ماجرای شهیدی که نور به قبرش تابید
یزدرسا به نقل از یزد بانو،مزار شهید غلامرضا کهدنارویی در روستای کهد نارو از توابع شهرستان تفت قرار دارد. خواهر بزرگوار این شهید معصومه کهدنارویی که ساکن یزد است خاطرات برادرش را بازگو می کند.
در بدو ورود به منزل این خواهر شهید جمع دیگری از بانوان از پایگاه بسیج ریحانة الرسول محله اسکان یزد به دیدار این خواهر شهید آمده بودند و گزارشی را که در ادامه می خوانید حاصل گفتگوی این خواهر شهید برای جمع حاضر و پاسخ به سؤالات خبرنگار یزدبانو است.
خواهرشهید ازبرادر17 ساله اش غلامرضا چنین می گفت :
غلامرضا آخرین فرزند خانواده بود که هنگام شهادت هفده سال ونیم بیشتر نداشت. والفجر دو و سه سال 62 بود که تعداد شهدا زیاد بود وازروستا سه نفربودند که بدن دو نفر را آوردند ولی از غلامرضا خبری نشد و هفتاد و سه روز بعد گفتند رضا را آورده ند. پرسیدم کجاست؟ گفتند: خلدبرین ...
ناگهان دلم خالی شد. بدنش کاملا سالم و با همان لباسها و پوتین پایش وتیری هم به گلویش خورده بود و بعد از دفن قبرش نورانی شد که عده ای این کرامت را با چشم دیدند.
ازحال وهوای جبهه رفتن غلامرضا برایمان بفرمایید:
یک روز آمد و گفت می خواهم بروم جبهه. با اوکمی تند شدم. گفت : درعوض شما خواهرشهید می شوی! گفتم نمی خواهم. پس از ان ماجرا که برخورد ما را دید دیگر موضوع جبهه رفتنش را از ما پنهان می کرد. او در حال اماده شدن برای رفتن بود و ما از همه جا بی خبر.
او یکبار رفت و برای همیشه رفت تا 40 روز بعد خبر شهادتش را آردند. در وصیت نامه تعداد روزه های قضایش را نوشته بود.12 روز بعد از عاشورا هم پیکرش را برای تشییع آوردند.
از پدر ومادر شهید برایمان بفرمایید:
پدر شهید دوازده سال بعد ازشهادت رضا بر اثر تصادف و مادر هم دوسال بعد به خاطربیماری فوت کردند و برادرشان هم دوسال پیش با تصادف ازدنیا رفتند.
حال و هوای خانواده هنگام آوردن شهید و تشییع چگونه بود؟
با اینکه شهادت شهید باعث افتخاراست که مرگش درراه خدا بوده است اما سختی این مصیبت جایی نمی رود خصوصا که مرگ جوان خیلی سخت است. بچه انسان سالم باشد و یکدفعه جنازه اش را بیاودند...
درحالی که همه می گفتند گریه کنید که خالی شوید ولی ما خیلی مراقب بودیم گریه نکنیم که دشمن شاد نشویم .
ازچشم پدرش یک قطره اشک نیامد و می گفت : در راه خدا دادم اما برای مادرش خیلی سخت بود که حتی اواخر عمرش که در بیمارستان بوده رضای شهیدش را صدا می زد.
می گفتیم : رضا شهید شده ولی او شکوه می کرد چرا خبرم نکردید؟ انگار شهید لحظه های آخر دور سرش پرمی زد .
مادر لحظات آخر عمر در بیمارستان خواست تا او را به خانه ببریم و پایش که به خانه رسید دو ساعت بعد ازدنیا رفت.
ازکرامات شهید هم بگویید:
مادرم تعریف می کرد که قدم غلامرضا وقتی به دنیا امد خیلی بابرکت بود و بیماری آسم پدرم که مدت ها از آن رنج می برد بهبود یافت.
پس از شهادت غلامرضا نیز یکی از خانواده های روستا که فرزندش در اسارت عراق بود در کنار مزار شهید متوسل می شود تا فرزندش از اسارت ازاد شود که پس از یک ماه فرزندش از اسارت رژیم بعث آزاد می شود و به روستا برمی گردد.
از حال و هوای معنوی رضا بفرمایید:
اهل نماز و روزه و بچه پاکی بود و زمان شاه هم روی دیوارها مرگ برشاه می نوشت و من افتخارمی کنم که خواهر شهیدم.
چه چیزهایی اکنون باعث رنجیده خاطر شدن خواهر شهید می شود؟
ازبی حجابی خیلی رنجیده می شوم و تذکرهم می دهم و برخی برخورد بدی دارند. نه تنها ما ناراحتیم بکه شهدا راضی به این وضع حجاب نیستند. اکثر شهدا در وصیتنامه هایشان نوشته اند که اگر ما رفتیم از شم انتظار داریم که لااقل حجابتان را رعایت کنید.
درخواستی هم ازمسؤولین دارید؟
شهید همیشه درخواب می گوید غریبم و واقعا هم قبرش غریب است . حتی پرچمی بالای مزارش نیست. تنها تقاضایم از آنها که دستشان می رسد این است که علمی بالای قبرشهید نصب کنند و نیز کار دو سال مانده مزارشهید را مسؤولان امرتمام کنند.
نکته مهم وصیتنامه شهید چیست؟
برداشتن سلاح شهید و پرکردن سنگرها و زینب وار مقابل منافقان ایستادن بخشی از مهمترین خواسته و سفارش شهید علامرضا کهدنارویی به امت شهید پرور وخصوصا خواهران و بانوان است که در وصیت نامه اش ذکرکرده است.
همسر برادر شهید هم ازروحیات شهید برایمان گفت :
روحیه اش خیلی عالی بود؛ مهربان و فعال و صمیمی بود. در یک خانه زندگی می کردیم و عصرها که می شد می گفت : پسرهایم را بفرستم تا کنار هم باشند . او عموی خیلی خوبی بود.
تحصیلاتش سیکل بود و خیلی دوست داشت برود جبهه، به ما چیزی نمی گفت. کارهایش را که کرد به برادرش گفته بود به مادرش بگوید و بعد همه خانواده فهمیدیم قصد رفتن به جبهه دارد .خودم دیدم بعد دفن قبرش نورانی شد.
گفتنی است : از این شهید دو برادر و یک خواهر در قید حیات هستند.
انتهای پیام/ ع ب