توازن استراتژیک پس از حاج قاسم
به گزارش یزدرسا، «مهدی محمدی» در روزنامه وطن امروز طی یادداشتی نوشت:
منطقدانان قرن بیستم برای تست میزان واقعیت امور، تکنیکی توسعه دادهاند به نام «تست جهانهای ممکن». به نحو بسیار سادهسازی شده، مقصود این است که برای فهم اینکه یک امر چقدر واقعیت دارد یا چقدر اساسی است، ۲ جهان فرضی در نظر میگیریم که همه چیزشان مشابه است الا اینکه در اولی، امر مورد نظر واقعیت دارد و در دومی، فاقد واقعیت است. میزان تفاوتی که میان این ۲ جهان وجود دارد، نشاندهنده میزان واقعیت و اهمیت امر مورد مطالعه است.
برای شروع بحث درباره سردار شهید حاجقاسم سلیمانی، فرمانده قهرمان نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، استفاده از این تکنیک بسیار مفید است. لحظهای درنگ کنید و در ذهن خود ۲ جهان را تصور کنید که در یکی حاجقاسم سلیمانی به عنوان فرمانده نیروی قدس، با همه آنچه از او میدانیم، وجود دارد و دیگری خالی از حضور او است. میان این ۲ جهان چقدر تفاوت هست؟ جهانی که در یکی قاسم سلیمانی، محور مقاومت و همه پدیدهها، روندها و تحولات مرتبط با آنها وجود دارد، وقتی با جهانی مقایسه شود که یکسره خالی از آنهاست، تفاوتهایی چنان بنیادین در ابعاد گوناگون سیاسی، ژئوپلیتیک، انسانی و نظامی عیان خواهد شد که بسادگی میتوان از آن نتیجه گرفت شهید سلیمانی و میراث او، یکی از مهمترین و ماندگارترین حقایق عصر ما است؛ حقیقتی که نه دوستان و نه دشمنانش، هیچ یک توان نادیده گرفتن آن را ندارند و ناچارند به عنوان بخشی ضروری از حیات خویش، نسبت خود را با آن معین کنند.
درباره مردی که میراثی چنین عظیم به جای گذاشته و تاثیری تا این حد عمیق و ماندگار بر محیط اطراف خود و زندگی و زمانه ما داشته، باید از جنبههای مختلفی سخن گفت. پژوهش درباره قاسم سلیمانی، پژوهش درباره پدیدهای است که یک تاریخ تقریبا محتوم در منطقه ما را تغییر داد و تاریخی جدید به جای آن نشاند، یک نسل را تربیت کرد که سرمشق نسلهای آینده خواهد بود، فرهنگ و سازمانی از مقاومت ایجاد کرد که تا پیش از آن به این شکل هرگز سابقه نداشت، پیروزیهایی به دست آورد که زمانی به رؤیا میماند، و در نهایت، نمادی خلق کرد که در زمان فقدان او به قدر دوران حیاتش - اگر نگوییم بیشتر- تاثیر دارد و به جریان امور شکل میدهد.
من در این نوشته، به اقتضای بحث، جنبههای مختلف شخصیت حاجقاسم سلیمانی را -تا جایی که مقدور است- از هم تفکیک خواهم کرد اما همین ابتدای کار بگویم این تفکیک از یک جنبه ممکن است آلوده به خطا باشد. برای درک پدیده شهید سلیمانی، باید او را در کلیتش و با در نظر گرفتن همه جهات و جنبههایش و با کنار هم گذاردن همه ابعاد شخصیتش ملاحظه کرد. این کار البته آسان نخواهد بود، چرا که حاجقاسم همانند همگی «سرداران عارف»ی که در طول تاریخ از آنها نام و آوازهای مانده، به نوعی جمع اضداد است.
در میدان نبرد، ترس را ترسانده بود-آنطور که خودش یک بار در وصف دوست شهیدش عماد مغنیه گفت- در میان اهل فن و نخبگان، چون حکیمی تمامعیار جلوه میکرد که همه منتظر بودند حرف آخر را بزند، و وقتی میزد، اغلب همگان معترف بودند آنچه میگوید واقعا «حرف آخر» است، در میان مردمان، خود را در هیات پایینرتبهترین آنها در میآورد و به این مشی افتخار میکرد، با کودکان- بویژه کودکان شهدا- از پدر و مادر مهربانتر بود و با سالخوردگان - بویژه پدران و مادران شهدا- چنان رفتار میکرد که برای آنها از فرزند شیرینتر مینمود و به سیاستمداران و اهل ادعا که میرسید از فولاد سختتر بود و کمتر کسی به یاد دارد حاج قاسم، در کشاندن بزرگان به راهی که میخواست -و بیشتر اوقات معلوم میشد که راه درست هم همان است- شکست خورده باشد اما نزد ولی خویش، هرگز اجازه نداد به صفتی بالاتر از «سرباز» وصف شود. این تصویر اسطورهوار، وقتی تجزیه میشود، شاید درست درک نشود. پیچیدگی شخصیتهای نادری چون سردار سلیمانی، اساسا در همین است که چگونه همه این صفات را در وجود خویش جمع کرده بودند و همزمان، بیآنکه در دام ریاکاری بغلتند یا گرفتار تناقض در رفتار و گفتار شوند، همه آنها را نمایندگی میکردند.
این معمای دوران ما و رازی است که حاجقاسم با خود حمل میکرد. پس از شهادت او ما فرصتی داریم تا درباره این راز در هم پیچیده، اندکی تامل کنیم.
* قاسم سلیمانی به مثابه معمار
نخستین جنبه از شخصیت حاجقاسم سلیمانی که باید درباره آن سخت گفت، «جنبه معمارانه شخصیت او» است. او در سیاست، دفاع و امنیت، ساختارهایی بنا نهاد و آنها را بتدریج تکامل بخشید که دورانساز بوده است. قدرت معماری سردار سلیمانی، ترکیبی از زمانشناسی، آیندهنگری، هوش سازمانی، فهم نیروی انسانی، قدرت شکل دادن به فرآیندهای کاری بسیار پیچیده، برخورداری از ذهن نتیجهمحور و همچنین، توان کار کردن با انسانهای بزرگ است. این ویژگیها را در همه سازمانهایی که حاجقاسم شکل داده یا در شکل گرفتن و تکامل آنها نقش موثر ایفا کرده، میتوان دید.
نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مهمترین و طبعا نخستین ثمره ذهن معمار او است. تا سالها نیروی قدس در ایران یک نیروی محرمانه محسوب میشد که علنا تقریبا هیچ سخنی درباره آن گفته نمیشد. از چند سال قبل به این سو، مشخصا از زمانی که فتنه داعش آغاز شد و حاجقاسم و نیروی تحت فرماندهی او نقشی بیبدیل در رویارویی با آن ایفا کردند، نیروی قدس هم آشکارسازی شد و اکنون میتوان گفت به بخشی از فرهنگ روزمره در ایران تبدیل شده است. نظرسنجیهای ۳ سال گذشته - بدون استثنا- نشان میدهد مردم ایران حتی آنها که شاید میانه خوبی هم با نظام اسلامی و سپاه پاسداران ندارند، نیروی قدس را میشناسند و میدانند قاسم سلیمانی رهبر این سازمان بوده است. این در حالی است که کمتر کسی از پیچیدگی، عمق و گستره این نیرو مطلع است.
