فقط یک لحظه به «سعید» در «لاین» اعتماد کردم!
یزد رسا؛ كلاس سوم دبيرستان هستم ، دوستان و هم كلاسي هايم به صورت پنهاني انواع موبايل هاي لمسي و زيبا و گران قيمت به مدرسه مي آوردند و به قول معروف كلاس مي گذاشتند .
با توجه به اينكه وضعيت مالي پدرم زياد مناسب نبود ، پدرم برايم موبايل ساده اي خريداري کرد تا زماني كه در كلاس جبراني هستم و ديرتر به منزل ميرسم خانواده دچار نگراني نشوند.
با ديدن انواع گوشي هاي لمسي و رنگارنگ وسوسه مي شدم من هم مانند ساير دانش آموزان باشم و از هم كلاسي هايم كم نياورم ، تا اينكه به اين فكر افتادم از طريق مادرم و با طرح اين موضوع كه اگر معدل درس هايم در سطح عالي بود پدرم را براي خريد گوشي لمسي راضي کند ، شب و روز و حتي روزهاي تعطيل كتاب هاي درسي را از خودم دور نمي كردم.
نمرات نيمسال را اعلام کردند و با كلي خوشحالي نتيجه زحماتم را به مادرم نشان دادم و سريع قولي را كه به اجبار از مادرم گرفته بودم يادآوري كردم .
در ابتدا مادرم با مطرح كردن وضع مالي پدرم و گران بودن قيمت گوشي لمسي از من خواست درعوض گوشي موبايل به خريد كفش يا لباس قانع باشم ولي من به هيچ عنوان قبول نكردم و حتي با خريد گوشي دست دوم هم راضي نشدم.
شب با آمدن پدرم از سركار در ابتدا مادر نمراتم را به او نشان داد ، پدرم هم با لبخندي چند مرتبه آفرين ، آفرين گفت و باز هم مثل هميشه شروع كرد به گفتن فوايد درس خواندن و به قول خودش دكتر و مهندس شدن كرد.
چند مرتبه با اشاره به مادرم قولش را يادآوري كردم ، بالاخره مادر م بحث را در مورد اينکه تمام بچه هاي مردم الان موبايل لمسي دارند و زينب نيز نبايد از بچه هاي مردم چيزي كمتر داشته باشد شروع به صحبت کرد و با هزار زحمت موفق شد پدرم را راضي به خريدن گوشي لمسي کرد .
آن شب تا صبح از خوشحالي خواب به سرم نيامد و مدام خودم را با گوشي لمسي زيبايي كه پدرم برايم خريده بود تصور مي كردم و در فكر اين بودم چطور براي دوستانم كلاس بگذارم ، بالاخره فردا بعدازظهر همراه پدرم به بازار رفتم و برايم گوشي لمسي خريد .
خيلي خوشحال بودم و فرداي آن روز با آوردن گوشي همراهم به مدرسه و نصب برنامه "لاين" و "واتس آپ" وارد بازي خطرناكي شدم ، الهه دوست و هم كلاسيم برنامه لاين را برايم روي گوشي نصب و سپس من را وارد يكي از گروه هايي كه خودش عضو بود کرد.
در ابتدا فقط به مطالب يا تصاوير و يا فيلم هايي كه توسط اعضاء گروه گذاشته مي شد نگاه مي كردم و يا مطالب خنده دارش را براي هم كلاسيهايم مي خوندم و كلي كلاس مي گذاشتم .
طولي نكشيد كه با سعيد آشنا شدم ، در ابتدا سعيد خودش را دانشجو يكي از رشته هاي مهندسي دانشگاه معرفي و با نوشته هاي عاشقانه درخواست دوستي با من كرد من هم به درخواست اون پاسخ مثبت دادم.
يك روز سعيد از من خواست تصويري از خودم برايش ارسال كنم ، در ابتدا من از اين كار امتناع كردم ولي با اصرار سعيد يكي از عكس هايم را برايش ارسال كردم .
سعيد به عكس با حجاب من قانع نبود و مداوم درخواست عكس بدون پوشش روسري از من مي كرد.
تا اينكه يك روز كه در خانه تنها بودم بدون روسري از خودم عكس گرفتم و براي سعيد ارسال كردم و از سعيد خواستم سريع عكسم رو از روي گوشيش پاك كنه دريغ از اينكه سعيد از اطمينان من به خودش سوء استفاده وخيانت كرده بود و عكس من را در گروه براي همة اعضاء نمايش داده بود.
فرداي آن روز هنوز يك ساعت از حضور من در مدرسه نگذشته بود كه خانم معلم پرورشي من را به داخل اتاق كارش برد و عكسم را روي گوشي يكي از بچه هاي مدرسه كه به طور اتفاقي از اون گرفته بود نشان داد و ضمن گرفتن گوشيم از من خواست پدر يا مادرم را به مدرسه بيايند.
مطمئنم اگر پدر يا مادرم از موضوع باخبر شوند حسابي تنبيهم مي کنند ، موضوع ر ا با يكي از همكلاسي هايم مطرح كردم و به سفارش او الان به اين مركز مشاوره آمدم تا كمكم كنيد ....