محتوا محتوا

گفتگوی صبح تفت با پدر شهیدان دهقانی:

تمام زندگی فرزندانم خاطره بود/ ناراحت بودم؛ الهام درونی مرا دگرگون کرد/ «صادق» حسین وار شهید شد/ همه بدهکار خدا هستیم/ فرزندان خود را در راه دین خدا دادم


چه حس بزرگ و عزتی به انسان دست می‌دهد و چه افتخار بزرگی است میهمان پدر 2 شهید باشی، چه برسد به اینکه تو را در آغوش بگیرد و ببوسد.

خبرنگار صبح تفت: ساعت پنج بعد از ظهر بود که برای انجام مصاحبه، در منزل حاج محمد دهقانی پدر شهیدان «علی و صادق دهقانی تفتی» حاضر شدیم، خانواده ای 12 نفره که 2 فزرند خود را در راه خدا داده بودند.

با استقبال گرم پدر در منزل کوچک اما با صفا و سرسبزش مواجه شدیم.

و مصاحبه آغاز شد...

*ابتداي صحبت از معرفي خودتان شروع کنيد؟

«محمد دهقانی تفتی» پدر شهيدان «علی و صادق دهقانی تفتی» هستم,  در سال 1320 به دنيا آمدم، پدر و مادرم هر دو اهل تفت بودند من هم در تفت به دنیا آمدم، 20 سال در تفت زندگی کردم و در سال 1340 به تهران مهاجرت کردم و بعد از چندین سال زندگی در تهران به تفت بازگشتم.

پدر از علی فرزند بزرگتر می گوید:

 علی در همان تهران به دنیا آمد، دوره راهنمایی بود که برای ثبت نام جبهه به مسجد محله(هفت چنار) رفت تا ثبت نام کند اما به او گفته بودند، سن تو کم است او هم گریان به خانه برگشت اما فردای آن روز شناسنامه خود را تغییر داده بود و ثبت نام کرد.

*چگونه علی به شهادت رسید و خبر شهادتش را شنیدید؟

بعد از خواندن نماز جماعت برای شناسایی به سرد خانه رفتم

دقیق یادم نیست ، اما فکر کنم یکی از روزهای آبان سال 62 بود، نزدیک ظهر جمعی از اهالی محله و چند پاسدار به محل کارم در خیاطی آمدند و خبر شهادت فرزندم را به من دادند ناخودآگاه اشک در چشمانم جاری شد، وصدای اذان از مسجد بلند شد، چند پاسداری که آمده بودند گفتند باید برای شناسایی به سردخانه برویم، گفتم ابتدا به مسجد برویم نمازمان را بخوانیم، بعد به سرد خانه می رویم.

ناراحت بودم؛ الهام درونی مرا دگرگون کرد

نمی دانم بعد از ظهر یا فردای آن روز بود که علی را برای خاکسپاری به بهشت زهرا بردند، من ومادرش تا چند روز خیلی ناراحت بودیم  تا اینکه یک روز صبح در بهشت زهرا گذرم به قسمتی که منافقین دفن بودن خورد، نمی دانم الهام بود یا نه اما هرچه بود اینگونه به من گفت که اگر فرزندت الان جزو منافقین بود و کشته می شد باید این شهر را ترک می کردی حال که فرزند تو شهید در راه خدا شده است، این چنین ناشکری می کنی، گویی این الهام من را دگرگون کرد و دیگر ذره ای از شهادت فرزندم ناراحت نبودم.

علی تیری به سرش خورده بود و درمنطقه پنجومین، شهد شیرین شهادت را نوشیده بود.

پدر از صادق،  شهید کوچکترش می گوید:

 دو سه سالی از شهادت علی می گذشت که صادق نیز برای رفتن به جبهه اسم نوشت، محصل دوره دبیرستان بود

ابتدا فکر می کردم برای فرار از تحصیل به جبهه می رود وقتی این موضوع را به او گفتم ، خیلی ناراحت شد و گفت: امروز تکلیف و درس ما در جبهه است.

*صادق چگونه به شهادت رسید؟

ازقبل می دانستم فرزندم شهید شده

باز هم ظهر بود، روزه دار ماه مبارک رمضان بودم که تعدادی از بسیجیان و  پاسداران به درب مغازه ام آمدند، پیش از آنکه حرفی بزنند، گفتم: می دانم فرزندم شهید شده است قبل از اینکه شما بیایید به من گفتند، گویی قبل از حضور این جمع به من الهام شده بود که فرزندم شهید شده

فرزندم حسین وار شهید شد

 بعد از نماز با آن ها به سرد خانه رفتم هنگامی که رو از فرزندم برداشتند، صحنه ای برایم تجسم شد، که هنوز از یادم نرفته، دو واقعه از کربلا به یادم آمد فرزندم سر و یک دست نداشت، یادم دست بریده علمدار کربلا و سر بریده حسین(ع) افتاد، این بار هر چه خواستم خودم را کنترل کنم تا گریه نکنم نشد، گویی روضه کربلا برایم خوانده اند اما مانند شهادت علی فرزند بزرگم، ناراحت نبودم.

صادق هم با اثابت گلوله خمپاره در منظقه شلمچه شهد شیرین شهادت را نوشید و در کنار برادرش در بهشت زهرا آرامید.

*آیا از رفتن آن ها ناراحت نیستید؟

فرزندان خود را در راه دین خدا دادم

فرزندان خود را در راه دین خدا دادم و خداوند را شاکرم که توانستم با تقدیم کردن دو فرزندم قدمی در راه حفظ اسلام بردارم و این را بدانید شهدای ما انتخاب شده بودند یعنی خداوند آن ها را برای خود ذخیره قرار داده بود.

*خاطره ای از علی و صادق دارید؟

تمام زندگی فرزندانم خاطره بود/ صادق: هرگز از کنار شما نخواهم رفت

تمام زندگی فرزندانم خاطره بود، اما یادم هست وقتی صادق برای مرخصی از جبهه آمده بود، همیشه با خود شعر های جبهه را زمزمه می کرد، گویی در حال وهوای جبهه و جنگ بود، وصیت نامه او معجزه وار بود در قسمتی از وصیت نامه خود نوشته بود هرگز از کنار شما نخواهم رفت و بدانید که من زنده هستم.

فکر نکنم علی به سن تکلیف رسیده بود/ علی: دو روز،  روزه قضا دارم

علی هم در وصیت نامه خود مطالب تکان دهنده ای نوشته بود، یادم هست نوشته بود، دو روز،  روزه قضا دارم و از شما می خواهم قضای آن را برای من بجا آورید، فکر نکنم هنوز به سن تکلیف رسیده بود.

*توصیه ای به ما جوانان ...

همه بدهکار خدا هستیم

این جزو عقیده ما باشد که هیچ چیز نیستیم اگر ما فهمیدیم که خودمان هیچ چیز نیستیم وهمه چیز ما از خداست، به این خواهیم رسید که ما بدهکار خدا هستیم، زمانی فکر نکنیم چون ما نماز جماعت می خوانیم، کار خیر انجام می دهیم خیلی آدم خوبی هستیم به هیچ یک از این ها نمی شود امیدوار بود مگر لطف و کرم خداوند.




Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.