حواشی خواندنی از جلسه نقد کتاب "قیدار" با حضور نویسنده اثر
یزد رسا؛ کارشناس روابط عمومی کتابخانه های عمومی استان یزد در وبلاگ شخصی خود نوشت: ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه عصر دوشنبه است و من به طور کاملاً اتفاقی و به لطف کلیههایی که دارند منفجر میشوند (البته گلاب به رویتان!) از خواب بیدار میشوم! تلفن همراهام روی ویبره بوده و "آقای مدیرکل" بالغ از شونصد بار با بنده تماس گرفتهاند.
چراکه قرار بوده من ساعت ۵ و ربع جلوی درِ منزل ایشان باشم که تا ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه تازه در خوابِ ناز بودهام! آخر، پس از برنامه صبح "آقای امیرخانی" ساعت ۴ عصر، به منزل رسیدهام و قرار بوده پس از تجدیدقوا مجدداً راه بیفتم تا به موقع به جلسه نقد "قیدار" برسیم.
به شیوه "بشمار سه"های دوران خدمت، دستشویی رفته و اتوکشیده از منزل به در میشوم که میبینم ساعت ۵ و نیم است. تماسی با آقای پارسائیان میگیرم که بگویم در راه منزل ایشانام. دیالوگ ما کوتاه است؛ چراکه تنها لحظاتی پس از برقراری تماس، جملهای آتشین از جناب مدیر، اجازه ارائه پاسخی در خور را به بنده نمیدهد!!
از قصههای میانه راه که بگذریم، ساعت ۵ و ۵۵ دقیقه آقایان امیرخانی و پارسائیان را مقابل درِ "پاتوق کتاب آسمان" پیاده کردهام و خودم نیز پس از پارک خودرو در جایی میان زمین و آسمان، وارد جلسه شدهام.
مؤمن در هیچ چارچوبی نمیگنجد:
صندلیها همه پر هستند. قرار بود جلسه ساعت ۵ و نیم عصر آغاز شود که به لطفِ اتفاقات فوقالذکر، حالا دارد ساعت ۶ شروع میشود. قاری قرآن هم نیامده است. مقصر هم خودم هستم به قاری گفته بودم ساعت ۶ بیاید. یکی از جمع حضار پشت میکروفن میرود و قرائت را آغاز میکند که قاری بینالمللی جلسه تازه از راه میرسد. با ترفندی میپیچانماش! این بارِ سوم است که "مهدی شایق" را سرِ کار گذاشتهام و او هربار به جای اینکه ناراحت شود، خوشحال هم میشود! به قول خودِ رضا امیرخانی در "داستان سیستان": مؤمن در هیچ چارچوبی نمیگنجد ...
مسئول ثبت لحظهها:
جلسه آغاز میشود و مجری آشنای همکارمان "احسان عابدی" مقدمات را میگوید و یکسری از انتقادات کلی حاضران را به امیرخانی منتقل میکند. البته بیشتر نقدها از آنِ خودش است و به اسم حضار، جا زده است!اینکه به لحاظ ساختاری، انسجام داستانی در قیدار مخدوش است و یکسری چیزهای دیگر.
حالا نوبت رضا امیرخانی است که مطالب ابتدایی خود را بیان کند. نکته کلیدی او این است که بیشتر میخواهد شنوده باشد تا گوینده، میخواهد بیشتر نقدها را بشنود و کمتر در مقام دفاع و پاسخ برآید. خیلی با دقت به حرفهایش گوش نمیدهم؛ چرا که از آدم در یک زمان دو کار برنیاید! یا باید عکاس باشی یا گزارش نویس. خب، این هم از برکات تک کارشناسِ روابط عمومی در "اداره کتابخانههای عمومی" است. در جلسات پیشین نقد، با احسان تقسیم کار میکردیم؛ من مأمور ثبتِ تصویری لحظات و او موظف به ثبت نوشتاری جریانات! اما انگار عابدی که نقش اجرای جلسه را هم داشت، اینبار بیخیال ثبت شده بود و در مباحث جلسه حل!
امیرخانی، عابدی، امیرخانی:
منتقدین یکی پس از دیگری حرفهایشان را میزنند. نوبت به نفر دوم یا سوم که میرسد، عابدی اعلام میکند که آقای رضا امیرخانی منتقد بعدی هستند که به نقد کتاب میپردازند! چپچپ نگاهاش میکنم که حالا چه وقت شوخی کردن است جانم؟! اما انگار حرف او شوخی نبوده و جدی جدی است. "رضا امیرخانی" بازیگر و فیلمنامهنویس یزدی، میکروفون بیسیم را میگیرد و به نقد اثر "رضا امیرخانی" نویسنده میرود! امیرخانی نویسنده اما انگار با امیرخانی بازیگر چندان ناآشنا نیست. با خاطرهای که میگوید "فهم ما بیجک میگیرد" که فیلمنامه نویس را از کجا میشناسد.
