Navigation Navigation

محتوا محتوا

داستانک های پلیسی

دختري در دام شيطان پرستي!


به مناسبت هفته ناجا هر روز یک داستان پلیسی که برگرفته از اتفاقات واقعی است برای شما مخاطبان منتشر خواهیم کرد.

یزدامروز؛ نمي دانستم قرار است چه بلايي به سرم بيايد و 48ساعت بعد با از دست دادن عفت و پاکدامني ام، به اتهام عضويت در گروه شيطان پرستي دستگير خواهم شد. کاش آن روز غروب، قلم پاهايم مي شکستند وفلج مي شدم . به خدا من شيطان پرست نيستم و اصلا معني اين حرف ها را نمي‌فهمم .فقط با مشکلي که برايم به وجود آمده چاره اي جز ماندن در کنار چند دختر و پسر گمراه نداشتم و ...!

اين مطالب بخشي از اظهارات دختر جواني 18 ساله ای است بنام فرزانه که به اتهام رابطه نامشروع و عضويت در گروه شيطان پرستي همراه دو پسر و دو دختر توسط ماموران کلانتري دستگير شده است .

ادامه  این داستان واقعی  را از دست ندهید؛

از روزي که خودم را شناختم در خانه ما دعوا و مرافه بود و پدر و مادرم مثل خروس جنگي يک لحظه هم نمي توانستند آرام باشند و دنبال فرصتي مي گشتند که شخصيت يکديگر را لگدمال کنند. آنها با اين اخلاق و رفتار و باورهاي غلط نتوانستند با هم کنار بيايند و 8 سال قبل از يکديگر جداشدند . مادرم از آن به بعد دنبال زندگي خودش رفت و خبري از او ندام و من هم درکنار پدرم ماندم تا تجربه تلخ زندگي با نامادري که آدم بي عاطفه اي است.پدرم 6 ماه پس از آن که مادرم را طلاق داد با دختريکي از همکارانش ازدواج کرد. ولي زني که من به چشم مادرم به او نگاه مي کردم نه تنها چشم ديدن مان را نداشت بلکه فردي نبود که پدر انتظاراش را داشت. متاسفانه دوباره داستان دعوا و مرافه هاي روزانه در خانه ما تکرارشد از خودم پرسيدم : چرا من بايد اين قدر بدبخت و تنها باشم و هيچ کس برايم ارزشي قائل نيست. در اين لحظه ناگهان تصميم احمقانه اي به سرم زد و تصميم گرفتم از خانه فرار کنم. فوري بلند شدم و با برداشتن مقداري پول از داخل کمد پدرم ، خيلي آرام و بي سر و صدا از خانه بيرون زدم و به پارک ملت رفتم.

نمي دانستم کجا بايد بروم و چه کار بکنم. چند ثانيه اي روي صندلي نشستم تا نفسي تازه کنم که دختري غريبه کنارم نشست. او لبخندي زد و پرسيد: چرا اين قدر هراسان هستي ، با خانواده ات مشکل داري ؟من که دل پردردي داشتم براي اين دختر ناشناس تعريف کردم چه قدر تحقير شده ام و از خانه فرار کرده ام. او به چشمانم خيره شد و با لحني آرام گفت: ما جوان ها، همگي با خانواده هاي مان که افرادي قديمي و امل هستند مشکل داريم و مثل هم هستيم.  نگران نباش، بلند شو برويم که هوا تاريک شده است. امشب را ميهمانم باش تا فردا راه گريزمطمئني براي رهايي ازاين بدبختي ها پيدا کني و نميدانم چرا به حرف هاي اين دختر غريبه اعتماد کردم و همراه اوبه خانه اش رفتم. پس از خوردن شام او سر صحبت را باز کرد و چيز هاي عجيب و غريبي مي گفت. من نمي فهميدم چه مي گويد تا اين که او مقدمه چيني هايش را تمام کرد و گفت: به تازگي با گروه و علائم شيطان پرستي آشنا شده است و با چند نفر ازدوستانش قصد دارند گروه شيطان پرستي تشکيل بدهند و آزاد و مستقل زندگي کنند. آن شب با استرس و نگراني خوابيدم و روز بعد دوباره با دوست جديدم به پارک ملت رفتيم . در آن جا دو پسر و دو دختر نيز آمدند و آنها درمورد برنامه هاي آينده خود کمي صحبت کردند.

شب دومين روز فرار از خانه فرار رسيد و من ناخواسته همراه دختر غريبه به خانه پسري رفتيم که اسمش منصور بود. هنوز چند دقيقه نگذشته بود که يک سيني نوشیدنی آوردند متاسفانه من که غافل بودم اين نوشيدني زهر ماري مشروبات الکلي است آن را سر کشيدم. در کمتر از نيم ساعت حالت تهوع و سر گيجه عجيبي پيدا کردم و متوجه نشدم کي و کجا به خواب رفتم اما صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم فهميدم چه بلايي به سرم آمده است چون پاکدامني ام را از دست داده ام بودم و با اين مشکل تمام پل هاي پشت سرم را خراب کردم. با سرو صداي من دوست غریبه‌ام بيدار شدو گفت: اي دختر دهاتي! قرار است از اين به بعد عضوگروه ما باشي و آزاد و مستقل زندگي کني، پس اين مسخره بازي ها را کنار بگذار و خوش باش. ما چند دقيقه اي با هم صحبت کرديم واين دختر حيله گر سرم را روي شانه اش گذاشت و ادامه داد: ببين من هم مثل تو تنها هستم و ما مي توانيم تا روزي که زنده ايم با هم باشيم و آزاد زندگي کنيم و ...! او با اين حرف ها ، مرا کمي آرام کرد . سرظهر بود که منصور از بيرون سفارش غذا داد و خانمي که انگار سرکرده باند بود نيز آمد . قرار بود اولين جلسه رسمي گروه شيطان پرستي برگزار شود که ماموران انتظامي با حکم قضايي وارد خانه شدند و ما را دستگير کردند.باور کنيد من هنوز هم نمي دانم شيطان پرستي چيست و چرا سرنوشتم را به اين راحتي تباه کرده ام.

انتهای پیام/






آخرین اخبار آخرین اخبار