Navigation Navigation

محتوا محتوا

گفتگوی خواندنی با جانباز 70 درصد دفاع مقدس(2):

وقتی به جبهه رفتم از شهید«فهمیده» کوچکتربودم/ درهر بار اعزام به جبهه افقی برمی‌گشتم


من هربار به جبهه اعزام شدم به شکل عمودي رفتم افقي برگشتم. رفتن به جبهه اصول و قوانینی داشت، تو جبهه شیر پاک خورده‌ها خودشون یک کلاس درس دانشگاه گذاشته بودند، يک شب محسن دهقانپور فرمانده دسته یگان دریایی که خدا رحمتش كنه، بهمون ‌گفت بريد توبه كنيد، نماز قضاهاتون را بخوانید و اگر به کسی بدهی دارید، پرداخت کنید.

 گفتگو با دکتر سید علی موسوی راد، جانباز 70 درصد دفاع مقدس و دکترای حرفه‌ای روانشناسی تربیتی در ادامه آمده است.

وقتی به جبهه رفتم از شهید فهمیده کوچکتر بودم

اولین بار در سال 64  که همراه با راهيان كربلا به جبهه اعزام شدم، از حسین فهمیده 6 ماه کوچکتر بودم.

در پادگان كوچكترها را جدا كردند. فرمانده گردان که الان لاستیک فروشی داره بين آن همه آدم من را صدا زد و  گفت: تو سيد ولي را ميشناسي؟ (اسم برادرم که مفقود شده بود سيد ولي بود). گفتم: نه. فرمانده نپذیزفت و گفت: تو لهجه‌ات به سيد ولي ميخوره. چون ترسيدم بهم بگن كه چون برادرم در جبهه است ديگر اجازه رفتن به جبهه را نداری، راستش را نگفتم و زبل تر از آن بودم که خودم را لو بدم.

بالاخره بهم گفت كه تو بيا دفتر گردان من، رفتم اونجا و بهم گفت كه من پيك گردان نیاز دارم و میخوام این مسئولیت را به تو بدم. فرمانده حاج حسین، فرد خیلی بزرگواري بود و به من خيلي محبت داشت؛ با اینکه من اطلاعاتي نداده بودم ولي اون من را شناخت و چیزی نگفت. همان هفته اول جزء ستاد گردان شدم، کوچکترین عضو گردان.

به دلیل گرفتاري زیاد در جبهه بچه‌ها نمی‌تونستند به همه‌ی نامه‌هاشون جواب بدن، به همین دلیل من جواب اكثر نامه‌هاي خانواده‌های بچه‌ها را از زبان خودشون مي‌دادم. گردان ما، تیپ الغدیر عملكرد بدي نداشت و من بعد از دو سه ماه به عقب برگشتم.

يک پاتك شد و نامه‌اي ارسال شد كه هر كس عاشورایی است خودش را معرفي كند. من هم خوشحال بودم که دوباره به جبهه می‌روم. ولی چون برادرم مفقود شده بود خانواده‌ام با جبهه رفتن من خيلي مشكل داشتند. من هم از يه شهرستان ديگه درخواست اعزام به جبهه دادم و به جنگ رفتم.

در هر بار اعزام به جبهه افقی برمی‌گشتم

من خاطرات زيادي از مجنون دارم. من هربار به جبهه اعزام شدم به شکل عمودي رفتم افقي برگشتم. رفتن به جبهه اصول و قوانینی داشت، تو جبهه شیر پاک خورده‌ها خودشون یک کلاس درس دانشگاه گذاشته بودند، يک شب محسن دهقانپور فرمانده دسته یگان دریایی که خدا رحمتش كنه، بهمون ‌گفت بريد توبه كنيد، نماز قضاهاتون را بخوانید و اگر به کسی بدهی دارید، پرداخت کنید.

دومین بار در اعزام به جبهه‌ به پاتک مجنون رفتم. من هنوز قشنگ نقشه مجنون در ذهنم است، به طوري كه مي‌توانم تعداد ني‌هاش را براتون بشمارم و هنوز صداي نهرهاش توي گوشم هست.

یک انگشتر يادگاري از شهيد سعيد مناقبی دارم

در مجنون قصه ها داشتيم، من يه پوتينی داشتم كه روي سطحش يک دايره از يادگار يک خمپاره بود كه به نزديكيم اصابت كرده بود ولی عمل نكرده بود، يه انگشتر يادگاري از شهيد سعيد مناقبي دارم كه خود شهيد بهم هديه داده است.