نیروی قدس چون روحی است که در کالبد منطقه خاورمیانه حلول کرده و به همین دلیل این جمله دونالد ترامپ که زمانی از سر استیصال گفته بود «در خاورمیانه هر کجا میرویم با نیروی قدس روبهرو میشویم»، اعترافی مهم و تاریخی است. نیروی قدس یک سازمان بشدت متکثر، پیچیده و چند کارکردی است که مهارتهای عملیات اطلاعاتی و عملیات ویژه را در عرصه نظامی، با مهارتهای مذاکراتی پیشرفته در حوزه سیاسی، و اینها را با کارکردهای متنوع فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در هم آمیخته و چتری از ایدئولوژی دینی عمیق را -که بر خلاف آنچه آمریکاییها مایلند جلوه بدهند از مناسبات عادی شیعه و سنی بسی فراتر است- بالای سر همه آنها گرفته است. نیروی قدس بیش از آنکه یک سازمان باشد، یک فرهنگ است و به همین دلیل در حالی که ظاهرا بخشی از یک نیروی نظامی بزرگتر است، در خارج از مرزهای ایران، بارها و به طور موفق، پروژههای دولتسازی و ملتسازی را با موفقیت پیش برده است.
این پروژهها، تحمیلهایی از جانب یک قدرت خارجی یا نیروی نظامی به مردم یک منطقه نبوده، بلکه در واقع به معنای توانمند کردن مردمان آن مناطق بوده برای اینکه خود، دولت مطلوب خویش را به رغم اراده دشمنانشان بسازند یا تکهپارههای جامعه خویش را پس از یک درگیری درونی بیسابقه، دوباره دور هم جمع کرده و از نو ملتی ایجاد کنند. در نظامیگری، نیروی قدس یک سازمان بسیار ماهر و چالاک است، چرا که در سختترین جنگهایی که اساسا یک سازمان نظامی میتواند در آن درگیر باشد -آن هم نه در یک جبهه که همزمان در چندین جبهه- درگیر بوده و از آنها موفق بیرون آمده است. سردار سلیمانی نیروی قدس را یک سازمان معلم بار آورده، به این معنا که دائما در حال افزایش آموختههای خود و به اشتراک گذاشتن آن در یک گستره بسیار وسیع جغرافیایی و انسانی بوده است. به جرأت میتوان گفت در ۲ دهه گذشته در منطقه خاورمیانه مجاهدی اعم از شیعه و سنی ظهور نکرده الا اینکه پای درس نیروی قدس نشسته است. علاوه بر این، نیروی قدس یک سازمان برادر است، به این معنا که هرگز به دنبال برتریجویی یا تحمیل اراده خود بر دیگر اضلاع محور مقاومت نبوده است.
همه مجاهدان در منطقه خاورمیانه، هر جا که درگیر یک رویارویی با دشمنان خود شدهاند، نیروی قدس را در کنار خود دیدهاند. به این معنا میتوان ادعا کرد نیروی قدس، همه جنگهای منطقه را جنگیده است. مردانی در این نیرو خدمت میکنند که از زمان دفاعمقدس در ایران تا همین امروز، پوتینهایشان را از پا بیرون نیاوردهاند و وقتی با آنها سخن میگویید، مانند خود حاجقاسم میگویند کوه به کوه و بیابان به بیابان در پی قاتلان خویش میگردند و همه امیدشان این است که روزی آنها را بیابند و به مقام شهادت نائل شوند. مردانی که مرگ رویای آنهاست و با دشتهای بیآب و علف و جبهههای پرخطر مأنوسترند تا شهرها و خانههای خویش. نیروی قدس تجسمی از شخصیت خود حاجقاسم در ابعاد و اندازهای بسیار وسیعتر است؛ گویی او خویشتن خویش را به شکل این سازمان درآورده و به میراث گذاشته است.
محور مقاومت، در کلیت آن، بنای دیگری است که حاجقاسم سلیمانی معماری کرده است. او البته در این کار تنها نبوده و آنگونه که خود بارها گفته، الگویی را پیاده کرده که رهبر معظم انقلاب اسلامی طراح و نظریهپرداز آن بوده است و شخصیتهای بزرگی مانند سیدحسن نصرالله در تکامل آن نقشی بیبدیل ایفا کردهاند. با این حال، هیچکس در این تردید ندارد که بدون حاجقاسم، محور مقاومت به این شکل که اکنون وجود دارد، هرگز وجود نمیداشت. قاسم سلیمانی طی حدود ۲ دهه، یک تشکیلات عظیم سیاسی- نظامی- اجتماعی ایجاد کرده است که اجزای آن موفق شدهاند در مواردی مهم کارکردی برتر از دولتهای حاکم بر کشورهای منطقه بیابند و این کارکرد را تثبیت کنند. محور مقاومت از حیث نظامی معنای طرحریزی و عملیات نظامی در منطقه خاورمیانه را تغییر داده و به مفاهیمی مانند تمامکنندگی، ثبات و بازدارندگی معنایی نوین بخشیده است. از حیث سیاسی، محور مقاومت یک موجودیت دولتساز است و در گستره وسیعی از منطقه خاورمیانه، دولتها، طفیلی مقاومتند. به لحاظ اجتماعی، محور مقاومت کارکردهایی ممتاز دارد و توانسته سبکی از زندگی فرامرزی خلق کند که اهل آن چنان برنامهریزی میکنند که گویی قرار است هزاران سال در این جهان زندگی کنند ولی دلبستگیشان به دنیا به اندازه کسی است که مطمئن است همین فردا دنیا را ترک خواهد کرد.
محور مقاومت، نگهبان اسلام در جهان است و با دشمنان اسلام، درون و بیرون دنیای اسلام، جنگیده است. حاجقاسم سلیمانی هنرمندانهترین معماری خود را در ترکیب اجزای و عوامل این محور با همدیگر، ایجاد یک تقسیم کار و رابطه بسیار پیچیده و معنادار میان آنها، تعریف ماموریتهای مشترک که در هر جغرافیای خاص متناسب با اقتضائات آن بومیسازی شده است، ایجاد سیستمی بسیار کارآمد از تبادل دانش، اطلاعات، مهارت و نیروی انسانی، تربیت نسلی از رهبران که هر یک دیگری را از خود عزیزتر و بر خود مقدم میداند و در نهایت شکل دادن به یک فرهنگ بسیار ویژه که در آن تقوا و جهاد در هم تنیدهاند، نشان داده است. محور مقاومت بنای باشکوهی است که یک ذهن کاملا غیرعادی آن را طراحی کرده و یک اراده پولادین آن را به اجرا گذاشته است. حاجقاسم هم معماری بود که این بنا را ساخت و هم پلی که اجزای آن را به واسطه سازمانی به نام نیروی قدس به هم پیوند میداد.
تأمل در ساختار و کارکردهای محور مقاومت نشان میدهد حاجقاسم سلیمانی در ایجاد آن قواعد بسیار ویژهای را در ذهن داشته است. او اجزای این محور را بسیار مستقل و رشید بار آورده و هرگز در پی خلق سازمانهای مزدور نبوده است، همچنان که هیچ سازمان مزدوری هم از عهده رویارویی با محور مقاومت بر نیامده است. او هرگز به محور مقاومت نگاه ابزاری نداشته و هیچ بخشی از آن را وجهالمصالحه هیچ معامله سیاسی نکرده است. در طول سالهای گذشته، بارها کسانی ایدههایی مطرح کردهاند که فیالمثل ایران از حمایت بخشی از محور مقاومت دست بردارد و در ازای آن در حوزهای دیگر از غرب امتیاز بگیرد اما حاجقاسم در راس کسانی بوده است که تاکید کرده به چنین نگاههایی نازل و کوتاهمدت اجازه تحقق نخواهد داد. بهترین نمونه از این قبیل، مقاومت فلسطین است که در سالهای نخست جنگ سوریه، روابط آن با سایر اجزای محور مقاومت دچار چالشهای بعضا اساسی شد اما حاجقاسم سلیمانی اجازه نداد حتی برای یک روز مساله فلسطین فراموش شود یا مورد کماعتنایی قرار گیرد.
