ID : 1031341
یکی از آزادگان سرافراز شهرستان صدوق:

تانک های عراقی با پرچم ایران ما را به اسارت گرفتند/ دشمن نتوانست با اختلاف بین بسیجی و ارتش کاری کند


پس از شنیدن فرمان عقب نشینی به طرف مرز حرکت کردیم، چیزی نگذشت که دیدیم یک ستون از نیروهای تانک با سرعت به طرف ما می آیند، اول فکر کردیم که نیروهای خودی هستند و شاید فرمان جدیدی صادر شده، چون بر روی تانک هایی که سمت ما می آمدند پرچم ایران نصب شده بود ...

به گزارش خبرنگار یزد رسا از صدوق، به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی، دیداری با "حسن جعفری نسب" یکی از آزادگان سرافراز شهرستان صدوق داشتیم، این آزاده سرافراز از نحوه اسارت، خاطرات تلخ و شیرین این دوران برای ما سخن گفت که مشروح کامل این دیدار صمیمانه در ادامه می‌آید.

این رزمنده دفاع مقدس از زمان اعزام خود به جبهه این گونه یاد کرد: در حین آموزش خدمت بودم که داوطلبانه به جبهه رفتم و کل دوران خدمتم را در جبهه گزاراندم. در چند عملیات از جمله فتح المبین و بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر و بستان شرکت داشتم و نهایتا در عملیات رمضان در تاریخ ۶۱/۰۴/۲۳ اسیر شدم.

تانک های عراقی با پرچم ایران ما را به اسارت گرفتند

عملیات رمضان اولین حمله ایران به خاک عراق بود و ما تا شرق بصره پیش رفته بودیم که ناگهان فرمان عقب نشینی صادر شد؛ ما دوازده نفر بودیم که پس از شنیدن فرمان به طرف مرز حرکت کردیم، چیزی نگذشت که دیدیم یک ستون از نیروهای تانک با سرعت به طرف ما می آیند، اول فکر کردیم که نیروهای خودی هستند و شاید فرمان جدیدی صادر شده، چون بر روی  تانک هایی که سمت ما می آمدند پرچم ایران نصب شده بود.

ما با یک نفربر در حال حرکت به سمت تانک ها بودیم که ناگهان یکی از تانک ها به سمت ما شلیک کرد و ما را زد، آن موقع بود که متوجه شدیم حتی با وجود اینکه نیروهای ایرانی از منطقه دور شده بودند ولی باز عراقی ها برای گول زدن افرادی که احتمالا در منطقه مانده اند به تانک های خود پرچم ایران را زده بودند.

پس از اصابت گلوله تانک و آتش گرفتن نفربر ما، سریع در چاله ای که آن نزدیکی بود پناه گرفتیم،"خواست خدا بود که در آن حادثه ما شهید نشدیم"

عراقی ها تمام منطقه را گرفته بودند ولی از حضور ما در آن پناهگاه اطلاعی نداشتند، شرایط بدی بود دو سه تا از بچه ها مجروح شده بودند و از بیرون پناهگاه هم خبری نداشتیم، هر لحظه ممکن بود یک سرباز عراقی سر برسد و کارمان را تمام کند که البته یکبار چندتا از عراقی ها تا چند قدمی سنگر ما آمدند و ما صدایشان را می شنیدیم ولی آن ها از حضور ما مطلع نشدند.

تا غروب صبر کردیم و طبق توافقی که با بچه ها صورت گرفت یکی از بچه ها به قصد اطلاع از شرایط محیط از سنگر خارج شد، به محض خروج او صدای تیراندازی عراقی ها هم بلند و چند دقیقه بعد دیدیم که به صف و با دستان بسته مقابل سرهنگ عراقی نشسته ایم.

اول قرار بود اعداممان کنند ولی باز خواست خدا بود که فرمانده شان از اعدام ما منصرف شد و ما را به اسارت گرفتند؛ البته آن بچه هایی که مجروح بودند را با تیر خلاص به شهادت رساندند.

ما را به بصره بردند وقتی به پادگان بصره رسدیم همانطور که دستانمان را از پشت بسته بودند از عقب ماشین به بیرون پرتاب کردند، آن زمان تیر ماه بود و هوای بصره به شدت داغ بود، از تشنگی هلاک شده بودیم و مرتب درخواست آب می کردیم، کسی به حرفمان گوش نمی کردف آن قدر فریاد زدیم تا اینکه یکی از سربازان عراقی با آفتابه آب را از بالا بر روی صورتمان ریخت.

