ID : 17624348
گفتگوی خواندنی با یک آزاده یزدی:

اسارت برای ما یک فرصت بود/چگونگی ترسیم نقشه راه مقاومت در اسارت


آزاده اصغر خوش نیت متولد ۱۳۴۷ در یزد می باشد که در سن ۱۸ سالگی برای دفاع از اسلام و ایران به جبهه رفت و پس از مدتی مبارزه و دفاع به اسارت نیروهای بعثی در آمد و پس از چهار سال مقاومت در اردوگاههای عراق به همراه دیگر پرستوهای در قفس به کشور پر گشود و بازگشت.

به گزارش یزد رسا، آزاده اصغر خوش نیت متولد ۱۳۴۷ در یزد می باشد که در سن  ۱۸ سالگی برای دفاع از اسلام و ایران به جبهه رفت و پس از مدتی مبارزه و دفاع به اسارت نیروهای بعثی در آمد و پس از چهار سال مقاومت در اردوگاههای عراق به همراه دیگر پرستوهای در قفس به کشور پر گشود و بازگشت.
از آن پس با ادامه تحصیل و کار، مدتی را در ستاد آزادگان خدمت کرد و هم اکنون در سازمان جهاد کشاورزی مشغول به کار است.
در ادامه گفتگو با این آزاده گرانقدر را از دیده می گذرانید.

به شهریور سال ۶۹ برگردیم؛ تقریبا زمزمه های ازادی به گوشتان رسیده و اسرا در هیاهوی بازگشت به ایران هستند، از آن شور وشوق بفرمایید…
روزی که خبر آزادی را به فرماندهان و نگهبانان اردوگاه تکریت ۱۱ عراق دادند و آنها هم خبر را به ما اعلام کردند، خب باور آنچه که شنیده بودیم برایمان سخت و حتی غیر قابل قبول بود. سخت از این جهت که  بارها شبیه به این خبر را به عناوین مختلف شنیده، اما آزادی محقق نشده بود. اما با گذشت ساعاتی و از مجموع اخباری که کسب کرده بودیم، صحت خبر تایید شد.

به تبع آن، هر کس به دنبال جمع کردن توشه ای برای بازگشت بود؛ یکی ساک دستی جمع می کرد و دیگری کاردستی که درست کرده بود هدیه می داد. بچه ها در اردوگاه برای خود، جانماز و تسبیح درست کرده بودند. در اخرین روزها کاردستی هایمان را که یادگار اسارت بود، به عنوان یادگاری بهم می دادیم. ولی  تا آخرین لحظه ای که در خاک عراق بودیم، باورمان نمی شد که قطعا آزاد می شویم.

آخرین ساعت حضور در اسارت و اردوگاه تکریت ۱۱ چگونه گذشت؟
در اردوگاه ۵۴۰ نفر بودیم. عصر روز ۶/۶/۶۹ بود که اعلام کردند قرار است از تکریت ۱۱ به اردوگاه دیگری برای دیدار با ماموران صلیب سرخ برویم. اخرین باری بود که دیگر تکریت ۱۱ را می دیدیم. حس شیرین و ناباورانه و شبیه به خواب و رویا بود.

از اردوگاه تکریت ۱۱ خداحافظی کردیم. تقریبا ۹ شب بود که حرکت کردیم. برای دیدار با صلیب سرخ و اعلامی اسامی مان که جزء اسرای مفقود الاثر بودیم وارد اردوگاه دیگری شدیم. شب را تا صبح نخوابیدیم.حس ما مرز بین رویا و واقعیت بود. حس بودن در برزخ! می مانیم یا می رویم. باورمان نمی شد. تلویزیون عراق تصاویر مبادله اسرا را نشان می داد. آرزوی مان این بود که برگردیم.

آخرین نماز اسارت و اولین و تنها نماز جماعت اردوگاهی را صبح روز ۷/۶/۶۹ اقامه کردیم. نمازی بدون خوف و ترس!!

سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. به مرز کرمانشاه رسیدیم. در طول مسیر، رفتار مردم عراق و نگهبانان عراقی موید ازادی ما بود. ولی تا رسیدن به مرز در شک بودیم. این وضعیت حتی یک ماه پس از آزادی هم وجود داشت. مدتها بعد از آزادی، کابوس اسارت را می دیدیم. و فکر می کردیم که هر آنچه اتفاق افتاده حقیقت ندارد و خواب و رویاست.

بازگویی خاطره و حس آن روز بسیار سخت است چون قابل توصیف نیست. ولی خیلی خوشحال بودیم…

و در آن لحظات اخر اسارت، به بیشترین چیزی که فکر می کردید دیدار با خانواده بود…
(با بغض و مکث)…. بله، بسیار سخت بود. دوری از خانواده …(اشک) …

اسارت تمام شده بود و وارد خاک ایران شدید…
بله. خودمان را برای آزادی آماده کرده بودیم. شب های قبل از آزادی، نوارهای دور پتو ها را شکافته و جدا کرده بودیم و روی آنها شعارهای «یا ابوالفضل »، «یا حسین»، «ای امت حسینی، کو رهبرم خمینی»  و شعارهایی از این دست را نوشته بودیم. وارد خاک ایران که شدیم، این پیشانی بندها را به پیشانی بستیم.