این سخن از او بارها نقل شده که «ما برای فلسطین کاری نکردهایم که چیزی از آن بخواهیم اما فلسطین برای ما و اسلام بسیاری کارها کرده است». حاجقاسم محور مقاومت را در حضور و با همراهی خود خلق کرد، نه در غیبت خویش، و نه از موضع کارفرما یا فرمانده. هیچ چیز برای او این اندازه مهم نبود که در دشوارترین لحظات و در غیرمنتظرهترین مکانها در کنار گروههای مقاومت باشد و بعد، خطر که گذشت، لذتی از این بیشتر نمیشناخت که به جای اینکه چیزی از آنها بخواهد، به آنها بگوید «چه کار دیگری لازم دارید که برایتان بکنم».
یکی دیگر از قواعدی که حاجقاسم بر اساس آن محور مقاومت را توسعه داد و بالغ کرد، این بود که دشمن اصلی هرگز نباید گم شود و به همین دلیل هر یک از اجزای محور مقاومت اکنون سهمی سزاوار از مشارکت در خلق جبهههای جدید علیه اسرائیل بردهاند و اسرائیل میفهمد که چطور توسط مردانی که ظاهرا برای هدفی دیگر تربیت شدهاند، در محاصره افتاده است.
نگاه بلندمدت سردار سلیمانی، به محور مقاومت عمق و کمالی بیمانند بخشیده است. او روزی که پس از جنگ ۱۱ روزه در غزه هنوز زیر آتش موشکهای صهیونیستها بود، در این اندیشه فرو رفت که باید دشمن محتوم آینده مقاومت، یعنی سعودی را با توانمند کردن ملت یمن در دفاع از خویش مهار کند. بصیرتی که ترکیب جهاد و تقوا به حاجقاسم داده بود، به نحوی معجزهآسا به او کمک میکرد معادلاتی را پیشبینی و پیشاپیش حل کند که برای برخی هنوز هم به طور کامل قابل درک نیست.
* قاسم سلیمانی به مثابه فرمانده
جنبه دیگر شخصیت سردار شهید حاجقاسم سلیمانی این است که او به معنای دقیق و کامل کلمه یک فرمانده بود. این مساله از یک جنبه ۳ بخش مهم دارد؛ نخست اینکه میدانست در هر لحظه فرمان درست چیست و در مقام تشخیص، کمتر کسی به یاد دارد او خطا کرده باشد، دوم اینکه در اجرای چیزی که آن را درست تشخیص میداد یا امری که از ناحیه ولی خویش میدانست، بسیار مصمم، پیگیر و باهوش بود و سوم اینکه نظامی از روابط میان خود و همکارانش تا پایینترین ردهها در همه گروههای مقاومت خلق کرده بود که نه تنها کسی در اطاعت از نظر او تردید به خود راه نمیداد، بلکه همگان مشتاق بودند حرفی از حاجی برسد و آنها افتخار عمل به آن را پیدا کنند. این امر مخصوص رزمندگان هم نبود. همانطور که یک سیاستمدار عراقی علنا گفته، حتی در بین سیاسیون در منطقه سبز بغداد این مهم بود که حاجی به چه کسی چه پیغامی داده، از چه کسی گله دارد، از دست چه کسی راضی است و خلاصه چه اراده کرده است.
سبک فرماندهی شهید سلیمانی، بسیار ویژه و نیازمند مطالعاتی عمیق از منظر تئوریهای رهبری و منابع انسانی است. نخستین ویژگی سبک فرماندهی او آنطور که خود چندین بار گفته، این است که مبتنی بر جلو افتادن از همراهان، پذیرش خطر و دعوت دیگران به پیوستن به خویش بوده، نه عقب ماندن از آنها، توقف در پشت جبهه و تلاش برای راهی کردن آنها به راهی که خود نرفته و نیازموده است. در یک سخنرانی معروف میگوید فرماندهی از دید او امامت است، به این معنا که فرمانده باید در موقعیتی ایستاده باشد که بتواند به نیروهایش به جای «برو» گفتن «بیا» بگوید. سیدحسن نصرالله هم از او جملهای طلایی نقل کرده با این مضمون که زمانی حاجقاسم به ایشان گفته «من باید میرفتم تا بقیه بیایند». این جملهای است که سبک فرماندهی حاجقاسم را هم در دوران حیات و هم پس از شهادت، بخوبی توصیف میکند. این مدل از رهبری، اراده و عزمی را نمایان میکند که اساسا مبتنی بر خطر کردن است.
نیرو و کششی که این سبک از فرماندهی تولید میکند و کاریزمایی که برای فرمانده میآفریند، در مقایسه با سبکهای دیگر، بیهمتا و یگانه است و در روزگار ما قاسم سلیمانی به یک نماد از این حیث تبدیل شده است.
پس از شهادت او بود که بسیار سربسته و مجمل اخباری منتشر شد مبنی بر اینکه حاج قاسم در جبهههای یمن هم حاضر بوده یا شخصا به غزه سفر کرده است. برای بسیاری هنوز هم قابل باور نیست که او چگونه چنین مخاطراتی را- و کسی چه میداند چند بار؟!- به جان میخریده است اما وقتی این خبرها علنی میشود، آن وقت دیگر فهم این مساله دشوار نخواهد بود که به چه دلیل در جغرافیایی بسیار وسیع از مرزهای شرقی افغانستان گرفته تا کرانه مدیترانه و بلکه آن سوتر، قاسم سلیمانی به عنوان یک فرمانده پذیرفته شده و اطاعت میشده است. ویژگی دوم فرماندهی سردار سلیمانی این بود که او اگرچه به تکلیف عمل میکرد ولی رسیدن به نتیجه را جدا از ادای تکلیف نمیدانست و مهارتی بیمانند در کسب نتیجه داشت. در نظام اسلامی اصل بر این است که همه باید به تکلیف خویش عمل کنند و وقتی چنین میکنند، چه نتیجه حاصل بشود و چه نشود، مأجورند اما قلیلی از مردان بزرگ وجود دارند که از آنها پذیرفته نمیشود دائما بگویند به تکلیف عمل کردیم ولی نتیجه حاصل نشد. این مردان مکلفند نتیجه را خلق کنند و این یعنی باید به تکلیف خود به عالیترین شکل ممکن که همان تضمین کسب نتیجه است عمل کرده باشند.
قاسم سلیمانی در همه طول دوران فرماندهی خود در هیچ جنگی شکست نخورد. به قول خودش بارها زمین خورد ولی باز هم بلند شد و ایستاد و ادامه داد. او پشت هیچ در بستهای نماند و دشواریای نبود الا اینکه راهی برای آسان کردن آن پیدا کرد. قاسم سلیمانی یک مرد پیروز بود و پیروان و یاران او میدیدند فرمانده آنها، راز پیروز شدن را میداند، لذا مشتاقانهتر از او پیروی میکردند. ویژگی سوم فرماندهی قاسم سلیمانی همهجانبهنگری او در امر فرماندهی است. او در مقام یک فرمانده نظامی فقط امریه صادر نمیکرد و اطاعت نمیخواست، بلکه به معنی واقعی کلمه نقشه میکشید و در این کار مهارتی فوقالعاده داشت.