ظاهراً چند سال پیش دوستی از دوستان امیرخانی به وی میگوید که فلان فیلمنامهات را خواندهام و کم از داستانهایت ندارد! که وی هم از فیلمنامهنویسی اظهار بیاطلاعی میکند. با تحقیقاتی که صورت میدهد، کاشف یه عمل میآید که یک "رضا امیرخانی" هنرمند دیگر هم هست که ساکن یزد بوده و فیلمنامه نویس است.
امیرخانی بازیگر که میخواهد صحبت کند، میکروفون سوتِ ممتدی میکشد. او هم سریع خودش را به جلوی مجلس میرساند و پشت میز کنار مجری و آن یکی امیرخانی مینشیند!
حـالا فرصـتی است کـه با دوربیـن در دسـت، ایـن لحـظه تاریخــی را ثبـت کنـم؛ از راسـت به چـپ: رضا امیرخانی، احسان عابدی، رضا امیرخانی!!
خدا پدرِ رایانه را بیامرزد:
یک جای دیگر از جلسه، تقریباً اواسط برنامه، پیش از اینکه یکی از منتقدان حرف بزند، عابدیِ مجری به حرف میآید که: "دوستان تصور نکنند که همه نویسندگان بزرگ، خط خوبی دارند!" و با نگاه به دستنوشتههای رضا امیرخانی، پوزخند معناداری میزند! جمعیت که منظور عابدی را انگار تازه فهمیدهاند، جملگی میزنند زیر خنده و خود امیرخانی هم!
رضا امیرخانی این موضوع را که "من به شدت بد خط هستم" در جلسه صبح با نویسندگان جوان یزدی گفته بود و افزوده بود که "از کودکی دستم را بر روی کاغذ کج میگذاشتم و این امر، بدخطی من را تشدید کرده" و اینکه به همین خاطر از ابتدا به جای نوشتن، مطالباش را تایپ میکند.
این "به شدت بدخطی" را پایان جلسه که رضا امیرخانی پشت آثار خود برای دوستداراناش متنی به یادگار مینویسد، به چشم میبینم. این شدتِ بدخطی را به عمرم ندیدهام، به حدّی که نمیتوان بر نگارههای آقای امیرخانی، عنوان "نوشته" گذاشت، اگر اغراق نباشد!! خدا پدر رایانه و مخترعاش را بیامرزد!
جالب اینجاست که یکی از حضّار جلسه زمانی که امیرخانی دارد برایش یادگاری مینویسد، افاضه میفرماید که "عجب خط زیبایی دارید!" با شنیدن این جمله چیزی نمانده برگردم و یک جفت چکیده نر و ماده زیرِ گوش این عزیز بچکانم که به خواست خدا خودم را کنترل میکنم!
مردهشور ترکیبمان را ببرد:
پذیرایی جلسه هم برای خودش حکایتی دارد. نوشیدنی: قهوه و جویدنی: کیک یزدی! حوادث جوری رقم خورده که پذیرایی مراسم به روضههای قدیمی امام حسینی شباهت دارد. روز قبل که با سالکی صحبت کرده بودیم و قرار بر این شده بود قهوه سرو شود، ما (یعنی اداره کتابخانهها) هم تقبل کردیم کیک مراسم را تهیه کنیم. صبح، طبق هماهنگی با آقای پارسائیان قرار گذاشتیم کیک یزدی تهیه شود، اما زمان پذیرایی که میشود اوضاع شبیه روضهها شده است! توی دلم این مثل قدیمی را خطاب به خودم و سالکی میگویم : "حسام جان! تجزیهمان خوب بوده، مردهشور ترکیبمان را ببرد!" و شاید او هم همین جملات را نثار من کرده باشد!
یادگاری پشت کتاب فیزیک دوم دبیرستان:
جلسه که با اذان مغرب ختم میشود، تا تشریفات پایانی ادا شود (عکس یادگاری و دستنوشته یادبود برای حاضران و باقی قضایا) نیم ساعتی میگذرد. با امیرخانی به مسجد مجاور میرویم و نمازمان را میخوانیم و به سرعت برای عزیمت به فرودگاه آماده میشویم. باز جمعی چند نفره شامل آقایان پارسائیان، سالکی و کلانتری (نویسنده یزدی) رضا امیرخانی را به داخل خود میکشند و کلی خاطره از سفر لبنان و عراق و ... بین حاضران رد و بدل میشود. ساعت ۹ و ربع شب است که حس میکنیم دیگر دارد دیر میشود. سریع به سمت فرودگاه حرکت میکنیم؛ امیرخانی، پارسائیان، عابدی و من.
به فرودگاه که میرسیم. آیین خداحافظی پای گیت پرواز برگزار میشود و من و مدیرکل قصد جدایی از امیرخانی و عابدی داریم که مادر و دختری ذوقزده به سمت رضا امیرخانی میآیند و از وی درخواست دستنوشته یادگاری میکنند. چیزی دم دستشان نیست الاّ کتاب فیزیک سال دوم دبیرستان که متعلق است به دختر. همان را به امیرخانی میدهند تا پشتاش بنویسد. و او هم از سرِ همان نگارههای نامفهوم، برای آنها نیز مینویسد؛ بدخطِّ بدخط!
منبع: سفره صبحانه