ID : 6255325

وقتی «بابا» در خانه ما واژه ممنوعه شد


حسین به پدرش رفته است و خوددار است اما زینب دختر حساسی است. هر وقت تلویزیون فیلمی نشان می‌دهد، می‌گوید: «ببین مامان چقدر اینا خوشبختن، بابا دارن، ولی من ندارم». خصوصاً وقتی مهمانی می‌رویم حتماً از قبل یادآوری می‌کنم جلوی زینب اسم بابا را نیاورند و به بچه‌هاشان بگویند اینجا واژه‌ای به نام «بابا» نداریم!

سعی می‌کنم بفهمم کجا هستم و برای چه آمده‌ام. صورتم از گرما گر گرفته بود، لیوان آب خنک را یک جا سر کشیدم. کمی خودم را جمع و جور کردم. انگار آمده بودم منزل شهید «محمد باقر ازهری» تا خاطرات خیس و خشک همراه زندگی‌اش را با هم مرور کنیم. چشمم به عکس شهید افتاد، محو عکس شده بودم، نگاه دختری که زل زده بود به من، مرا از عکس بیرون آورد؛ گویا زینب کوچولو دختر شهید است که صدای غم آلودش را پیش‌تر از پشت تلفن شنیده بودم. گفتم: خانم کوچولو اسمت چیه؟ زینب و از خجالت فرار کرد. کم کم همسر شهید نیز به من و مادرشان که آرام گوشه‌ای نشسته بود، ملحق شد؛ زنی ساده و متین که غم پنهانی در نگاهش بود. وسواس عجیبی می‌یابی وقتی کتاب زندگی‌شان را ورق می‌زنی؛ حس عجیبی دارد، به گیجی، یک نوع گم شدگی... نمی‌شود گفت؛ طعم گسی دارد یا شیرین؛ اما می‌دانم هر کس که کتاب آن‌ها را همراه من ورق بزند، این سؤال را از خودش خواهد پرسید که چقدر زندگی‌ا‌ش شبیه قهرمانان کتاب زندگی آنهاست؟ *   *   *   * فارس: خانم قاسمی چی شد که تصمیم گرفتید با یک جانباز ازدواج کنید؟ آن هم یک جانباز شمیایی؟! قاسمی: انگیزه‌ام بیشتر، از گذشته نشئت می‌گرفت؛ یکی از برادرهای خودم در همان دوران نوجوانی رزمنده بود که شهیدم شد. آن موقع سوم یا چهارم ابتدایی بودم و خیلی دوست داشتم جبهه بروم اما به دلیل سن و سال کم و دختر بودن، نمی‌شد رفت. وقتی خبر شهادت برادر و عمویم به ما رسید، از همان اوایل نیت کرده بودم که وقتی بزرگ شدم تو بیمارستان جانبازان خدمت کنم که قسمت نشد. بعد از آن تصمیم گرفتم هر جور شده همسر جانباز بشوم تا اینکه با شهید ازهری آشنا شدم و با کمال میل قبول کردم. در واقع می‌خواستم از این طریق دینی که به گردنم بود، ادا کنم، این تنها کاری بود که از دستم بر می‌آمد. فارس: چه طوری با همسرتان آشنا شدید و چه سالی ازدواج کردید؟ قاسمی: سال 76 سال چهارم دبیرستان بودم که با ایشان از طریق برادرم آشنا شدم. ماجرا از این قرار بود که یکی از برادرهام با شهید ازهری تو دبیرستان شاهد هم کلاس بودند و بعدها که برادرم با ایشان رفیق شده بود و شیفته شخصیت ایشان، از او می‌پرسد چرا ازدواج نمی‌کنند؟ ایشان هم گفته بود که کسی حاضر نمی‌شود با این وضعیتی که دارم با من زندگی کند و همان جا برادرم، مرا به او به عنوان یکی از آشناهایش معرفی می‌کند؛ البته این مسئله معرف بودن را از ما هم مخفی کرده بودند، چون ما اصالتاً ترک هستیم و سر این مسائل تعصب شدیدی داریم؛ و ترک‌ها دختر به غیر ترک نمی‌دهند. بعدها متوجه شدم که برادرم معرف بوده است. فارس: در همان جلسه اول تمام شرایط شان را گفتند؟ قاسمی: بله؛ ایشان زمان خواستگاری خیلی سخت گرفتند، به اصطلاح می‌خواستند حکم بگیرند که بعدها پشیمان نشوم و نکند تصمیم من از روی ترحم باشد. امّا من مصمم بودم. از شرایط جسمی‌اش گفت؛ این که مریض هستند و اکثر موقع‌ها حال ندارند حتی بنشینند، شب‌ها در خواب سرفه می‌کنند، نمی‌‌توانند مسافرت بروند. حتی شرط کردند که بعد از ازدواج نباید خانه پدر و مادرم بروم!