نقشههای حاجقاسم همه نظامی نبود؛ نظامیگری یکی از ابزارهایی بود که او در اختیار داشت و آن را با اهرمهای اقتصادی، اطلاعاتی، رسانهای، سیاسی و مذاکراتی تلفیق و تکمیل میکرد. این امر از حاجقاسم شخصیتی چند بعدی ساخته بود که میتوانست پروندههایی بسیار پیچیده و چندبعدی را به تنهایی مدیریت کند و از عهده همه دشواریهای آنها برآید. ویژگی بعدی سبک فرماندهی شهید سلیمانی آن بود که دائما رو به تکامل بود و هرگز از آموختن غافل نمیشد. در ماههای پایانی منتهی به شهادت، وقتی بحرانهای ظاهرا اجتماعی در لبنان و بویژه عراق به اوج خود رسید، حاجقاسم در حال طرحریزی شیوههای بسیار نوینی از فرماندهی نرم مبتنی بر نبرد مجازی و رسانهای در جغرافیای مقاومت بود که تا پیش از آن سابقه نداشت.
کافی بود ببیند برای مبارزه با دشمن، آموختن یک مهارت و توسعه سبکهای جدید فرماندهی لازم است، در آموختن و به کار بستن آن تردید نمیکرد. و مهمتر از همه، سبک فرماندهی حاجقاسم سلیمانی مومنانه بود. او در حین نبرد هرگز از یاد نمیبرد باید از نیروهای خود بخواهد تقوا بورزند و از شکستن حریمهای الهی پروا کنند. خود پیش و بیش از همه از این امور مراقبت میکرد و تخلف از آنها را برنمیتابید. به همین دلیل، چنانکه در جای دیگری خواهم گفت، او غایت فرماندهی را سرباز بودن میدانست.
*قاسم سلیمانی به مثابه سیاستمدار
شناخت غربیها از سردار سلیمانی، شناختی بسیار سطحی، عموما یک سویه ولی البته در اغلب موارد توأم با شگفتی و تحسین است. در میان همه آنچه غربیها درباره او گفتهاند، یک نکته مشترک هست و آن اینکه همه قبول دارند قاسم سلیمانی در خاورمیانه همزمان هم یک شخصیت نظامی و هم یک شخصیت سیاسی طراز اول بوده و از این جهت جایگاهی ممتاز و رشکبرانگیز داشته است. سردار سلیمانی همواره میدانست جنگ یا مقدمه سیاست است یا موخره آن و در نهایت این سیاست است که تعیین میکند نتیجه چه خواهد شد. از این رو، بخش مهمی از مشغله او به سیاستورزی اختصاص داشت.
از یک سو، حاجقاسم مذاکرهکنندهای ماهر و تمامعیار بود و قواعد چانه زدن، توافق کردن یا نکردن، دادن و ستاندن و مصالحه و تقابل را بخوبی میدانست. منابع غربی کل مهارت مذاکراتی او را که با شخصیتی مصمم و کاریزماتیک تلفیق شده بود، در این جمله خلاصه کردهاند که او مردی بود که کسی در خاورمیانه جرأت نه گفتن به او را نداشت. در مقام یک مذاکرهکننده، همه ابعاد قدرت مقاومت را یکجا به مخاطب خویش نشان میداد و کسی که روبهروی او نشسته بود، همانقدر که میدانست توافق کردن با سلیمانی چه مزایا و امتیازهایی برای او خواهد داشت، این را هم میدانست که توافق نکردن با او تا چه حد میتواند خسارتبار و خطرناک باشد. بارها در حالی که دیگران هنوز تازه میخواستند وارد یک مساله شوند، او مساله را تمام کرده و در راه تهران بود. سفرای آمریکا در عراق، چندین بار و در مقاطع مختلف، وقتی بحث تعیین نخستوزیر به میان آمد، غافلگیری خود در مقابل سرعت عمل و مهارت حاجقاسم در حل مساله را بیان کردهاند. یکی از تاریخیترین صحنههای مذاکره او که اکنون دیگر یک راز نیست، گفتوگویی تاریخی با ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه است که از زمان تعیین شده ۴۵ دقیقهای ساعتها فراتر رفت و پس از چندین ساعت، به متقاعد شدن پوتین برای آغاز مداخله نظامی در سوریه انجامید.
ویژگی اصلی آن مذاکره از دید من این نیست که به اتخاذ یک تصمیم راهبردی از جانب یک قدرت بزرگ -که همواره عادت به تعیینتکلیف برای دیگران دارد- منجر شد، بلکه ویژگی مهم آن این است که سردار سلیمانی حتی در مقابل شخصی چون پوتین، قدرت رهبری خود را نشان داده و روسیه را وارد راهبردی کرده که خود طراحی کرده بوده است.
همه کسانی که به نحوی با شهید سلیمانی به عنوان یک سیاستمدار مواجه شدهاند، معترفند او با وجود هوشمندی فراوان در شناخت کریدورهای قدرت در منطقه، از ابزار مرسوم سیاست استفاده نمیکرد و همه طرفها، حتی دشمنان او، میدانستند میتوانند به حرف او اعتماد کنند.
او بارها از دل پیچیدگیهای فراوان در کشوری مانند عراق تلاش کرد در به روی کار آمدن بهترین گزینه برای مردم این کشور کمک کند ولی به سمت استفاده از ابزارهایی که دشمنان مقاومت عادت به استفاده از آنها داشتند، نرفت. او سیاستمدار به معنای متعارف کلمه نبود و از ابزارهای متعارف سیاستمداران هم استفاده نمیکرد.
این نوع جدید از سیاستورزی که در واقع ترکیبی بود از مهارت مذاکراتی، شخصیت کاریزماتیک، شناخت عمیق از صحنه و بازیگران دخیل در آن و بسیج هنرمندانه همه منابع و امکانات برای تحقق هدف، به معضلی عمیق برای آمریکاییها تبدیل شده بود. آمریکا همواره رویای آن را داشت که بتواند رهبری نظامی و سیاسی خود در منطقه را در یک سازمان واحد تلفیق کند و به این ترتیب بتواند اثری تعیینکنندهتر بر تحولات منطقه بگذارد اما فقدان شخصیتهای کاریزماتیک در میان مرتبطان آمریکا که همزمان بتوانند هر ۲ جبهه سیاسی و نظامی را مدیریت کنند، تحقق این امر را ناممکن کرده بود و تا همین امروز نیز این وضعیت برقرار است. به همین دلیل است که آمریکا همواره در تلاش برای رصد تحرکات سردار سلیمانی، کشف مدل مدیریت و رهبری او و ارائه بدیلی برای آن بوده است که بتواند لااقل بخشی از کمبودهای خود در منطقه را پر کند. تلاشهای تقریبا مستمر و همواره ناموفق آمریکاییها برای تماس با حاج قاسم، جنبه آشکار نیاز آنها برای سر درآوردن از کار او و پیدا کردن راهی به فضای ذهنی او است.
سردار سلیمانی هرگز البته به این تماسها پاسخ نداد و اساسا به نشستن و برخاستن با مجاهدان ناشناخته در عمق بیابانها مشتاقتر بود تا دیدار با دیپلماتهایی که میدانست چون در میدان نبرد شکست خوردهاند، میخواهند هدفهایشان را با فریبی به نام مذاکره محقق کنند. تاریخ خاورمیانه در ۲ دهه گذشته به یک معنا، تاریخ تلاش آمریکا برای مذاکره با سردار سلیمانی و بیتوجهی و بینیازی او به این مذاکره است. در عینالعرب، وقتی آخرین شهر در تصرف داعش در حال آزاد شدن بود، حتی حاضر به باز کردن نامه رئیس سازمان سیا نشد.
