ID : 29762856
یادداشت/ مسعود بصیری

با یاد بابا بزرگ ها


نویسنده ابرکوهی نوشت: دیگران را نمی دانم اما من هنوز زیر همان درختی در حیاط خانه ات ایستاده ام که وقتی گریه می کردم تو برای اولین بار محکم دستم را گرفتی و با لبخند تشر زدی که دنیا خیلی هم ترسناک نیست ولی اگر مقاومت نکنی کسی نجاتت نخواهد داد.

به گزارش یزدرسا، با یاد بابابزرگ ها، نوشته مسعود بصیری را می خوانید.

بابابزرگ! مرا یادت هست؟
روز اول که اسمم را از لای قرآن درآوردی یادت هست؟
اسمم را با صدای بلند گفتی، یادت هست؟
خنده های خودت را یادت هست؟

اگرچه امروز موهایم سپید شده و روزگار شکسته ام کرده
اما من هنوز همان  کودکی هستم که سالها قبل تو در گوشش اذن گفتی
با همان حال و هوا و همان ترس ها و شادی ها

هنوز هم می ترسم از نگاه همکلاسی های فضول و حسود
هنوز هم گاهی نگرانم از این که در راه برگشت به خانه کسی مرا بدزدد
می ترسم از کارنامه گرفتن و شب ها غصه می خورم که نکند فردا خواب بمانم و بازهم مدرسه ام دیر شود

دیگران را نمی دانم اما من هنوز زیر همان درختی در حیاط خانه ات ایستاده ام که وقتی گریه می کردم تو برای اولین بار محکم دستم را گرفتی و با لبخند تشر زدی که دنیا خیلی هم ترسناک نیست ولی اگر مقاومت نکنی کسی نجاتت نخواهد داد

من هنوز هم همان کودک روز اول مهرم

با همان ترس ها و شادی ها
از داشتن مداد نو خوشحال می شوم و از پاک کردن غلط هایم وحشت دارم
مسافرت را دوست دارم و وقتی وارد تونل می شوم دلم میخواهد فریاد بزنم و جیغ بکشم
به گنجشک ها عاشقم و برای گربه های گرسنه در زمستان گریه می کنم

من فرقی نکرده ام. فقط بزرگ شده ام.
ولی نمی دانم بر عکس غم ها، چرا شادی هایم بزرگتر نمی شوند

دلهره های بچه گانه‌ام بزرگ شده و به کلافی گنده تبدیل شده‌اند
که آن روزها تو بودی که گاهی سرنخ برخی کلاف‌ها را برایم پیدا کنی و امیدوارم کنی به ماندن و فرار نکردن
اما حالا دیگر نه آن خانه هست و نه تو و نه هیچ کس دیگر
و از همه بدتر راه فراری ندارم . حتی دنیا برای پیاده کردن من نمی‌ایستد

این روزها خنده‌هایم تقسیم میشود اما غم‌هایم برای خودم می‌ماند
داشته‌هایم را باید به اشتراک بگذارم اما نداشته‌هایم کسی را برای کمکم ترغیب نمی کند

افسوس… افسوس
روزگار مرا پیر کرد و تو را اسیرخاک و آن خانه را خراب کردند و برج ساختند و اطرافش را با چیزی به نام بزرگراه حصار کشیدند تا کوچه ای نباشد که برای دیدنت ذوق کنم و به عشق عیدی هایت لباس نو بپوشم و تند تند بدوم

آن درخت کنار حوض هم دیگر نیست
جایش بتون ریخته اند و تیرآهن زده اند تا پاساز درست کنند و شهربازی

ولی من سالهاست که همان‌جا، کنار همان درخت ایستاده‌ام
نگاه کن… همانجا
راستی به نظرتو شهربازی می تواند کسی را آدم کند؟ می تواند عاشق کند؟
نه…
نمی تواند… هرگز نمی تواند

ابرنیوز

انتهای پیام / ک




summary-address :
Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.