من و شهید دوستان خيلي خاصي بوديم يک روز انگشترش را در جيبش گذاشته بود تا وضو بگيرد که یک تركش به سنگ عقيق اين انگشتر مي‌خورد و عقيق را ذوب مي‌كند ولی آسیبی به شهید نمی‌زند که خودش می‌گفت این یک حکمت از حکمت‌های پنج تن آل عباست چون روی آن انگشتر اسم پنج تن بود.

من با شهيد حميد رضا شفيع نادري باهم بوديم، اونم هم جزء تبليغات گردان بود به خاطر همين هرجا من بودم، بود. اين فرد شهيد شده بود ولي هيچ كس نمي‌دونست كه اين چه جوري شهيد شده هيچ علائمی از شهادت نداشت چون يه تركش به اندازه يه كنجد از پشت بهش اصابت كرده بود كه همين باعث شهادتش شد.

در پاتك مجنون عراقي‌ها خوب مي‌جنگيدند و ابزار جنگ بهتري نسبت به ما داشتند به طوری که اگر ما می‌خواستیم از پاتك مجنون ماشين مهمات بفرستيم سه به يك بود يعني از سه ماشين فقط يكيش رد مي‌شد، دوتای دیگه نابود مي‌شد.

اسلحه‌های ما بيشتر ابتكاري بود، شريعتي که مهندس برق بود و حاجي امامي، اينها جزء بچه هاي اطلاعات بودن كه قرار بود به مدت 5 روز برن جايي اطلاعات بگيرند و تنها آذوقه آنها يک بسته پشمك بود. براي تشريح راه، بايد خيلي هوشمند و هوشيار باشی تا بتوانی به سنگرها، آن هم بدون نقشه بين نيزارها آذوقه و مهمات برسونی. سری‌هاي اول نشانه مي‌گذاشتند و بعد ديدند كه اين خيلي جواب نميده چون غواصان عراقي مي‌آمدند نشانه‌ها را جا به جا مي‌كردند تا بچه‌ها را در كمين‌هاي خودشون گير بندازند.

همه چیز در مجنون بود از سگ ماهی تا موش و پشه‌های وحشتناک

واقعا سختی‌های زيادی در مجنون بود از سگ ماهی‌های داخل نهرهای پل مجنون كه لباس غواصان را پاره مي‌كرد گرفته تا موش‌های بزرگ و پشه هاي خيلي وحشتناك که در پاتک وجود داشت.

مقر ما کنار دكل اطلاعات مجنون بود، این دكل مجنون جوري طراحي شده بود كه زياد قابل ديد نبود و عراقی‌ها توانايی زدن آن را نداشتند.

در مجنون دستم آسیب دید

در مجنون بودم كه مجروح شدم. یک شب در پاتک درگيری رخ داد و بچه های عاشورا در منطقه‌ی ديگری دچار آشوب و از هم پاشيده شده بودند. من راه را گم كردم پیش خود گفتم چاره‌ای جز اسارت ندارم. يک همشهری همراهم بود كه خيلي مي‌ترسيد و تمام حرفش اين بود كه ما بايد شهيد شويم نه اسير، ايشون را در منطقه‌ای پياده كردم و يک قرآن داشتم كه آيت الله خاتمی (رضوان الله) همراه با يك بيست توماني به ما هدیه داده بودند همراه با كتابي که به خواندن قرآن و اخبار سفارش شده بود از عکس امام(ره) را همراه با  700 تومن پولي كه داشتم به این دوستم دادم و گفتم اگه زنده ماندی اينها را به خانوادم برسون. خواستم دوربزنم تا برگردم که از نيزار بغليم كه مال عراقی‌ها بود به سمتم تیر اندازی شد ولی خوشبختانه بچه ها من را به عقب کشیدند، در آنجا بود که دستم مجروح شد.

خلاصه بعد چند وقت آمديم و دستم که خيلي داغون شده بود تحت درمان قرار گرفت كه ناگهان يه نامه از تعاون سپاه با مهر محرمانه برای ما آمد که توش نوشته شده بود شما در تعاوني امانتي داريد كه بايد شخصأ با مدارك مورد نياز تشريف بياوريد و بگيريد. ما هم تعجب کردیم و پیش خود گفتیم چه امانت مهمی باید باشد که نیاز به مدارک شخصی دارد، رفتم آنجا و دیدم امانتی مهم همان امانتی است که به دوستم داده بودم یعنی همان قرآن، کتاب و پول را تحویل گرفتم. آنجا بود متوجه شدم اون دوست عزیز ما خوشبختانه اسير نشده است.

انتهای پیام/ع






آخرین اخبار آخرین اخبار