پس از آن هم، هر گاه آمریکاییها را مخاطب قرار میداد، برای این بود که بگوید «من حریف شما هستم» و هیچگاه علاقهای به باز کردن یک مسیر مذاکراتی با دشمن نشان نداد، با اینکه آمریکاییها در سالهای گذشته پنهان نکردهاند آغاز مذاکرات منطقهای و سرایت دادن مدل برجام به حوزه برنامه منطقهای ایران، مهمترین درخواست آنها از ایران بوده است. از دید او، سیاست ابزاری برای کنار هم نشاندن دوستان و حل مشکلات آنها با یکدیگر بود، نه شیوهای برای مصالحه با دشمنان. در مواجهه با دشمن، راهبرد او به جای مذاکره، اعمال قدرت بود تا سر حد ممکن، و عقیده داشت -و این عقیده خود را در سراسر خاورمیانه محقق کرده بود- که آمریکاییها فقط به ترس پاسخ میدهند نه به هیچ چیز دیگر. او قدرت را پشتوانه مذاکره با دشمن قرار نمیداد، بلکه از دید او قدرت ابزاری برای بینیاز شدن از مذاکره با دشمن بود و تا روز آخر نیز از این قاعده کوتاه نیامد.
نکته نهایی درباره سبک سیاستورزی سردار سلیمانی این است که او با وجود اینکه مفهوم قدرت را بخوبی میشناخت و میدانست بدون توجه به مناسبات قدرت نمیتوان هیچ کاری را در منطقه آشوبزده خاورمیانه از پیش برد اما «هرگز در پی قدرت نبود». قاسم سلیمانی به دنبال ریاست نمیگشت و قدرت را برای خود نمیخواست. او میخواست ایران امن و مقاومت قوی باشد و این را در جلب همکاری و اعتماد همه کسانی میدید که با او هدفی واحد داشتند. با اینکه به یک معنا همه امور در میدانهای جنگ و سیاست را کنترل میکرد اما همواره خود را مشاور دولتهای عراق و سوریه میخواند و بیاذن و مشورت آنها تصمیم نمیگرفت و آنچنان که سیدحسن نصرالله گفته «هرگز به جای آنها مذاکره نکرد». دوری از قدرتطلبی در عین قدرتمند بودن، این مزیت را به سردار سلیمانی داده بود که هیچکس درباره او گمان نبرد که به دنبال نفع شخصی یا یارگیریهای مرسوم در عالم سیاست است و این به طور طبیعی او را در موضعی قرار میداد که طرفهای گاه متخاصم، خیرخواهی، صدق نیت و راستاندیشی او را باور داشته باشند و در نتیجه، از او در دشواریها تبعیت کنند.
* قاسم سلیمانی به مثابه سرباز
میتوان از سلوک حاجقاسم سلیمانی نتیجه گرفت او، غایت فرماندهی و عالیترین شکل رهبری را سرباز بودن میدانست. این موضوع در شخصیت وی چند جنبه مهم داشته است. نخست اینکه او خود را سرباز ولی امر میدانست. این شاید مهمترین چیزی است که قاسم سلیمانی را آن چیزی کرد که بود. همچنان که در جایجای وصیتنامه خود نوشته اطاعت از ولی فقیه را اصل بنیادین همه فعالیتها و شرط ضروری موفقیت همه پروژههای خود در نظر میگرفت. ولی فقیه برای او چنانکه نزدیکانش گفتهاند از رگ گردن مهمتر بود. مفهوم تبعیت در اینجا مفهومی بسیار کلیدی است.
حاجقاسم، مشاور رهبری و امین ایشان در حوزههایی بود که شاید غیر از او و شخص رهبر معظم انقلاب اسلامی، هرگز و در هیچ زمان دیگر، کس دیگری از آنها مطلع نشود اما با این حال راز توفیقات خود را در این میدانست که همواره تابع ولی فقیه بوده است. در مکتب قاسم سلیمانی وقتی پای ولایت فقیه به میان میآید عقلانیت با قدسیت ترکیب میشود. آنچه ولی میگوید هم معقولترین و حکیمانهترین دیدگاهی است که میتوان درباره یک مساله شنید و هم وقتی با تبعیت کامل به آن عمل شود، قداست آن منجر به برکتی میشود که کارها را بسی سهل و امور دشوار را آسان میکند. از این رو، حاجقاسم از میان همه عناوینی که شایسته آنها بود و دیگران مایل بودند او را با آنها خطاب کنند، عنوان سرباز را بیش از همه میپسندید و تاکید داشت با این عنوان مخاطب قرار داده شود. جز آنکه شخصیت سردار سلیمانی از عناوین و نشانهایی که دیگران یک عمر برای رسیدن به آنها میدوند، گریزان و بلکه متنفر بود، مساله اصلی برای او این بود که بزرگی و عظمت واقعی زمانی پدیدار میشود که در نسبت با ولی زمان تعریف شود و این نسبت نیز فقط نسبت سربازی میتواند باشد نه چیزی بیشتر. یک فرمانده، یا یک سیاستمدار، یا یک معمار بزرگ بودن، وقتی با صفت سربازی آیتالله خامنهای مقایسه شود، در مکتب قاسم سلیمانی پاک بیارزش میشود. از این منظر، قاسم سلیمانی خود را در درجه اول سرباز ولی فقیه میدانست و همه شئون دیگر خویش را با آن تنظیم میکرد.
نکته دوم در اینجا که در طول نکته اول قرار میگیرد، این است که حاجقاسم خود را سرباز مردم ایران هم میدانست و به این امر افتخار میکرد.
این یک واقعیت غیرقابل کتمان است که سردار سلیمانی با محبوبیت فوقالعادهای که در ایران داشت میتوانست به سرعت از محیط نظامی وارد سیاست شود و اگر چنین میکرد، احتمالا هیچ کس توان رقابت با او را نداشت. در ۵ سال گذشته حداقل ۲ بار به طور جدی این بحث در محافل سیاسی مطرح شد که سردار سلیمانی کاندیدای انتخابات ریاستجمهوری شود.
بار دوم در سال ۱۳۹۶، او مطابق همه نظرسنجیها محبوبترین فرد در میان مردم ایران بود و از این جهت فاصلهای بسیار عمیق با بقیه شخصیتهای سیاسی داشت. با این همه، حاجقاسم سلیمانی هرگز به ورود به عرصه سیاست در ایران حتی فکر هم نکرد.
وقتی شایعات اوج گرفت، یک جمله بیشتر نگفت و آن این بود که من تا آخر عمر سرباز مردم ایران باقی خواهم ماند. این امر به هیچوجه به این دلیل نبود که حاجقاسم اهمیت جایگاههای سیاسی بویژه پست قدرتمندی مانند ریاستجمهوری در ایران را درک نمیکرد یا به آن بیتوجه بود، اتفاقا موضوع برعکس است و سردار سلیمانی یکی از معدود افراد در ایران بود که عمیقا درک کرده بود وجود یک دولت کارآمد و جهادی تا چه حد میتواند به تامین امنیت و گسترش مقاومت کمک کند اما مساله این بود که حاجقاسم اولا سربازی برای مردم ایران را رتبهای بسیار بالاتر از پستهای دولتی برای خود میدانست و به این امر حقیقتا ایمان داشت، و ثانیا -که این نکته بسیار مهم است- عمیقا مراقب بود مبادا مقام سربازی او به هرگونه شائبه سیاسیکاری یا قدرتطلبی آلوده شود. ضمن اینکه سالها مجاهدت و طلب شهادت، فاصلهای معنادار میان هدفهای سردار سلیمانی با هدفهای عالم سیاست ایجاد کرده بود. حاجقاسم بویژه این اواخر آنطور که یارانش شهادت میدهند، به طور کامل دل از دنیا بریده بود و به دنبال فرصتی میگشت تا جان عزیزش را به مردمی که خود را سرباز آنها میدانست تقدیم کند. تمنای شهادت، در دل حاجقاسم سلیمانی جایی برای دنیای سیاست باقی نگذاشته بود.
از نظرگاهی که او این اواخر تحولات و پدیدهها را مینگریست و تحلیل میکرد، غوغای سیاست ارزشی بیش از بازی کودکانه و گذرای جماعتی از مردمان نداشت که از مسیر اصلی باز ماندهاند و به حاشیهها و راههای فرعی مشغولند.
