امیر قافله!
یزد رسا؛ همیشه همین طور است. بالاخره یکی دل میکُند و میآید وسط میدان و میشود میاندار، بیهیچ شک و ترس و تردیدی، ولی آن یکی کیست، فقط خدا می داند؟! شاید بقیه هم نیّت خطرکردن را داشته باشند؛ اما هربار چیزی توی گوششان وسوسه میکند و میاندازدشان به شک و تردید: «از کجا معلوم که نتیجه بدهد؟ ازکجا معلوم پشتت را خالی نکنند؟» همین صداهاست که پاها را شل میکند و دلها را میلرزاند و قدمها را در بند نگه میدارد. مخصوصاً اگر پای مرگ و زندگی در میان باشد. آنوقت است که همه دست دست میکنند و چشم میگردانند تا ببینند که چه کسی پیشقدم میشود؟ چه کسی بیآنکه این حساب و کتابهای معمول و معقول را بکند دلش را میگیرد کف دستش و خودش را پرت میکند وسط میدان.
همیشه همینطورشروع میشود. بالاخره یکی دلش را میگیرد کف دستش و میآید وسط و میشود میاندار، میشود قافلهسالار، علمدار. آنوقت است که بقیه هم میافتند پشت سرش. اما آن کسی که صدشکن بوده، آنکه جلودار بوده است میشود محبوب چشم و دل دیگران.
بین کوچک و بزرگ روستای خوش آب و هوا و کوهستانی منشاد، این سیدحسن بود که زد به دل خطر و دلش را گرفت توی دستش و افتاد جلو. بیآنکه نگاه بیندازد پشت سرش و حساب و کتاب سود و ضررش را بکند. سید توی جادهای که میرفت به سمت بهشت بین همه هممحلهایهایش جلودار شد و بقیه هم پشت سرش. یکی، دوتا، سهتا، چهارتا،... هفتادتا. هفتاد شهیدی که از این روستای کوچک در دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به شهادت رسیدند و سید، امیر قافلهشان شد.
نسیم خنک صبحگاه بیست و یکِ آبان سال سی و پنج، از روی برفهایِ سفیدِ دامنهِ کوههای سر به فلک کشیده شیرکوه بلند شد و وزید توی درههای پر پیچ و خم پای کوه و گشتی زد لای درختان بیبرگ و برهنه روستای منشاد و پیچید توی کوچه پس کوچههای محله شاهمیری. چرخی بین خانههای خشت و گلی محله زد و دست آخر از درز پنجره چوبی خانهای خودش را فرو کرد تو.
همان خانهای که تازه در آن کودکی بهدنیا آمده بود. زن روی بچه را کشیده بود تا سرما نخورد. لابد آن موقع با خودش فکر میکرد وقتی پسرش بزرگ شد، چه شکلی میشود؟ اصلاً قرار است چه کاره شود؟ کی باید دامادش کند؟ و ...
آفتاب آن روز زرد و بیرمق بود. درست مثل زن، که نه ماه بارداری رنگ و رویی به صورتش باقی نگذاشته بود. زن پر قنداق را پپیچید و بچه را گذاشت توی بغل پدر. سید اسدالله نگاهی انداخت توی چشمهای کودکش و بعد شروع کرد به زمزمه چیزی درگوشش. آن روز شهادت امام حسن(ع) بود.
توی دلش گرفت اسم کودک را بگذارد سیدحسن. سالهای سال بود که توی خانهاش روضه اباعبدالله(ع) و ائمه را میگرفت و غلامی آقا را میکرد. دلش میخواست سید حسنش هم غلامی آقا را بکند. شاید برای همین بود که از بچگی محبت اهل بیت(ع) افتاده بود توی دل سیدحسن و تو گویی همین محبت بود که دلش را نترس و بیباک کرده بود.
پدر کشاورزی میکرد. یعنی کارش بیشتر توی مزرعه بود و باغ. گاهی اوقات هم کارگری ساختمان می کرد. مادر هم زن سختکوشی بود، همراه با کارهای خانه، توی کشاورزی هم به شوهرش کمک میکرد. از وقتی خدا بهشان سیدحسن را داده بود، دغدغهاش این بود که بتواند بچهای تربیت کند که به درد مردم شهر و روستایش بخورد.
