Navigation Navigation

محتوا محتوا

داستانک های پلیسی

عروس نامراد!


پدرم از هول حليم توي ديگ افتاد و مرا هم بدبخت و سر افكنده كرد. او كه در آرزوي داشتن پسر عمري را حسرت خورده بود با آمدن اولين خواستگار دستپاچه شد و گفت: در امر خير حاجت هيچ استخاره نيست و بايد به اين جوان ها كمك كنيم تا سرو سامان بگيرند و صاحب خانه و زندگي بشوند.

یزدامروز؛ پدرم از هول حليم توي ديگ افتاد و مرا هم بدبخت و سر افكنده كرد. او كه در آرزوي داشتن پسر عمري را حسرت خورده بود با آمدن اولين خواستگار دستپاچه شد و گفت: در امر خير حاجت هيچ استخاره نيست و بايد به اين جوان ها كمك كنيم تا سرو سامان بگيرند و صاحب خانه و زندگي بشوند.

دختر جوان در دايره اجتماعي كلانتري افزود: متاسفانه پدرم با انجام تحقيقات بسيار كمي جواب بله را گفت و بلا گفت.

من طبق رسم و رسوم خانواده خواستگارم با يك كله قند و قواره چادري نشان كرده مراد شدم تا ظرف چند روز مقدمات مراسم عقدكنان را فراهم كنيم اما رفت و آمد مرا د ، قبل از آن كه به هم محرم شويم به خانه ما باز شد و پدرم او را پسر عزيزم صدا مي زد.

او حتي ما را با هم براي خريد بيرون مي فرستاد و مي گفت تا مي توانيد بايد در همين ايام به هم وابسته شويد .

متاسفانه من كه در زمينه ازدواج آگاهي و تجربه‌اي نداشتم و از طرفي فكر مي‌كردم خانواده‌ام تصميم درستي گرفته‌اند همراه اين پسر جوان به اين طرف و آن طرف مي رفتم و اوبا اين ادعا كه ما قرار است در كمتر از چند روز با هم ازدواج كنيم مرا طعمه هوس هاي خود كرد.

در همان روزها بود كه عمويم به خانه ما آمد و به پدرم گفت وضعيت محرميت و عقد اين دو جوان را مشخص كن و اجازه بعد خطبه عقد بين آنها جاري بشود بعد اجازه بده با هم رفت و آمد كنند

اما خانواده ام اين حرف او را به مسخره گرفتند و گفتند : چون دخترمان را به پسرشان نداده ايم حسادت مي كنند و چشم ندارند پيشرفت ما را ببينند.

دختر جوان افزود: درحالي كه پي گيري انجام كارها و فراهم كردن مقدمات جشن عقد كنان بوديم و قرار بود به آزمايش برويم پدر بزرگ مراد به علت كهولت سن فوت كرد و ازدواج ما چند ماه عقب افتاد.

اما در اين مدت مراد و خانواده اش با گلايه از اين كه چرا در مراسم عزاي پدر بزرگ آنها سنگ تمام نگذاشته ايم و اين دو خانواده از نظر فرهنگي با هم فاصله دارند كاسه و كوزه ها را به سرم شكستند و قرار و مدارهاي مان به هم خورد .

من با چشماني گريان با مراد تماس گرفتم و گفتم يادت هست چه بلايي به سرم آوردي؟ بايد سر قول خودت بماني اما او با جواب سر بالا مرا نامراد كرد و گفت: هر چه پدر و مادرش بگويند و او بدون اجازه آنها آب نمي خورد.

در اين شرايط من مانده ام چه خاكي بر سرم بريزم و وقتي با خودم فكر مي كنم مي بيينم چگونه راضي شدم قبل از آن كه به طورز رسمي با پسري جوان ازدواج كنم مرتكب چنين حماقتي بشوم؟

من در پايان از تمام پدران و مادران خواهش مي كنم در زمان ازدواج فرزندان خود احساساتي و هيجاني نشوند و با دستپاچگي تصميم نگيرند. همچنين دختران و پسران جوان هم به يگديگر فرصت بدهند تا پس از آن كه با هم محرم شدند رفت و آمد داشته باشند و حر و مرزها را ناديده نگيرند چون احترام ها شكسته مي شود و امكان وقوع هر اتفاق و تصميمي وجود دارد.






آخرین اخبار آخرین اخبار