خلاصه! سردار سلیمانی مقامی بالاتر از همین که داشت، یعنی جهاد مستمر خستگیناپذیر در مقام سرباز رهبری و مردم، نه میشناخت و نه در پی آن بود. آخر کار هم وصیت کرد بر مزار او عنوانی جز سرباز ننویسند و با این کار، رتبه سربازی در ایران را به جایگاهی رساند که بیگمان در تاریخ ایران بیسابقه است.
اصرار بر سربازی مردم و عمل صادقانه و مجاهدانه به وعدهای که با رهبری و مردم خویش کرده بود، بتدریج از حاجقاسم سلیمانی اسطورهای زنده ساخت. در میان مردم و همان دنیایی که آنها در آن زندگی میکنند و بدان مشغولند، راه میرفت، با آنها در خوشی و ناخوشی شریک بود، برایشان از آنچه میدید و میدانست سخن میگفت، حتی گاه موضع سیاسی هم میگرفت اما مردم ایران گویا یک گمشده تاریخی را پیدا کرده باشند، به او در مقام یک قهرمان اسطورهگون مینگریستند و به این سبب به او تکیه کرده بودند. سرباز قاسم سلیمانی به نوعی تکیهگاه درونی در دلهای ملت ایران بدل شده بود که همین که میدیدند هست و به کار خویش مشغول است و هر از گاه عکسی یا ویدئویی از او منتشر میشود که در جمع یارانش سخن میگوید یا فرزند شهیدی را نوازش میکند، برای آنها کافی بود تا قوت قلب پیدا کنند و به زندگی روزمره خود بپردازند. شاید زمانی که سردار سلیمانی در قید حیات بود، چنین توصیفاتی درباره او اغراقآلود جلوه میکرد اما پس از شهادت او و با این حجم از ابزار عشق و ارادت که به او میشود، دیگر هیچ کدام از این حرفها عجیب نیست.
در واقع، دیگر هیچ اغراقی درباره حاجقاسم اغراق محسوب نمیشود و جامعه ایرانی اکنون بحق متمایل است که همچنان به او در مقام یک اسطوره تکیه کند. تبدیل شدن به یک تکیهگاه مورد اجماع همه طبقات جامعه در ایران، از حاجقاسم یک رهبر اجتماعی بیبدیل ساخته بود که در مواقع دشواری، سرمایه اجتماعی خود را به میدان میآورد و گرههای ظاهرا ناگشودنی را میگشود. حضور او در میان سیلزدگان خوزستانی که در ابتدای سال ۹۸ میرفت به یک بحران بیسابقه در ایران تبدیل شود، صحنههایی تاریخی خلق کرد که هرگز از یادها نخواهد رفت. مردمی که به حرف هیچ مسؤول و مقامی اعتماد نداشتند، به یک کلمه اشارت حاجقاسم خانههای خود را ترک کردند و از کرده خود خشنود بودند. این ترکیب اسطوره و واقعیت که از فرمول جادویی ترکیب جهاد و تقوا نشأت میگرفت، باعث شد سردار سلیمانی از همه مرزهایی که به اشکال مختلف درون جامعه ایران کشیده شده بود فراتر برود و نمادی ملی خلق کند که جامعه ایران در همه تاریخ خود آرزومند داشتن آن بوده است.
* قاسم سلیمانی به مثابه شهید
و در نهایت باید درباره حاجقاسم سلیمانی به عنوان یک شهید هم سخن گفت. هنوز زمانی طولانی لازم است تا روشن شود شهید قاسم سلیمانی واقعا کیست و چه کارهایی از او ساخته است. وصیتنامه شهید سلیمانی سندی تاریخی است که نشان میدهد او خود نیز واقف بوده پس از شهات، دورانی جدید از حیات مبارک او آغاز میشود و این وصیتنامه را در مقام مانیفست این دوران جدید نقشآفرینی نوشته است. وقتی وصیتنامه را میخوانید کاملا پیداست با مردی مواجهید که میداند پس از شهادت، مرتبتی یگانه در ذهن مردم خواهد داشت و میتواند از جایگاه یک رهبر ملی با آنها سخن بگوید و مطمئن باشد بخشهای بزرگی از جامعه صرف نظر از تفاوتهای سیاسی و اعتقادی گاه فاحشی که با همدیگر دارند، سخنان او را به سمع قبول خواهند شنید.
در نخستین مرتبه از تحلیل، شهادت، او را از یک شخص به یک نماد ازلی و ابدی تبدیل کرد که برای همیشه در حافظه تاریخی مردم ایران خواهد ماند. این نماد چشمهای خواهد بود که جامعه در همه مشکلات، دشواریها و گرفتاریهای خود به آن مراجعه میکند و از آن سیراب میشود. این نماد به مردم ایران میآموزد آنچه در متون دینی و تاریخی درباره وجود مردانی بزرگ که تاریخ را تغییر دادهاند به آنها گفته شده، حقیقتی بوده که همین حالا هم در جریان است و نسل آن مردان بزرگ تا روزگار خود آنها امتداد یافته است. اینکه یک قاسم سلیمانی وجود داشته، تضمینکننده این است که حاجقاسمها باز هم وجود خواهند داشت یا حتی وجود دارند و فقط باید آنها را کشف کرد و تا زندهاند قدر دانست. این سخن کمی تلخ است اما احتمالا به حقیقتی مهم اشاره دارد که شهید قاسم سلیمانی کارکردهایی خواهد داشت -و در همین مدت کوتاه شمههایی از آن را نشان داده- که سردار قاسم سلیمانی واجد آن کارکردها نبود. این حقیقتی است که روزهای اول شاید نوعی دل خوش کردن و تسلای خاطر تلقی میشد اما بتدریج و پرده به پرده، در حال رونمایی است.
در مرتبه دوم، مساله این است که شهادت موجب شد جامعه ایرانی - و بلکه جوامعی فراتر از ایران- حاجقاسم سلیمانی را دوباره کشف و نسبتی نو با او برقرار کنند. شهادت حاجقاسم، جامعه ایران را به نحوی بیسابقه متحد کرد. گویی جامعه حس میکرد فقط با این اتحاد است که میتواند خلأ نبودن حاجقاسم را پر کرده و برای خود تکیهگاهی جدید فراهم کند. این اتحاد درست در زمانی ایجاد شد که ناآرامیهای آبان ۹۸ بیم آن را ایجاد کرده بود که شکافهایی خطرناک جامعه ایرانی را تجزیه کند و در این زمانه پرخطر به توان ایستادگی و تابآوری آن در مقابل دشواریهای اقتصادی و فشار خارجی آسیب بزند.
در مرتبه سوم، شهادت سردار سلیمانی هیجانی بیسابقه در ایران ایجاد کرد که شاید هرگز نمونهای مشابه آن دیده نشده است. تا پیش از شهادت سردار سلیمانی تمام نظرسنجیها نشان میداد جامعه ایرانی به هیچوجه وارد شدن به یک درگیری نظامی را بویژه با آمریکا نمیپذیرد و از سیاستمداران میخواهد چنان تصمیم بگیرند و عمل کنند که این ریسک حداقل شود. شاید حتی بخشی از محبوبیت بسیار بالای حاجقاسم هم به این دلیل بود که مردم او را یکی از عوامل اصلی قدرتمندشدن ایران و در نتیجه کاهش ریسک درگیری نظامی میدانستند.
