر عبداللهی وسرتیم دوم شهید صدوقی بودم که در آن زمان 5روز فقط آموزش تیراندازی در کنار ماشین انجام دادیم وعملیات انتحاری که نارنجک به خود بستند را زبانی به ما گفتند.

در روز سالگرد حزب جمهوری به همراه شهید محراب به نماز جمعه رفتیم بعد نماز به یک غفلت دیدم یک کسی دست خود را دور شهید محراب حلقه کرده است وبه ثانیه نکشید که انفجار رخ داد.

کسی که برای شهادت شهید محراب آمده بود لباس ارتش برتن داشت  و جوانی  بود با یک اندام بلند وسر خود را با ماشین 4 زده بود .

 نارنجک را مثل فتق بند بسته بود ونخهای آن را در جیب خود گذاشته بود نخ آنرا کشید و به طرف شهید محراب آمد، وقتی شهید محراب را می خواستیم به بیمارستان برسانیم ستون فقرات او بر اثر انفجار پیدا بود ونهایتاًبه سمت بیمارستان افشار رفتیم که آیت الله صدوقی شهید شده بود.

 مارادر زیر زمینی در کنار میدان آزادی زندانی کردند وبعد چند رو به اصفهان بردند که همه به ما می گفتند قاتل شهید صدوقی را آوردند.

 در ماه مبارک رمضان بود که در زندان آقای معین "اصول در زندان" را یاد می داد وآقای فقیه هم نهجه البلاغه یاد می داد که خاطرات زیادی در زندان دارم.

 در دادگاه به خاطرکوتاهی قصور در قتل شهید صدوقی حکم 4سال تبعید و5سال زندان را بریدند که به نزد فرزند شهید محراب رفتم و قضیه را گفتم که پسر شهید محراب تمام حکم ها را لغو کردند.




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.