شهیدی که قبل از عملیات گفت من با خونم محاسنم را خضاب میکنم
به گزارش یزدآوا، شهيد حسن انتظاري در سال 1341 در خانوادهاي متدين و مذهبي در محله گنبد سبز شهرستان يزد متولد شد. پس از طي دوران خردسالي هفت سالگياش را با درس و مدرسه پيوند زد و به كسب علم مشغول شد و تا سال چهارم متوسطه به تحصيلات خود ادامه داد.
با اوجگيري انقلاب و مبارزات عليه رژيم منحوس پهلوي به خيل عظيم سربازان امام زمان پيوست و به مبارزه عليه طاغوتيان پرداخت. با پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه به عضويت اين نهاد جوشيده از متن انقلاب درآمد و به كردستان و كرمانشاه در مناطق غرب كشور عازم شد.
پس از اعزام به جنوب كشور شهيد انتظاري در عملياتهاي متعدد از جمله عمليات محرم، والفجر مقدماتي، والفجر دو، والفجر چهار، خيبر و بدر با مسئوليتهاي جانشين و سپس فرمانده گردان شركت نمود و همچنین چندصباحی نیز مسئول محور تیپ الغدیر یزد بود و با رشادتهاي خود برگي ديگر به دفتر بزرگ و زرين 8 سال دفاع مقدس افزود.
بر اساس خوابی که از شهید صدوقی برای توصیه به ازدواجشان دیده بود در سال 1362 ازدواج کرد و سرانجام در عمليات بدر در منطقه عملياتي شرق دجله در تاریخ 22/12/63 بر اثر اصابت تركش به سر به شهادت رسید.
توکل مثالزدنی شهید به نصرت خداوند
مرحومه مرضیه اعیان همسر شهید انتظاری در خاطره میگوید: هر وقت از جبهه برمیگشت و چند روزی برای مرخصی یزد بود، اکثر اوقات با هم برای نماز جماعت به مسجد میرفتیم. یادم هست ماه رمضان بود و ما با هم به مسجد رفتیم. گفت نماز میرویم و همانجا افطار میکنیم. نماز تمام شد هنگام خروج از مسجد به سمت صندوق کمکهای مالی برای جبهه رفت و پولی که داشت داخل صندوق انداخت. یادم هست خیلی وقتها پیش میآمد که پولی برای خرید نداشتیم و آن روز هم همینطور بود.
چون خبر از اوضاع داشتم ناراحت شدم و بهش ایراد گرفتم که چرا همین مقدار پول را برای کمک به جبهه دادی و چون دائم جبهه بود، با دلخوری گفتم تو که جانت رو برای جبهه و جنگ گذاشتی وسط، دیگه به شما نمیرسه که کمک مالی هم بکنید؛ خندید و گفت اشکال نداره، در راه خدا دادم، توکل داشته باش. یقین دارم دو برابر همین پولی که دادم بهم برمیگرده! تعجب کردم ولی چون هیچ وقت حرفی رو بیدلیل نمیزد سکوت کردم و دیگه در موردش حرفی نزدم.
وقتی رسیدیم منزل ساعتی نگذشت که زنگ منزل رو زدن و حسن رفت دم در. فقط صدای حسن رو میشنیدم که دائم میگفت: من که یادم نمیاد!
اشکال نداره!.. .
وقتی برگشت، پرسیدم کی بود؟ چی شده؟ نگاهی کرد و خندید و گفت: دیدی گفتم پولی که دادم برمیگرده اونم دو برابر!؟ با تعجب نگاهش کردم.
ادامه داد امشب یکی از دوستانم اومده و میگه من مدتی پیش بهش پول قرض داده بودم و او امروز تونسته بیاره، بعدشم خندید و گفت: هرچند که من یادم نمیاد ولی اصرار داشت که از من پول گرفته و حالا پس آورده.