فارس: چرا؟ قاسمی: گویا میان قشری از عرب‌ها این فرهنگ وجود دارد که دخترها بعد ازدواج مثل ما ایرانی‌ها خیلی پای بند زندگی خودشان نیستند و خیلی با خانواده خودشان رفت و آمد دارند و دائم منزل پدرشان و پیش مادرشان هستند. ایشان بنا به آن ذهنیت، این شرط را مطرح کردند که البته بعدها متوجه شدم بیشتر قصدش این بوده که سخت بگیرد تا مبادا از روی ترحم با او ازدواج نکنم و جالب است که بعد ازدواج خیلی موقع‌ها ایشان اصرار می‌کردند که چرا کم به منزل پدر و مادرم می‌روم. مثلاً هفته‌ای یک بار. ولی من می‌گفتم خانه من اینجاست، آنجا دل بستگی ندارم، همیشه فکر می‌کردند که نکند دلیلی خاصی دارد که نمی‌روم؛ اما برای‌شان توضیح می‌دادم که فرهنگ ایران ما این جور است که خانه شوهر، منزل اول و آخر زن است. فارس: واکنش خانوادتان نسبت به تصمیم شما چطور بود؟ قاسمی: خانواده خودم مخالفت زیادی نداشتند ولی چون پیوند فامیلی میان اقوام ما زیاد است، نظر فامیل اهمیت زیادی دارد. اکثراً هم مخالف بودند. پشت سرمان حرف زیاد بود. یکی می‌گفت عراقیه، یکی می‌گفت با جانباز 70 درصد نمی‌شود زندگی کرد، خلاصه هر کس به یک بهانه‌ای مخالفت می‌کرد، مادرم خیلی گریه می‌کرد و نگران بود که با وجود مخالفت شدید فامیل و سر سختی من، چه پیش می‌آید. یک دوست خانوادگی داشتیم، ایشان روحانی بودند، دائم استخاره می‌گرفت و می‌گفت که بد آمد، بد آمد. اما من با هم این احوال تصمیم خودم را گرفته بودم و می‌گفتم با این حرف‌ها کاری ندارم، مهم این است که به دل من خوب آمده، سرسختی من از روی هوا و هوس نبود، دختر بی خواستگاری هم نبودم اما همیشه می‌گفتم زندگی ما که بیهوده هست، چه اشکالی دارد یک کار مفید بکنیم و بلکه از این طریق خدا هم به ما نظری کند و راه برای رشد معنوی‌مان هموارتر شود. خلاصه با همه این حرف‌ها وقتی اقوام، بزرگواری شهید ازهری را دیدند و با او رفیق شدند، کم کم با تصمیم من موافقت کردند و ازدواج ما سر گرفت. فارس: مراسم ازدواجتان چطور بود؟ قاسمی: مراسم خاصی نداشتیم، هیچ تشریفاتی نبود، عقد ساده‌ای در خانه برگزار کردیم و بعد 3 ماه نامزدی به دلیل اینکه شرایط جسمی ایشان زیاد مساعد نبود، تصمیم گرفتیم زودتر ازدواج کنیم. از قضا دختر عمویم کمی قبل‌تر فوت کرده بودند و وقتی با فامیل وضعیت شهید را مطرح کردیم، همان اقوامی که از قبل مخالف شدید ازدواج ما بودند، این قدر با شهید ازهری رفیق شده بودند که وقتی وضعیت ایشان را دیدند هم صاحب عزا شدند هم صاحب عروسی. در یک مکان ساده چند تا فرش پهن کردیم و ولیمه ساده‌ای دادیم و با 400 هزار تومان که آن هم شهید از دامادشان قرض گرفته بود، زندگی‌مان را شروع کردیم. در واقع از صفر شروع کردیم ولی مال ایشان خیلی برکت داشت. فارس: ایشان متولد عراق بودند؟ قاسمی: بله؛ ایشان متولد نجف بودند، البته جد پدری ایشان متعلق به ایران بود و مادرشان هم اهل خوانسار اصفهان بودند. ولی چون پدرشان روحانی بود به اقتضای درس و بحث، سال‌ها در عراق و نجف زندگی می‌کردند و همان جا هم متولد شدند. بعد از روی کار آمدن صدام، سال 59 از عراق اخراج شدند. البته پدر و مادرشان همان سال‌های ابتدای جنگ فوت کردند و من هرگز ندیدم‌شان. فارس: گویا دامادهای خانواده ازهری هم جزء مبارزین و قوات شهید صدر بودند؟ قاسمی: بله ایشان 4 تا خواهر و 2 برادر تنی دارند و البته برادر و خواهر‌های دیگری هم دارند که از مادر خودش نیستند. 2 تا از دامادهایشان جزء مبارزین و قوات شهید صدر بودند که بعد از شهادت شهید صدر و قیام مردم عراق دستگیر و به شهادت می‌رسند. استخوان‌های داماد بزرگ‌شان را در همان خاک عراق پیدا کردند که طبق شواهد موجود، شکنجه زیادی شده بودند و داماد دیگرشان هم سال‌ها به دلیل مبارزاتش علیه صدام مورد تعقیب بود و تا مدت‌ها در ایران مخفیانه زندگی می‌کردند که بعد از سقوط صدام دوباره به عراق بازگشت. از میان خواهرها فقط یکی از خواهران شهید در قم زندگی می‌کند و بقیه در عراق هستند و از میان برادرها هم، یک برادرشان الان در نیوزلند هستند که ایشان هم با شهید در جنگ حضور داشتند و برادر کوچک‌ترشان هم وقتی، حسین سه سالش بود برای تحصیل به لندن رفت و همان جا ماندگار شد. فارس: شهید ازهری از زمان مجروح شدنشان برای‌تان گفته بودند؟ قاسمی: بله، 13 یا 14 سال داشتند که با دستکاری شناسنامه‌اش به خاطر عشقی که به جبهه داشت، راهی جبهه می‌شود و چون به عربی مسلط بود بیشتر برای عملیات‌های واقع در خاک عراق اعزام می‌شده است. او سال 65 که به جبهه رفت تا پایان جنگ بدون مرخصی حضور داشت و تعریف می‌کرد که یک بار 9 ماه داخل خاک عراق بوده و وقتی مادرش جویای حال ایشان می‌شود در جواب به آنها می‌گویند پسرتان رفته بالای کوه‌ها، هر وقت برف‌ها آب شدند، بر می‌گردد. شهید ازهری سال 66 در عملیات ظفر6 واقع در خاک عراق (منطقه سنگاپ) توسط هواپیمای عراقی، شیمیایی می‌شوند. تعریف می‌کردند که اولش شک کردیم چرا بمباران هواپیماها بدون ترکش و غیره بود، اما متوجه شیمیایی بودن نشدیم چون هیچ بویی را احساس نمی‌کردیم و تا به حال با آن مواجه نشده بودیم. شب که می‌شود با علائمی مثل اسهال و استفراغ روبرو می‌شوند و آنجا تازه متوجه می‌شوند که شیمیایی شده‌اند و یک ماه در بیمارستان صحرایی تحت مراقبت قرار می‌گیرند و بعد با اسب و قاطر از مناطق کوهستانی آنها را عبور می‌دهند و بعد از 35 روز وارد ایران می‌شوند. این طور که می‌گفت 15 کیلو وزن کم کرده بود. گویا آن اوایل علائم خاصی نداشتند و 15 درصد بیشتر برای ایشان در نظر نمی‌گیرند اما بعدها که حال‌شان وخیم‌تر شد و دیگر نمی‌توانستند فعالیت کنند، ایشان جزء جانبازان 70 درصد محسوب شده بودند. فارس: چه زمانی بیماری ایشان وخیم‌تر شد؟ قاسمی: اوایل ازدواج‌مان عوارض مجروحیت‌شان خیلی کم بود، البته از همان ابتدا خیلی از دستورات پزشکی را رعایت می‌کردیم. سرخ کردنی نداشتیم، خیلی از غذاها را استفاده نمی‌کردیم. اما به مرور مخصوصاً 4 سال اخیر کم کم زمین گیر شدند و تحرکات‌شان کم شد و روز به روز بدتر می‌شدند. بعد از عمل پیوند ریه – سه سال پیش - بدنش حسابی ضعیف شد، طوری که یک دفعه به کما رفتند. برای نفس کشیدن خیلی مشکل داشت، از همان اوایل هر موقع نفس کم می‌آوردند از کپسول استفاده می‌کردند ولی در این 10 سال اخیر، کپسول را به طور دائم همراه داشتند و از طرف بنیاد شهید کپسول برقی داده شده بود که از قبل متعلق به شهید مارستانی بود و بعد از شهادت او به ما داده شد که داخل منزل از آن استفاده می‌کردیم. چون کپسول‌های معمولی برای 2 یا 3 ساعت ایشان بود و دائم باید تعویض می‌شد و یک وقت‌هایی که تمام می‌شد آقای نوروزی که نزدیک منزل ما بودند و در بنیاد شهید و امور ایثارگران مشغول به کار است، زحمت تهیه آن را می‌کشیدند ولی اکثر مواقع با خودم حمل می‌کردم و همیشه نگران بودم که نکند برق برود که واقعاً آن روز فاجعه می‌شد. فارس: گویا بعد از ازدواج به تحصیلاتتان هم ادامه دادید؟ قاسمی: بله، بعد از به دنیا آمدن حسین، سال 79 رشته فلسفه دانشگاه پردیس تهران در قم قبول شدم، آن زمان وضعیت شهید خیلی وخیم نبود و خیلی دوست داشت من درس بخوانم. خودشان دیپلم ریاضی داشتند و چون نمی‌توانست تمرکز کند و اعصاب درس خواندن نداشتند، نتوانست ادامه دهد ولی خیلی دوست داشت من درسم را ادامه دهم. همیشه همه ماجراهای دانشگاه را برایش تعریف می‌کردم طوری که ایشان استادها و هم کلاسی‌های مرا را بهتر از خودم می‌شناخت، با چنان ذوقی پی‌گیری می‌کرد که خودش انگیزه‌ای شده بود برای من که کنار سختی‌هایی که داشتم ادامه می‌دادم. خیلی دوست داشت بچه‌های دانشگاه را به خانه دعوت کنم به همین دلیل هر از گاهی آش درست می‌کردم و همه را به خانه‌مان دعوت می‌کردم. وقتی او تشویقم می‌کرد با ذوق بیشتری درس می‌خواندم و هر جا که گیر می‌کردم یا جزوه‌ای از درس‌ها ناقص بود، سریع برایم جور می‌کرد و لطف خدا بود که توانستم 4 ساله درسم را تمام کنم، همسرم خیلی اصرار می‌کرد که درسم را ادامه بدهم ولی چون کم کم حالشان بدتر می‌شد و زینب هم داشت به دنیا می‌آمد، ترجیح دادم داخل منزل باشم. فارس: شما قبل از ازدواج می‌توانستید چنین روزهایی را تصور کنید؟ قاسمی: قبل از ازدواج حتی بدتر از اینها را تصور می‌کردم، حتی قطع نخاع شدن را مدنظر قرار داده بودم و حال آنکه شهید ازهری روی پای خودش بود و خیلی از کارها را خودش انجام می‌داد. در واقع من خودم را برای هر محیطی و هر وضعی آماده کرده بودم.   فارس: شهادت برادرتان را به یاد می‌آورید؟ قاسمی: بله، سوم یا چهارم ابتدایی بودم که پیکر او را آورده بودند؛ برادرم هم خیلی کم سن و سال بود که به جبهه رفت، خیلی به جبهه علاقه داشت و بسیار هم هنرمند بود؛ او با شن‌های جبهه، کلی تابلو درست کرده بود و هر بار که می‌آمد خانه تا می‌توانست از فامیل قاشق، چنگال و کنسرو و غیره جمع می‌کرد. آخرین بار که می‌خواست برود به مادرم وصیت کرد که مبادا برای من گریه کنید، نکند گله کنید که فلانی زیر گوش پسرمان خواند که جبهه برود. شاید من دیگر برنگشتم و رفت و دیگر برنگشت. برادر کوچکترم خیلی وابسته به ایشان بود و بعد از شهادت برادرم، عصبی شده بود. طوری که مادرم تا مدت‌ها به خاطر ایشان سر خاک نمی‌رفتند چون هر بار برادرم قبر ایشان را می‌کند تا پیکر او را در بیاورد. فارس: رابطه بچه‌ها با شهید چطور بود؟ با این وضعیت پدرشان کنار آمده بودند؟ قاسمی: رابطه خیلی خوبی با بچه‌ها داشتند و آرزو می‌کردند یک بار بچه‌ها را بغل کنند. از همان ابتدا توان بغل کردن بچه‌ها را نداشتند چون تنگی نفس می‌گرفتند و تحمل اینکه کسی به او نزدیک شود را نداشت. بلافاصله حالش بد می‌شد. مخصوصاً زمان به دنیا آمدن زینب حالشان وخیم‌تر شده بود؛ خیلی دختر دوست بودند. زینب هم خیلی به پدرش علاقه داشت. یک روز وقتی خانه آمدم، دیدم زینب گریه می‌کند. گفتم : چی شده مامانی؟ چرا گریه می‌کنی؟ گفت: دعا می‌کنم بابام زودتر شفا پیدا کنه؛ وقتی پدرش را دیدم، گفت: زینب گفته چرا گریه می‌کرده؟ گفتم: چطور؟ گفت: آخه من دعواش کردم؛ دائم می‌پرید بغلم، نفسم بند می‌آمد. وقتی فهمید زینب این حرف را گفته، تا یک هفته خودخوری می‌کرد که چرا زینب را دعوا کرده. این قدر زینب به باباش علاقه داشت که حتی اگر پدرش دعوایش می‌کرد حاضر نبود بگوید بابام دعوام کرده است. گاهی خودم آدامس و شکلات می‌خریدم می‌دادم همسرم به بچه‌ها بدهد. حسین بزرگ بود می‌فهمید ولی زینب درک نمی‌کرد و همه جا تعریف می‌کرد که بابام خوب شده، رفته برامون خرید کرده؛ حسابی ذوق می‌کرد. فارس: خصوصیات بارز شهید چی بود و کدام خصوصیت‌اش بیشتر برای شما چشمگیر بود؟ قاسمی: او در تمام طول بیماری‌اش هر قدر حالش بد می‌شد، حفظ ظاهر می‌کرد، جلو مهمان می‌نشست و صحبت می‌کرد اما بلافاصله بعد اینکه مهمان می‌رفت بی‌حال می‌افتاد؛ خیلی مردم‌دار بود ولی به دلیل کسالت‌اش نمی‌توانستم خیلی پذیرای مهمان باشیم یا مهمانی برویم. شهید ازهری خیلی خوددار بود، هرگز از او آه و ناله‌ای نشنیدم، هیچ وقت نمی‌گفت درد دارد. یک دفعه دیدم خودش به دکتر رفته. گفتم چی شده بچه خوبی شدن و خودش پیگیر مریضی‌‌اش هست؛ بعداً متوجه شدم معده و کلیه‌اش از کار افتاده اما هرگز به رو نمی‌آورد و از شدت درد خودش مراجعه کرده بود. خیلی متکی به خودش بود و هرگز اجازه نمی‌داد کسی به او کمک کند. بارها برای استحمام کردنش، برادرهایم اصرار می‌کردند کمک‌اش کنند ولی او هرگز اجازه نمی‌داد. اما یک ویژگی خاصی داشت که برای من خیلی جالب بود و آن اینکه خیلی به دیگران اهمیت می‌دادند. مخصوصاً در قبال خانوادشان خیلی احساس مسئولیت می کردند مثلاً اگر برادرش یا کسی پول نیاز داشت هر جور شده برایش تهیه می‌کرد یا بارها به خواهرانش در عراق کمک کرد. مخصوصاً به خواهرش که شوهرش شهید شده بود، یعنی با وجود اینکه خودش کلکسیون درد بود، اما از یاد دیگران به خصوص خانواده غافل نمی‌شد. برادر کوچک‌اش که برای ادامه تحصیل می‌خواست به لندن برود، پول احتیاج داشت. تازه یک ماشین از طرف بنیاد اسم‌نویسی کرده بودیم و فیش‌اش را گرفته بودیم برای تحویل که وقتی متوجه این موضوع شد، آن را فروخت و برادرش را برای تحصیل به لندن فرستاد. البته همیشه بطور پنهانی این کارها را می‌کردند و هرگز دلشان نمی‌خواست کسی متوجه کمک‌های مالی‌اش بشود. همسرم واقعاً مثل