شهادت حاجقاسم در مدت زمانی کمتر از چند روز مردم ایران را زیر و رو کرد. مردمی که تا پیش از آن اجتناب از جنگ را یک هدف غیرقابل گذشت میدانستند، به یکباره خواهان انتقام نظامی سخت از آمریکا شدند و وقتی به آنها گفته میشد این کار خطر جنگ را در پی دارد، در نظرسنجیها میگفتند این مساله برای آنها هیچ اهمیتی ندارد. اینکه میلیونها نفر از مردم یک شب بخوابند و وقتی بیدار میشوند احوال آنها کاملا دگرگون شده باشد، پدیدهای بسیار نادر در طول تاریخ است که میتوان آن را مقدمه تحولاتی بسیار بزرگ در نظر گرفت و این اتفاقی بود که با شهادت سردار سلیمانی رخ داد و در تشییع او برای جهانیان به نمایش گذاشته شد. با اینکه حمله نظامی به عینالاسد از حیث نظامی یک اتفاق خارقالعاده محسوب میشد اما مردم ایران هنوز حس میکنند این حمله در قیاس با جنایتی که ترامپ با به شهادت رساندن سردار سلیمانی مرتکب شده، اقدامی کوچک -و به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی فقط یک سیلی- بوده و از همین رو همچنان هر اقدام ریسکی دیگری در مقابل آمریکا را اگر تنبیه آمریکا به سبب این جنایت باشد، هم میپذیرند و از آن استقبال میکنند و هم آماده پرداخت هزینههای آن هستند.
در مرتبه چهارم، شهادت سردار سلیمانی به خلق نیرویی بسیار عظیم در ایران و در منطقه انجامید که باعث شد هدفگذاری بزرگی همچون اخراج آمریکا از منطقه کاملا واقعی و دستیافتنی جلوه کند. مردم حس میکردند شهید سلیمانی به آنها نیرویی اعطا کرده که نمیارزد آن را صرف کاری کوچکتر از اخراج کامل آمریکا از منطقه بکنند و به همین دلیل هم هست که میتوان گفت اخراج آمریکا از منطقه اکنون یک برنامه ملی در ایران است که توسط نسلهای متمادی و در طی سالهای طولانی تعقیب خواهد شد و در واقع ماموریتی است که جامعه آن را بر عهده نظام قرار داده و تحقق آن را مطالبه خواهد کرد.
* تغییرات توازن استراتژیک پس از شهادت سردار سلیمانی
حاجقاسم سلیمانی در زمان حیات خود، به کمک محور مقاومت، یک نظم استراتژیک بسیار ویژه ایجاد کرده بود که عمدتا از طرز فکر خاص و متمایز او درباره ماهیت، اهداف، توانمندیها و سازمان کار دشمن و نحوه مقابله با آن، سرچشمه میگرفت. آمریکا و اسرائیل سالهای طولانی همه ابزارهای ممکن را برای صدمه زدن به این نظم راهبردی بسیج کردند اما آنچه در عمل رخ میداد این بود که پایههای این نظم راهبردی روز به روز مستحکمتر میشد و اهداف غایی آن یعنی اخراج آمریکا از منطقه، حاکم کردن مردم منطقه بویژه مظلومان و ستمدیدگان بر سرنوشت خویش و سوق دادن اسرائیل به سمت نابودی حتمی، هر چه بیشتر در دسترس قرار میگرفت. آمریکا و اسرائیل تلاش کردند با ترور حاجقاسم از ورود این نظم راهبردی به مرحله نهایی جلوگیری کنند و حال سوال این است: آیا در این کار موفق شدهاند؟
این نظم راهبردی بر چند اصل ویژه مبتنی است که باید دید هر یک از آنها با شهادت سردار سلیمانی چگونه تغییر کرده است.
قبل از هر چیز، این نظم، مردم منطقه را در قالب گروههای مقاومت -که مستقل، آموزشدیده، مجهز و نیرومند بار آمدهاند- برای مقابله با آمریکا توانمند کرده است. بر خلاف آمریکا که ژئوپلیتیک مدنظر خود در منطقه را اساسا بر دوش گروههای مزدور غربگرا یا دولتهای وابسته قرار داده، نظم مقاومتی ایجاد شده از سوی سردار سلیمانی مردم را در تمام لایههای اجتماعی به عنوان مواد و مصالح ایجاد نظم جدید به خدمت میگیرد.
تمام گروههای مقاومت که حاجقاسم به شکلگیری آنها کمک کرده، گروههایی عمیقا مردمی هستند؛ به این معنا که از دل مردم سرزمینهای خود برآمدهاند و بر اعتقاد و ایثار آنها متکی هستند و متقابلا نیز علاوه بر کارکردهای جهادی، خود را متولی خدمتگزاری به همین مردم میدانند. این گروهها به سبب اتکای وسیع به لایههای مختلف مردم، در وهله اول توانستند مشروعیت مردمی حکومتهای وابسته به آمریکا را به طور موثر به چالش بکشند و در مواردی آنها را به تسلیم در مقابل خواستههای خود وادارند، و النهایه در مواردی آنها را یا کنار بزنند (مانند یمن) یا چنان ضعیف کنند که چارهای جز ملاحظه مردم و گروههای مقاومت را نداشته باشند (مانند لبنان) یا خود در مقام دولتسازی برآیند (مانند غزه و عراق). مردمپایگی نظم مقاومتی که حاجقاسم ایجاد کرد، یک رکن اساسی در معادله قدرت در خاورمیانه است. در مواجهه با دولتهایی که روز به روز غنای ایدئولوژیک، پایگاه اجتماعی و حتی کارکردهای رفاهی خود را بیشتر از دست میدهند و به دسته مزدوران گوش به فرمان واشنگتن تقلیل پیدا میکنند، ظهور و تکامل این گروههای مردمپایه سمی مهلک است.
آمریکا نخست از طریق فشار دولتهای غربگرا سعی کرد این گروهها و روابط آنها با پایگاه اجتماعیشان را تضعیف کند اما این دولتها ضعیفتر و ناکارآمدتر از آن بودند که از عهده این کار برآیند. بعد تلاش کرد از طریق تلفیق فشار تروریسم (داعش و گروههای وهابی) با تحریم اقتصادی گروههای مقاومت را فلج کرده یا آنها را با پایگاه اجتماعیشان درگیر کند - در اینجا هدف این بود که گروههای مقاومت به عنوان عامل اصلی فلاکت اقتصادی مردم تصویر شوند- اما این گروهها منعطفتر و هوشمندتر از آن بودند که در این دام گرفتار شوند و به روشهای مختلف هم تحریمها را دور زدند و هم از تهدید مواجهه با گروههای تروریستی، فرصتی برای قویتر شدن، ایجاد اتحاد بیشتر با برادران خود در گروههای دیگر و افزودن بر تجربهها و مهارتهای جنگی خود ساختند. در آخرین فاز از این پروژه، آمریکا سعی کرد از طریق یک تلاش وسیع و بشدت برنامهریزی شده و سازمانیافته، این گروهها را با بخشهایی از جوانان کشورهای خود که از رنج کشیدن و بیآیندگی به ستوه آمده بودند درگیر کند.
بحرانهای چند ماه گذشته در عراق و لبنان آخرین ترفند آمریکا برای درگیر کردن مقاومت با مردم و ضعیف کردن مقاومت به دست مردم بود. در این فقره آخر حاجقاسم با صحنه پیچیدهتری روبهرو شد و در حال توسعه دادن امکاناتی جدید برای مدیریت آن بود که موعد شهادت فرا رسید. اطلاعات اندک موجود نشان میدهد آمریکاییها با این پیشفرض که محور مقاومت درون خود زمینگیر و با مردم خویش درگیر شده و این به عقبه مردمی آن آسیب جدی رسانده، تصمیم گرفتند جنایت ترور سردار سلیمانی را مرتکب شوند.