سیدحسن همانجا توی منشاد رفت مدرسه. مدرک ششم ابتدایی را که گرفت دیگر نتوانست درس و مشقش را ادامه دهد. آخر توی روستا دبیرستان نبود و هرکس میخواست ادامه تحصیل بدهد میبایست به شهر میرفت. اما سیدحسن ماند توی روستا و کنار دست پدر مشغول کارهای کشاورزی و رنگرزی و قالیبافی شد.
هفده ساله بود که بار سفر را بست و راهی تهران شد، به این نیّت که کار و بار بهتری پیدا کند و از عهده خرج و مخارج زندگیاش برآید. دو سالی را آنجا، توی یک کارگاه در و پنجرهسازی کار کرد. همین شده بود برایش یک تجربه. با همین کولهبار تجربه برگشت یزد.
سال پنجاه و چهار، پنجاه و پنج بود که سید رفت سربازی. اعزام شد پادگان کازرون. همانجا بود که بهش پیشنهاد شد وارد ارتش شود. اول پیشنهاد بدی به نظر نمیرسید. ولی مدتی از ورودش به ارتش نمیگذشت که همه چیز دستگیرش شد. خدمت توی ارتش شاهنشاهی آن چیزی نبود که او میخواست. برای همین با هر زور و ضربی که بود از ارتش استعفا داد و بیرون آمد.
برگشت یزد و توی کارگاه در و پنجرهسازی در شهر مشغول به کار شد. پدر و مادر هم آمدند یزد و توی خیابان سیدگلسرخ خانهای گرفتند و آنجا زندگی کردند.
از سال پنجاه و شش کمکم صدای انقلاب بلند شد، روز به روز بر شدّت اعتراضات و تظاهرات مردمی افزوده میشد. کشور در تب و تاب روزهای انقلاب میسوخت. در این میان شهر یزد از شهرهای پیشتاز در اعتراضات و اعتصابات بود. چهلم شهدای تبریز در یزد روز خونینی بود. از دهم فروردین پنجاه و هفت به بعد کار هر روزه مردم شده بود آمدن توی خیابان و شعار دادن و راهپیمایی کردن.
کسبه هم بازار را تعطیل کرده بودند. سیدحسن هم که همه آرمانهایش را در انقلاب اسلامی میدید، لحظهای بیکار نمینشست. یا توی کار پخش اعلامیههای امام بود یا داشت روی دیواری جایی شعار مینوشت و یا میرفت توی راهپیماییها و وسط جمعیت توی خیابان شعار مرگ بر شاه سر میداد. بارها شده بود که بعضی از دوستان و آشنایان بهش گفته بودند که بیخیال این کارها بشود و این انقلابیبازیها را بگذارد کنار. اما توی گوش سید نرفت که نرفت.
محرّم سال پنجاه و هفت فرا رسید. مبارزات رسیده بود به اوج خودش. رژیم شاه دیگر قادر به کنترل مردم نبود. هر روز توی راهپیماییها، چندین نفر شهید و مجروح میشدند. پاسبانها و ساواکیها به روی مردم سیاهپوشی که سیزده محرم آمده بودند توی خیابان و عزاداری میکردند، شلیک کرده بود. توی همین درگیریها بود که گلولهای خورد به سینه سید و او را نقش زمین کرد. خون از سینهاش بیرون میزد و میریخت کف آسفالت خیابان. ساواک دنبال جنازه کشته شدهها بود. اما مردم پیکر حسن را توی یکی از مغازههای محله آبشور پنهان کردند.
بعد هم جنازه را لابهلای کیسههای گچ، عقب یک وانت نیسان جاسازی کردند و شبانه راه افتادند به سمت منشاد. شب از نیمه گذشته بود که رسیدند به زادگاه سیدحسن. خانواده سید را خبر کردند. فقط چند نفری آمدند برای تشییع و تدفین. پدر، مادر، خواهر و برادرها و داییِ حسن. افراد بیشتری را خبر نکردند. بهشان سپرده بودند که آرام گریه کنند. مبادا که کسی بفهمد و خبر برسانند به مأمورهای شاه. همه که جمع شدند توی سکوت و تاریکی سید را دفن کردند. با همان لباس خونی شهادتش. فردایش که خبر شهادت سیدحسن به گوش اهالی روستا رسید، غوغایی به پا شد توی ده.
آن روز توی مراسم ختم سید توی مسجد محله شاهمیری، جای سوزن انداختن نبود. کمتر از دو ماه بعد، خون سیدحسن به ثمر نشست و انقلاب اسلامی پیروز شد.
منبع: ماهنامه فرهنگی قبیله هابیل