حلقه‌ای بود که همه را دور خودش جمع می‌کرد و همه را دوست داشت. او واقعاً دغدغه مشکلات دیگران را داشت، اگر متوجه می‌شد کسی مشکلی دارد، هر جور شده سعی می‌کرد آن مشکل را حل کند. یک بار یک روحانی از نیوزلند آمده بود و قصد داشت مسجدی به نام حضرت امیر المؤمنین (ع) برای شیعیان آنجا احداث کند و گویا مشکلات مالی داشت؛ شهید ازهری از این طرف و آن طرف اعانه جمع می‌کرد و خودش هم مقداری پس‌انداز داشت که همه را در پاکتی گذاشت و طوری وانمود کرد که نامه‌ای برای بردارش است و در نامه نوشت این پول را شما بعد از یک مدتی بدهید و بگویید از ایران برای مسجد جمع آوری شده است. مشکل دیگران را عین مشکل خودش می‌دانست و هرگز به مال دنیا نظر نداشت. همین باعث شده بود متواضع باشد و هرگز دنبال مطرح کردن خودش نبود. یک وقت‌هایی به شوخی به او می‌گفتم چرا دعا نمی‌کنید تا خدا شفایت‌ بدهد و او می‌گفت اول باید آدم بشوم و دلم صاف شود بعد از خدا این درخواست را داشته باشم. فارس: شما مخالف این کارهایش نبودید؟ مثلا ماشین را بفروشد و هزینه کسی دیگری کند یا به خواهرهاشون کمک کنند. در صورتی که خودتان شاید بیشتر به آن هزینه احتیاج داشتید؟ قاسمی: نه. واقعیت‌اش من شیفته همین اخلاق‌ها و منش و بزرگواری ایشان بودم. روحیه خودم هم این طوری بود. فارس: شهید ازهری در این مدت کاری هم انجام می‌دادند؟ قاسمی: کار خاصی نمی‌کرد یعنی توانایی انجام دادنش را نداشت چون باید همیشه کپسول اکسیژن همراه می‌داشت و اصلاً دوست نداشت در انظار مردم اینطور ظاهر شود. اینکه مردم دائم نگاهش کنند را نمی‌پسندید. این اواخر یک مدت به مؤسسه‌ای که برای تحقیقات روحانیت بود رفتند و برای سرگرمی، تلفن جواب می‌داد ولی به دلیل سخت شدن رفت و آمد و وخیم‌تر شدن حالش، دیگر ادامه نداد. فارس: زندگی با این شرایط خیلی آسان نیست؛ هیچ وقت مقابل این مشکلات کم نیاوردید و الان پشیمان نیستید؟ قاسمی: هرگز اینطور نبود، درست است که مشکلات زندگی‌مان خیلی زیاد بود ولی چون به لحاظ روحی هیچ مشکلی نداشتیم واقعاً زندگی برایم شیرین بود. شاید باورش برای دیگران سخت باشد ولی او چون به خدا نزدیک بود زندگی ما روح دیگری داشت. من خیلی با او احساس نزدیکی می‌کردم، تمام مسائل روزمره را برایش  تعریف می‌کردم و هرگز نشد در مدت زندگی مشترکمان از هم ناراحت بشویم. خیلی‌ها می‌گفتند ترک و عرب چطوری با هم می‌سازند؟ ولی این کار خدا بود، وقتی دو انسان همدیگر را با تمام وجود درک می‌کنند، دیگر فاصله‌ها کنار می‌رود و ترک و عرب هم می‌توانند با هم خوشبخت باشند. ضمن اینکه خدا هم لطف کرده بود و بچه اول‌مان پسر بود و حسین وقتی بزرگتر شد، خیلی کمک حالم بود، همسرم هم این قدر خوش اخلاق بود که تمام سختی‌ها کنار او شیرین بود. فارس: خاطره‌ای که هنوز شیرینی‌اش زیر زبانتان هست را به خاطر دارید؟ قاسمی: یک دفعه آمدم خانه دیدم او ته چین درست کرده است، اولین بار بود می‌دیدم آشپزی کرده؛ البته اولین و آخرین بار شد چون دیگر نتوانست کنار گاز بایستد ولی مزه آن ته چین همیشه زیر زبانم است.