به عبارت دیگر، ظاهرا داستان از این قرار بوده که آمریکا محاسبه کرده بود درگیری و اعتراضات مردمی مقاومت را ضعیف کرده و در این وضعیت اگر یک اقدام بزرگ علیه آن انجام شود، مقاومت نه تنها در موقعیتی نخواهد بود که به آن یک واکنش قوی نشان بدهد، بلکه ناآرامیهای درونی آن و درگیریاش با جامعه بیشتر هم میشود. آمریکا بر اساس این تئوری و با چنین مفروضاتی آن شب سیاه را رقم زد. بقیه ادعاهایی که مقامهای آمریکایی درباره برنامهریزی سردار سلیمانی برای حمله به سفارتخانههای آمریکا یا جاهایی شبیه به آن مطرح کردهاند، مهملاتی بیش نیست که آن را حتی در آمریکا هم جدی نگرفتهاند.
تحلیل تحولات پس از شهادت سردار سلیمانی نشان میدهد این تحلیل بسیار خام بوده و به نتایجی معکوس انجامیده است. شهادت سردار سلیمانی اتحاد ایران و عراق را که گمان میرفت در لایه اجتماعی کمی آسیب دیده، تقریبا یکشبه ترمیم کرد. گروههای مقاومت عراقی را نیز یکپارچه کرد و اختلافهای آنها را به حداقل تقلیل داد. بویژه شهادت ابومهدی المهندس در کنار حاجقاسم به عراقیها یادآوری کرد نباید دوست را با دشمن اشتباه بگیرند و دشمن همان است که از جنایت علنی علیه میهمان آنها در حالی که از جانب یک مقام رسمی نظامی عراق همراهی میشود، هیچ ابایی ندارد. تشییع سردار سلیمانی در عراق و بعد تداوم این تشییع در ایران که به حماسهای تاریخی در تهران انجامید، ۲ ملت ایران و عراق را یکپارچه و هدفی مشترک به نام اخراج آمریکا از منطقه را برای آنها تعریف کرد.
پس از شهادت حاجقاسم، دیگر فتنههای مردمی در عراق و لبنان پا نگرفت، حزبالله به سرعت در لبنان بر اوضاع مسلط شد و اکنون دولت در لبنان دقیقا به همان اندازه که آمریکا از آن نگران بود با حزبالله هماهنگ است. در عراق هم برای نخستینبار سیاستمداران عراقی به خروج آمریکا از این کشور رای دادند و از آن روز که این مصوبه از تایید پارلمان گذشته، اماکن و تاسیسات وابسته به آمریکا در عراق یک شب هم آرامش نداشتهاند. این نتایج، داغ شهادت سردار سلیمانی را تسکین نمیدهد اما نشاندهنده شکلگیری روندهای جدیدی است که شاید در دوران حیات ایشان هرگز نمیتوانست به این سادگی و در زمانی چنین کوتاه شکل بگیرد.
آمریکا همچنین امیدوار بود با شهادت حاجقاسم مقاومت لااقل در ۲ حوزه، ضربه اساسی ببیند، لیکن جریان امور نشاندهنده این است که اوضاع در این موارد هم به عکس خواست آمریکا پیش میرود.
نخست، آمریکاییها تصور میکردند با شهادت ایشان پل ارتباطی میان گروههای مقاومت تخریب خواهد شد. اگرچه سردار سلیمانی نقشی بیبدیل در ایجاد هماهنگی سطح بالا میان گروههای مقاومت ایفا میکرد اما این انتظار آمریکا ریشه در ناآگاهی عمیق آنها از مکانیسمهای درونی محور مقاومت بویژه سازمان کار نیروی قدس دارد.
تصور آمریکا این بود که ارتباطات میان گروههای مقاومت و طرحریزی راهبردی برای آنها بشدت وابسته به شخص حاجقاسم سلیمانی است. آنچه آنها در نظر نگرفته بودند و اکنون بتدریج در حال فهم آن هستند، این است که حاجقاسم در طرحریزیهای راهبردی، مجری اراده رهبر معظم انقلاب اسلامی بود و این اجرا را هم نه به تنهایی، بلکه با اتکا به شبکهای عظیم از نیروهای میانی انجام میداد که همه آنها دستنخورده باقی ماندهاند و با انگیزه و حرارتی افزونتر به کار خویش مشغولند. اگر بخواهم تعبیری از سیدحسن نصرالله وام بگیرم، میتوان به جملهای اشاره کرد که او پس از شهادت سید ذوالفقار گفت با این مضمون که مقاومت در این سالها یک نسل فرمانده تربیت کرده و بر خلاف تصور دشمن به هیچوجه شخصمحور اداره نمیشود. از قضا شهادت سردار سلیمانی محور مقاومت را به اتحادیه گروههای یکپارچه مقاومت تبدیل کرد که با هم عهد کردند تمام امکانات خود را برای ضربه زدن به آمریکا، اسرائیل و سعودی به نحو هماهنگ بسیج کنند و آمریکا اکنون نشانههای کوچکی از طلیعه این روند جدید را مشاهده میکند.
شهادت حاجقاسم، انگیزه انتقام از آمریکا و ضربه زدن به اسرائیل را به سلول به سلول و فرد به فرد گروههای مقاومت منتقل کرد و اکنون انگیزههای خودجوش و بسا خارج از کنترلی شکل گرفته که بسیاری از آنها حتی اگر ارادهای هم باشد، قابل مهار نخواهد بود و آمریکا باید هر لحظه منتظر دریافت ضربههای جدید از سوی بازیگرانی ناشناخته باشد که نزد خود عهد کردهاند انتقام این خون را بستانند.
حوزه دومی که آمریکا گمان میکرد با شهادت سردار سلیمانی ضربه جبرانناپذیر خواهد خورد، توان طرحریزی عملیاتهای بزرگ توسط محور مقاومت است. تصور آمریکا این بود عملیاتهای بزرگ و مشترک میان گروههای مقاومت متکی به حضور شخص سردار سلیمانی است و بدون آن طرحریزی این عملیاتها مختل خواهد شد. آینده نزدیک به آمریکاییها نشان خواهد داد در این محاسبه چقدر بر خطا بودهاند. از قضا شهادت سردار سلیمانی همه گروههای مقاومت -و بلکه فراتر از آنها، گروههایی دیگر را که شاید هرگز کسی گمان نمیکرد داوطلبانه مایل باشند به مقاومت ضدآمریکایی ملحق شوند- بر سر یک عملیات بسیار بزرگ یعنی اخراج آمریکا از منطقه متفق کرده است و سازمان کاری به این عملیات بخشیده که متکثر، متنوع، مبتنی بر تصمیمهای خرد ولی شدیدا همگرا و بسیار خودانگیخته و عمیقا داوطلبانه است. ضربه زدن به آمریکا، اکنون نه هدف آخر، بلکه هدف روتین مقاومت شده و حتی کسانی که به طور سازمانی دستشان به مقاومت نمیرسد آمادهاند در این زمینه پیشقدم شوند.
میراث حاجقاسم سلیمانی اکنون به پشتوانهای چون خون مطهر او متکی است و از آن تغذیه میکند و لذا با اطمینان میتوان گفت خیلی زود خلأ وجود آن مرد بزرگ را جبران خواهد کرد. در دل این میراث عظیم و مقدس، مردانی در تکاپو هستند که سجادهنشینی و تقوا و تهجد را با شجاعت و جنگاوری و جهاد در هم آمیختهاند و وقتی این همنشینی مقدس رخ بدهد، حاجقاسمها ظهور خواهند کرد. آمریکا با شهادت سردار سلیمانی، کارخانه تولید سلیمانیها را فعال کرده و بزودی خواهد دید این کارخانه عظیم، چه محصولات شگفتی به بار میآورد.