ID : 830125
خاطره‌ای تلخ و شیرین از یک روز سرد زمستانی؛

معلم فداکار دستگردانی، گرفتار برف و بوران


اطرافیان هر چه اصرار کردند که امروز نرو‌، گوش نکردم. وسیله‌ام موتورسیکلت بود. راه افتام. دانه‌های ریز باران که با باد شدید به صورتم می‌خورد گویی سوزن بود که در پوستم فرو می‌رفت. نزدیکی‌های «ازبکو» که تا «معدن‌قلعه» 10 کیلومتر فاصله دارد احساس می‌کردم که بدنم کرخت شده و دیگر هیچ احساسی نسبت به سرما ندارم.

به گزارش خبرنگار یزد رسا از طبس، محمد رجب‌زاده، معلم بازنشسته بخش دستگردان شهرستان طبس، خاطره‌ زیبای خود را از یک روز سرد زمستانی نگاشته است و آن را به تمامی معلمان سخت‌کوش و فداکار تقدیم کرده که به این شرح است:

دی‌ماه ۱۳۶۲ و زمستانی بسیار سرد و بارندگی‌اش هم بسیار خوب بود.

من معلم روستای معدن‌قلعه در ۶۰ کیلومتری شمال عشق‌آباد مرکز بخش دستگردان بودم. این روستا دبستان کوچکی داشت شامل یک کلاس و یک اتاق کوچک ۹ مترمربعی که هم دفتر مدرسه بود و هم محل زندگی معلمش. من و همسرم به همراه اولین فرزندم که چهار ماه بیشتر نداشت در داخل همین اتاق کوچک زندگی می‌کردیم. پنج‌شنبه برای دیدن و خرید به عشق‌آباد می‌آمدیم و صبح شنبه برمی‌گشتیم.

خدا را شکر از همان ابتدای خدمتم در روستای پده‌بید عهد کرده بودم که تحت هیچ شرایطی با تأخیر سرکلاس حاضر نشوم و تا آن روز که سال چهارم خدمتم بود به این عهد خود وفادار بودم.

نیمه‌های دی‌ماه بود که با خانواده به عشق‌آباد آمده بودم. روز جمعه هوا بسیار سرد شده بود و ابری شدن هوا نشان می‌داد که بارندگی در راه است. شب شنبه بارندگی شروع شد. می‌دانستم با توجه به اینکه معدن‌قلعه بسیار سردتر و کوهستانی است حتماً برف خواهد آمد. صبح شد و از شدت بارندگی کاسته شده بود اما باد سرد شدیدی می‌وزید.

اطرافیان هر چه اصرار کردند که امروز نرو‌، گوش نکردم و گفتم خودم تنها می‌روم. وسیله‌ام موتورسیکلت بود. راه افتام. دانه‌های ریز باران که با باد شدید به صورت من می‌خورد گویی سوزن بود که در پوستم فرو می‌رفت. نزدیکی‌های ازبکو که تا معدن‌قلعه ۱۰ کیلومتر فاصله دارد احساس می‌کردم که بدنم کرخت شده و دیگر هیچ احساسی نسبت به سرما ندارم.

حدسم درست بود و از ازبکو به بعد برف سنگینی روی زمین نشسته بود. جاده را فقط به خاطر هموار بودن برف به علت نداشتن بوته تشخیص می‌دادم. با زحمت بسیار و یاری خداوند با تأخیر یک ساعته خودم را به معدن‌قلعه رساندم. گویا هیچ موجود زنده‌ای وجود نداشت و فقط دود بخاری‌های هیزمی بود که از دودکش خانه‌های گنبدی روستا به هوا بلند می‌شد.

داخل حیاط مدرسه شدم. اما هر کار کردم نتوانستم حتی کلید را داخل قفل درب بچرخانم. انگشتانم کاملاً بی‌حس بود. ناگهان صدای داد و فریادی شنیدم. او کسی نبود جز مرحوم ابراهیم نجفی معروف به اقبالی که برای کاری ضروری از اتاق بیرون آمده بود و صدای موتور من را شنیده بود. با عصبانیت تمام طرف مدرسه می‌آمد و فریاد می‌زد: «مگر دیوانه شدی؟ خودت را می‌خواستی بکشی؟ مگر بچه‌های این ده با درس خواندن‌شان به کجا می‌خواهند برسند؟». هیچ جوابی نداشتم بغض گلویم را گرفته بود، پاهایم کرخت شده بود. قدرت ایستادن نداشتم و به دیوار تکیه داده بودم.

ابراهیم اصرار داشت که مرا به خانه ببرد. به زحمت به او حالی کردم که نمی‌توانم راه بروم زود در را باز کن. در را باز کرد و بخاری را روشن نمود. کمی که گرم شدم تمام بدنم درد گرفت. دو نفر دیگر از اهالی هم آمدند کم‌کم دانش‌آموزان مدرسه آمدند و همچون پروانه‌گانی گرد شمع من حلقه زدند. نگاه گرم چشمان اشک‌آلودشان سردی را از تنم برد و خنده‌ای برلبانم نقش بست. دانش‌آموزان هم خندیدند و با خنده آن‌ها تمام سختی‌های راه از تنم رفت.

خاطره تلخ و شیرین آن روز سرد زمستانی هنوز بعد از ۴ سال که از بازنشستگی‌ام می‌گذرد در روزهای سرد زمستان برایم زنده می‌شود.

یاد آن ایام شیرین با بچه‌های مدرسه بودن بخیر.

تقدیم به تمام معلمان عزیز.




summary-address :
Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.