  فارس: در این مدت روند درمان و هزینه‌ها چطور بود؟ قاسمی: هزینه‌ها واقعاً سنگین بود، اکثر داروها کمیاب بود و باید از تهران تهیه می‌کردیم، قیمت‌ها هم خیلی بالا بود، بنیاد شهید می‌گفت شما به هزینه خودتان تهیه کنید بعد فاکتور بیاورید تا پولش را بدهیم. اما فاکتور بردن همان و گرفتن پول همان. آنقدر بهانه‌  جور می‌کردند که از پیگیری بیزار می‌شدم. یک دفعه می‌گفتند خطش خوانا نیست، دفعه بعد می‌گفتند مهرش کمرنگ است و هر دفعه به نحوی مرا سر می‌گرداندند. در حالی که حال و احوال همسرم یک چیز مسلمی بود. اکثر رفت و آمدها به تهران هم با خودم بود البته خواهرشان و برادرهایم هر از گاهی زحمت می‌کشیدند ولی هر کس گرفتاری زندگی خودش را داشت، بیشتر مواقع با ماشین خودم می‌رفتم. به قدری مسیر اتوبان تهران ـ قم عادی شده بود که انگار خانه مادرم می‌رفتم؛ حتی هزینه رفت و آمد را بنیاد شهید تقبل نمی‌کرد و من مجبور بودم برای اینکه اول وقت برسم، با ماشین شخصی رفت و آمد کنم. این اواخر یک مبلغ ناچیزی ریخته شده بود که قابل بیان نیست. آخرین بار که پیوند کلیه جفت و جور شده بود و رفتیم بیمارستان تهران، دارویی باید می‌گرفتم که هزینه بالایی داشت و آن کسی که در داروخانه بود در اوج ناراحتی و دل نگرانی من، گفت: دوست داری تهیه کن، دوست نداری هیچی. خیلی ناراحت شده بودم، مجبور شدم برای تهیه دارو به قم برگردم؛ چون معمولاً در بیمارستان امام رضای قم پیدا می‌شد و آنجا هزینه‌ای نمی‌دادیم. همان شب گویا کلیه‌‌های همسرم از کار افتاده بود و وقتی زنگ زدم به دکترش که بگویم صبح دیالیز را انجام بدهند، در کمال ناباوری گفتند: مگه اطلاع ندارید؟ آقای ازهری شهید شدند. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی‌کنم؛ پاهایم سست شده بود. تنها چیزی که به زبان آوردم، گفتم «راحت شدی؟». در بیمارستان وضعیتی داشت که خیلی دلم سوخت؛ از کنار لبش که شیلنگ وصل کرده بودند، خون می‌آمد و صحنه غم‌انگیزی بود. وقتی صبح رسیدم بالای سرش، این قدر به او دارو بودند که بدنش پف کرده بود. از اینکه لحظه آخر نتوانستم کنارش باشم خیلی ناراحت هستم.   6 ماه از شهادت ایشان می‌گذرد. بعد از شهادت همسرم، تحملم مثل گذشته نیست؛ نمی‌توانم با کسی حرف بزنم، ظرفیت‌ام خیلی کم شده است و طاقت بالا و پایین کردن‌های بنیاد شهید را ندارم. بنیاد شهید هیچ اهمیتی نمی‌دهد که وضعیت خانواده شهدا چه جور است.   فارس: یعنی پی‌گیر نیستند؟!   قاسمی: قبل از این خیلی کم پیش آمده بود حضوراً بنیاد شهید بروم. همیشه با واسطه‌ای برای گرفتن کپسول اکسیژن و غیره مراجعه می‌کردیم ولی بعد از شهادت همسرم مجبور شدم چند باری به خاطر قطع شدن حقوق او، حضوراً مراجعه کنم. خیلی بد برخورد می‌کنند؛ من عزادار هستم، دلم شکسته است. لازم نیست مته به خشخاش بگذارند، تا قبل این دلم به خود شهید گرم بود و نفس گرمی کنارم بود و دلم به همان نفس نیم‌بند خوش بود؛ حالا که نیست شرایط واقعاً برایم سخت‌تر شده، ما هر چه داشتیم برای درمان همسرم خرج کردیم و الان که حقوقمان قطع شده اگر کمک‌های برادرهایم و عموی بچه‌ها نباشد، نمی‌دانم چطور باید زندگی را بگذرانیم، بنیاد شهید هر بار بهانه‌ای جور می‌کند و هر ماه می‌روم به ماه بعد موکول می‌کند. من تحمل می‌کنم. مگر بچه‌های من می‌فهمند ماه بعد یعنی چی؟   