جالب اینجا بود که اون پول چند برابر پولی بود که اون شب تو صندوق کمک به جبهه انداخت. عجیب بود ولی در کنار حسن و زندگی با او از این اتفاقات طبیعی بود. اعتقاد قلبی و توکلش به خداوند حرف نداشت و لحظهای شک و تردید به دلش راه نمیداد.
محمدمهدی فرهنگ دوست، همرزم شهید میگوید: «در آخرین ملاقاتی که با او داشتم، زمانی بود که من فرمانده گردان حضرت رسول(ص) بودم و سیدمحمد حسینی، یکی از بچه محلهمان، جانشین من بود. او داخل ماشین ما آمد و به آقای حسینی گفت: شما قرار است گنبد سبز را سرخ کنی یا من گنبد سبز را سرخ میکنم. بعد دو تا انگشت خود را جلو آورد و به آقای حسینی گفت: یکی را بگیر. وقتی او یکی از انگشتان حسینی را گرفت، او گفت: من خودم گنبد سبز را سرخ میکنم. قبل از رفتن به عملیات به رزمندگان گفت: من امشب با خون خودم محاسنم را خضاب و یا حنا میکنم.»
شوخی که خیلی زود جدی شد
خانم اعیان، در خاطرهای دیگر از شهید انتظاری نقل میکند: سال اول ازدواجمان قول داده بود برای ایام عید نوروز حتما به یزد بیاید تا با هم باشیم.
قبل از عید امام خمینی (ره) از رزمندگان درخواست کردند که به علت کمبود نیرویی که در آن ایام با آن مواجه بودیم هرکس میتواند مرخصی نگیرد و در جبهه بماند.
خود من به حضرت امام (ره) ارادت قلبی داشتم از طرفی میدانستم قلب حسن هم برای «سید روح الله» میتپد، دست به کار شدم و نامهای برایش نوشتم. نوشتم چون ولی زمان دستور دادهاند نگران قول و قرارمان نباش، در جبهه بمان و از اسلام ناب دفاع کن.
نامه که به دستش رسید سریع با من تماس گرفت. تماس گرفت که تشکر کند. گفت: «راستش رو بخواهی مونده بودم چطور بهت بگم! که الحمدالله خودت پیام امام رو فهمیدی و بهترین تصمیم رو گرفتی.»
آن سال گذشت، سال بعد که همراه حسن به اهواز رفتم و در آن جا مستقر شدیم، باز هم ایام نوروز رسید و باز هم به این فکر میکردم که امسال عید را با هم جشن میگیریم یا نه؟ نزدیک نوروز بود که به حسن گفتم امسال عید انشاالله باهم به یزد میرویم.
نگاهی کرد و خندید....
گفت: انشاالله. تو عمودی و من افقی!
خیلی جا خوردم، دست خودم نبود، اشکم سرازیر شد، حسن که حالم را دید سرم رو به سینه گرفت و گفت: شوخی کردم، جدی نگیر؛ بعد هم سریع موضوع بحث را عوض کرد.
روزی که برای عملیات رفت دلم فرو ریخت....
لحظه خداحافظی به دلم افتاده بود که این آخرین دیدار من است.
حق با او بود، من به یزد برگشتم در حالی که او... .
شهید انتظاری در بخشی از وصیتنامه خود آورده است:
ای خدا تو خود میدانی که من هیچ سرمایه و مالی ندارم که در پیشگاه تو تقدیم کنم تا تو از من راضی شوی فقط یک جان دارم. ای خدا به زهرای اطهر تو را سوگند میدهم که این جان ناقابل من را خریدار باشی چون میترسم بعد از عملیات سالم باشم و این دنیا مرا گول بزند و جذب خود کند آن وقت است که باید سر به بیابانها گذارم و آنقدر ناله و زاری کنم تا تو از من راضی شوی .
ای خوبان عالم در حق این مردم غافل دعا کنید که خداوند آنها را نجات دهد. ما همه محتاج خدا هستیم اگر خدا دست محبت و لطفش را از سر ما بردارد در همان آن سقوط میکنیم.
انتهای پیام/
Related Assets:
گفتگو
| |
| |
| |
| |
|