کل دوران اسارت یک طرف، پنج روز اول اسارت هم طرف دیگر؛ واقعا روز های سختی بود، ما را پنج روز تمام در یک سالن کوچک و کم ارتفاع به همراه تعداد زیادی از بچه ها به زور در سالن جای داده بودند.

شرایط طوری بود که کسی فضا برای نشستن نداشت، تعداد زیادی از این بچه ها مجروح بودند و خون ریزی داشتند، غذایی که نمی دادند و اگر هم میدادند کسی در آن شرایط نمی توانست چیزی بخورد، به قدری شرایط سخت و زجرآور بود به طوری که بعضی ها آرزوی مرگ می کردند. حالا خودتان حساب کنید، پنج روز تمام در سالنی که چند برابر ظرفیتش آدم آن جا بود، رزمنده هایی که خون ریزی داشتند، جا برای نشستن نبود، دستشویی در کار نبود …

بعد از پنج روز ما را به محوطه اردوگاه آوردند تا با خبرنگاران خارجی مصاحبه کنیم، این اولین باری بود که عراق توانسته بود تعداد زیادی اسیر از ایران بگیرد و به همین خاطر می خواست تا آن ها را به دنیا نشان بدهند.

در مصاحبه خبرنگار هندی  با یکی از اسرا برای اینکه به جامعه بین الملل نشان دهند که ما رفتار خوبی با اسرا داریم  سرباز عراقی موقع مصاحبه لیوان آبی را به آن اسیر تعارف کرد که او لیوان را برداشت و به روی دوربین خبرنگار پاشید و گفت: شما این چند روز کجا بودید تا ببینید که این ها با ما چه کردند.

فردای آن روز ما را سوار اتوبوس کردند و در شهره بصره چرخاندند و مردم بصره که در اطراف خیابان ایستانده بودند با کف و سوت از ما استقبال کردند و بعضی ها هم هدایایی به طرف ما پرتاب می کردند ! که بعد از مراسم استقبال ما را به اردو گاه موصل  بردند.

آنجا بعضی روزها بود که بی بهانه به سالن می آمدند و با کابل به جان بچه می افتند، بچه ها را به خاطر نماز جماعت، به خاطر دعا می زدند و خلاصه شرایط بدی بود، در یکی از همین درگیری ها با کابل به صورتم زدند که از شدت ضربه دوتا از دندان هایم شکست.

تلخ ترین حادثه/ بین بچه های بسیج و ارتش اختلاف می انداختند

دشمن همیشه از سیاست ایجاد تفرقه در بین مردم یک کشور یا افراد گروه ها و احزاب استفاده می کند، آن زمان هم عراقی ها برای اینکه بخواهند بین بچه های بسیج و ارتش اختلاف بیندازند و روحیه بچه ها را تضعیف کنند با برنامه ای قصد داشتند تا بچه های ارتشی را از بعقیه جدا کنند و به محل دیگری ببرند، که هیچ وقت بچه ها روحیه اتحاد خود را از دست ندادند و در برابر فشار آن ها برای جدا کردن ما از هم مقاومت نشان می دادند.

حتی یک روز به خاطر این کار به ما غذا ندادند تا به ظن خودشان به بچه ها سخت بگیرند تا تسلیم شوند، فردای آن روز مجدد برای جدا کردن بچه ها آمدند که باز با مقاومت و شعار بچه ها که می گفتند "ارتشی و بسیجی برادر برادر" مواجه شدند و به خاطر این مقاومت پنج روز بدون غذا مارا در آسایشگاه نگه داشتند و به کسی اجازه خروج نمی دادند.

دو سه روز که گذشت گروهی از بچه ها که از شرایط خسته شده بودند شیشه های آسایشگاه را شکستند و به هر ترتیبی که بود از آنجا خارج شدیم و وارد محوطه شدیم، فرمانده اردوگاه به همراه چند نفر دیگر هم آمدند و به ما گفتند که چرا مقررات اردوگاه را رعایت نمیکنید و سپس با صدای سوت او دویست، سیصد نفر از سربازان عراقی با چوب و چماق به جان بچه ها افتادند به طوری که شدت صدمات وارده به بچه ها به قدری زیاد بود که دو نفر در آن درگیری به شهادت رسیدند.

وی در پایان دوران اسارت را با وجود تمام مشکلاتش دوران شیرینی توصیف کرد و گفت: در تمام خاطرات و داستان هایی که در کتاب ها یا به زبان اسرا از آن دوران به یادگار مانده است تنها یک چیز جاودان ماده و آن چیزی جز مقاومت بر سر اصول تا رسیدن به پیروزی نیست.




summary-address :
Your Rating
Average (1 Vote)
The average rating is 4.0 stars out of 5.