فارس: خاطره تلخی که دوست ندارید آن را به یاد بیاورید.   قاسمی: یک بار که مریض شده بود برای هزینه درمانم دیگر هیچ پولی نداشتیم. کارد به استخوان رسیده بود و مجبور شدم به بنیاد شهید بروم. از این اتاق به آن اتاق. دست آخر 500 هزار تومان نوشتند وقتی رفتم وصول کنم، یک آقایی تا برگه را دید با ناراحتی رفت پیش همکارش که چه خبر است؛ ما بودجه نداریم. از کجا بیاوریم این همه نوشتی! آخرش هم سیصد هزار تومن دادند.   آخرین بار که رفتم آن قدر بد برخورد کردند که انگار برای گدایی رفته بودم ولی به اصرار دیگران و پیگیری‌هایی که کرده بودند، مجبور شدم سر بزنم اما چه فایده، مثل قبل محول می‌کردند به ماه‌های آینده. این ماه‌ها کی به سر می‌آید خدا می‌داند. فارس: این 6 ماه بعد از شهادت شهید را چطور گذراندید؟ قاسمی: زمانی که خودش حضور داشت، شاید ظاهرش سختی بود ولی برایم شیرین بود. حضورش خیلی به من نیرو می‌داد. با وجود همه مشکلات وقتی ایشان را می‌دیدم، دیدنش به من انرژی می‌داد. بعد از شهادتش دیگر آن دلگرمی را نداشتم. همیشه در تلویزیون دیده بودم خانواده‌های شهدایی که عزیزانشان را از دست می‌دهند با عکس‌هاشان حرف می‌زنند ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم در مورد خودم پیش بیاید ولی الآن کارم به جایی رسیده که فقط با عکس همسرم درد و دل کنم. این اواخر خیلی غمگین بود و حرف نمی‌زد. فکر می‌کردم دلش گرفته است. یک بار گفتم چرا حرف نمی‌زنید؟ اگر شما با من حرف نزنی پس من با کی حرف بزنم؟ الآن که نیست، می‌بینم وابستگی عاطفی من به او بیش از حد تصور خودم است. البته من حضورش را دائم حس می‌کنم. هر وقت مشکلی پیش می‌آید، حس می‌کنم خودش بانی حل مشکل است؛ همین چند وقت پیش لوله کشی خانه خراب شده بود، خیلی اتفاقی برای همسایه‌مان تعریف کردم و بلافاصله دیدم فردایش همسرش که استاد دانشگاه پردیس هم هست چند تا کارگر آورد و خیلی زود مشکل برطرف شد؛ هیچ مشکلی در خانه روی زمین نمی‌ماند. انگار خودش لحظه لحظه نظر دارد و همه چیز را جفت و جور می‌کند. یک بار در عالم خواب دیدم پیکرش را به سمت آفتاب می‌برند. تا به حال چنین نوری ندیده بودم. بعضی موقع‌ها ناراحت می‌شوم و می‌گویم: خودت رفتی و ما را با مشکلات تنها گذاشتی. فارس: بچه‌ها چطور؟ با نبود پدر کنار آمده‌اند؟ قاسمی: حسین با وجود اینکه سنش کم اما یک جور مردانگی خاصی دارد، خیلی شبیه پدرش است؛ خودداری می‌کند و غم پنهانش را مخفی می‌کند. ولی زینب خیلی بی‌تابی می‌کند، خیلی دختر حساسی است، همان موقع‌ها هم پدرش بیمارستان می‌رفت خیلی بی قراری می‌کرد تا پدرش برگردد. وقتی پدرش می‌آمد سر از پا نمی‌شناخت الان که پدر نیست واقعاً کنار آمدن با زینب برایم سخت شده است. هر وقت در تلویزیون فیلمی می‌بیند می‌گوید: «ببین مامان چقدر اینا خوشبختن، بابا دارن، ولی من ندارم». خصوصاً وقتی مهمانی می‌رویم حتماً از قبل یادآوری می‌کنم جلوی زینب اسم بابا را نیاورند و به بچه‌هاشان بگویند ما اینجا واژه‌ای به نام بابا نداریم. چون واقعاً به هم می‌ریزد. گفت‌وگو از ایمان نوروزی ـ زهرا طالع زاری



Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.