ID : 952079
پدر شهیدان دهقانی:

نوای الهام بخشی که باعث آرامش پدر شهید شد


"علی" را برای خاکسپاری به بهشت زهرا بردند، من ومادرش تا چند روز بی قراری می کردیم تا اینکه در بهشت زهرا گذرم به قسمتی که منافقین دفن بودند افتاد، نمی دانم الهام بود یا نه اما هرچه بود اینگونه به من گفت ...

یزد رسا، بعد از ظهر بود که برای انجام مصاحبه، به منزل پدری شهیدان «علی و صادق دهقانی تفتی» رفتیم، پس فشردن دکمه زنگ با استقبال خانواده این شهیدان رو برو شدیم، خانواده ای ۱۲ نفره که ۲ فرزند خود را در راه خدا داده بود.

"حاج محمد دهقانی" شاداب و سر زنده، به گرمی پاسخ سوال هایمان می داد و ما به اشتیاق به گفته هایش گوش می دادیم... .

 IMG_0304-e1374728566767 

یزد رسا:  برای شروع مختصری از خودتان بگویید؟

«محمد دهقانی تفتی» پدر شهیدان «علی و صادق دهقانی تفتی» هستم، در سال ۱۳۲۰ به دنیا آمدم، پدر و مادرم هر دو اهل تفت بودند و من هم در تفت به دنیا آمدم، ۲۰ سال در تفت زندگی کردم و در سال ۱۳۴۰ با مهاجرت به تهران چندین سال در ان جا زندگی کردم و در عاقبت باز به سرزمین مادریم بازگشتم.

یزد رسا: "علی"  فرزند بزرگتر شما بود کمی از او برایمان تعریف کنید. 

IMG_0312-e1374728470849

علی در همان تهران به دنیا آمد، دوره راهنمایی بود که برای ثبت نام جبهه به مسجد محله (هفت چنار) رفت تا ثبت نام کند اما به او گفته بودند، سن تو کم است او هم گریان به خانه برگشت اما فردای آن روز با دستکاری در شناسنامه خود مشخصات آن را تغییر داده بود و ثبت نام کرد.

یزد رسا: چگونه علی به شهادت رسید و چط.ر از شهادتش خبر دار شدید؟

 بعد از خواندن نماز جماعت برای شناسایی به سرد خانه رفتم، دقیق یادم نیست، اما فکر کنم یکی از روزهای آبان سال ۶۲ بود، نزدیک ظهر جمعی از اهالی محله و چند پاسدار به محل کارم در خیاطی آمدند و زمانی که خبر شهادت فرزندم را به من دادند، صدای اذان طنین انداز شد و بغض گلویم را گرفت به طوری که ناخواسته اشک از چشمانم جاری بود.

آن ها از من خواستند برای شناسایی به سردخانه برویم که من گفتم: ابتدا نمازمان را بخوانیم، بعد به سرد خانه  هم  می رویم.

بعد از ظهر یا فردای آن روز بود که "علی" را برای خاکسپاری به بهشت زهرا بردند، من ومادرش تا چند روز خیلی ناراحت بودیم و بی قراری می کردیم تا اینکه یک روز صبح در بهشت زهرا گذرم به قسمتی که منافقین دفن بودند خورد، نمی دانم الهام بود یا نه اما هرچه بود اینگونه به من گفت: « اگر فرزندت الان جزو منافقین بود و کشته می شد باید این شهر را ترک می کردی حال که فرزند تو شهید در راه خدا شده است، این چنین ناشکری می کنی» گویی این الهام من را دگرگون کرد و دیگر ذره ای از شهادت فرزندم ناراحت نبودم.

علی با اثابت تیر به سرش درمنطقه پنجومین، شهد شیرین شهادت را نوشیده بود.

یزد رسا:  از صادق فرزند کوچکترتان بگویید.

IMG_0305-e1374728525720

دو سه سالی از شهادت علی می گذشت که صادق نیز برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد، یاد دارم آن زمان محصل دوره دبیرستان بود.

ابتدا فکر می کردم برای فرار از تحصیل به جبهه می رود وقتی این موضوع را به او گفتم ، خیلی ناراحت شد و گفت: امروز تکلیف و درس ما در جبهه است.

یزد رسا: صادق چگونه به شهادت رسید؟

باز هم ظهر بود، روزه دار ماه مبارک رمضان بودم که تعدادی از بسیجیان و پاسداران به درب مغازه ام آمدند، پیش از آنکه حرفی بزنند، گفتم: می دانم فرزندم شهید شده!  قبل از اینکه شما بیایید به من گفتند، گویی از قبل به من الهام شده بود که فرزندم شهید خواهد شد.

 بعد از نماز با آن ها به سرد خانه رفتم هنگامی که رو از فرزندم برداشتند، صحنه ای برایم تجسم شد، که هنوز از یادم نرفته، دو واقعه از کربلا به یادم آمد فرزندم سر و یک دست نداشت، یادم دست بریده علمدار کربلا و سر بریده حسین(ع) افتاد، این بار هر چه خواستم خودم را کنترل کنم تا گریه نکنم نشد، گویی روضه کربلا برایم خوانده اند چراکه شاید توانسته بودم اندکی از مصائب کربلا را درک کنم.

" صادق" هم با اثابت گلوله خمپاره در منظقه شلمچه شهد شیرین شهادت را نوشید و در کنار برادرش در بهشت زهرا دفن شد.

یزد رسا: آیا از رفتن آن ها ناراحت هستید؟

فرزندان خود را در راه دین خدا دادم و خداوند را شاکرم که توانستم با تقدیم کردن دو فرزندم قدمی در راه حفظ اسلام بردارم و این را بدانید شهدای ما انتخاب شده بودند یعنی خداوند آن ها را برای خود ذخیره قرار داده بود.

یزد رسا: خاطره ای از علی و صادق دارید؟

 تمام زندگی فرزندانم خاطره بود، اما یادم هست وقتی صادق برای مرخصی از جبهه آمده بود، همیشه با خود شعر های جبهه را زمزمه می کرد، گویی در حال وهوای جبهه و جنگ بود، وصیت نامه او معجزه وار بود در قسمتی از وصیت نامه خود نوشته بود هرگز از کنار شما نخواهم رفت و بدانید که من زنده هستم.

 علی هم در وصیت نامه خود مطالب تکان دهنده ای نوشته بود، یادم هست نوشته بود، دو روز، روزه قضا دارم و از شما می خواهم قضای آن را برای من بجا آورید، فکر نکنم هنوز به سن تکلیف رسیده بود.

یزد رسا: توصیه ای به جوانان دارید بفرمائید؟  

این جزو عقیده ما باشد که هیچ چیز نیستیم، اگر ما فهمیدیم که خودمان هیچ چیز نیستیم وهمه چیز ما از خداست، به این خواهیم رسید که ما بدهکار خدا هستیم، زمانی فکر نکنیم چون ما نماز جماعت می خوانیم، کار خیر انجام می دهیم خیلی آدم خوبی هستیم به هیچ یک از این ها نمی شود امیدوار بود مگر لطف و کرم خداوند.

 

 

 

 

 

 

 

 




summary-address :
Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.