اولین قدم که پا به خاک ایران گذاشتیم، همگی سر به سجده گذاشتیم و سال ها دوری را اشک می ریختیم. حس خاصی بود. خاک ها را در مشت گرفته، می فشردیم و با تمام وجود آزادی را احساس می کردیم.  آن خاک همه ی دلبستگی و تعلقمان بود. روی همان خاک بود که دوستانمان به زمین افتاده و به شهادت رسیدند. نمی شود این حس را در قالب کلمات بیان کرد. همانند یک رویای شیرین بود … برای دیدن خانواده لحظه شماری می کردیم.

روزهای گذشته را به یاد می اوردیم که در چه شرایطی بودیم و حالا در وطنمان، دیگر از شکنجه و ازار و اذیت و رنج و خوف خبری نبود. تمام روزهای سخت را پشت سر گذاشته بودیم و شیرینی  به معنای واقعی احلام من العسل را احساس می کردیم.

در آن لحظات به یاد اولین ساعت و روز اسارت هم افتادید؟ می شود دو حس اولین روز اسارت و اولین روز ازادی را برایمان وصف کنید.
در اولین ساعت اسارت، در حالی که دستانم را از پشت و چشمانم را هم بسته بودند، با همان چشمان بسته از ایران خداحافظی کردم؛ از کوههای منطقه جنوب و همه نقاط و شهرهایی که از ایران دیده بودم را در ذهن تداعی می کردم و از آن خداحافظی می کردم. خداحافظی بی بازگشت!

روزهای اول اسارت که استقبال ما توسط نیروهای بعثی عراقی بود، پذیرایی با چوب و لگد و سیم خاردار بود… همان هایی را که بعضا شنیده اید. گفتنش سخت است و شنیدنش هم سخت تر؛ انقدر که هنوز هم آن خاطرات را در خانواده بازگو نکرده ام.(با بغض) حالا روز بازگشت مان به ایران، آن همه شور و شوق از طرف مردم و استقبال از فرزندانشان… قابل مقایسه نیست. روز اول اسارت آن همه تلخی و رز اول آزادی این همه شیرینی. تلخ ترین روز و تلخ ترین لحظه با شیرین ترین روز و شیرین ترین لحظه، قابل وصف نیست.

اگر بازگویی خاطرات اذیت کننده نیست کمی از شرایط و احوالات اسارت بگویید.
ببینید من لیوانی در اسارت داشتم که با آن آب می خوردم. روی این لیوان کنده کاری کرده بودم و ذکر «یا علی» را روی آن حک کرده بودم. البته پرچم ایران هم بود. این لیوان را با خودم از اسارت اوردم و به عنوان یادگاری و یاد آوری روی پله های ورودی خانه گذاشته ام . صدقه هر روز را به درون آن می اندازم و با دیدنش به خودم می گویم یادت باشد که تو اسیر بودی و هر روز در این لیوان اب می خوردی.. از این جهت یاداوری خاطرات شاید برایم سخت باشد اما برایم شیرین هم هست .. (بغض)

ایا هیچ وقت به اسارت فکر کرده بودید؟ و با چه اعتقاد و پشتوانه ای با اسارت روبرو شدید؟
من سه،چهار ماه قبل از اسارت، خواب دیدم که شهید شدم. نامم را سرخ رنگ به نام شهید نوشته بودند. یکی از دوستانم به نام جناب سروان شادکامی به من گفت تو که شهید نشده ای پس چرا اینجا نوشته اند شهید؟ و با قلم آبی نقطه های شهید را خط زد و حالت دیگری به آن کلمه داد. در ذهنم این خواب بود. حتی اخرین دیدارم با خانواده از انها جور دیگری خداحافظی کردم. شاید تمام حسم به شهادت نبود اما حسی دورنی به من می گفت که برنخواهم گشت. حتی به آنها گفتم که بر نمی گردم. البته به اسارت هم فکر نمی کردم.

در ان لحظات اولیه اسارت، باور اینکه آن خواب تعبیر شده بود و من لیاقت شهادت را نداشتم ( با مکث و بغض) برایم بسیار سخت بود.

وقتی انسان در یک مسیر و وادی می افتد نمی تواند کنار بکشد و بگوید امادگی ندارم. امادگی نداری؛ چاره ای نداری باید بسازی و بروی. زیرا انسان این قابلیت را دارد که به سرعت با شرایط کنار بیاید و خود را وفق دهد. و در نهایت هم باید من با آن شرایط در همان دقایق اول کنار آمدم. البته سنمان کم بود و معنی صبر را هم نمی دانستیم. بسیار سخت بود.

در آن لحظات به یاد خانواده هم افتادید…
بله. عکسی از آنها همراهم بود که عراقی ها در همان دقایق اولیه آن را گرفتند و پاره کردند، البته بعد از اینکه دو، سه کشیده جانانه به صورتم نواختند. تا آن موقع حتی از پدرم هم سیلی نخورده بودم(مکث و بغض) … خیلی سخت بود. (گریه) ولی به هر حال اتفاق افتاد. در آن شرایط تمام اعضای خانواده ام و خاطراتی که با آنها داشتم به سرعت و در کمتر از آنی از مقابل چشمانم گذشت.

و نقطه ارامش شما چه بود؟
از کودکی پدر و مادرم به من یاد داده بودند که هر زمان به مشکلی برخوردم به یاد خدا و ائمه علیه السلام بیفتم و از آنها کمک بخواهم. من همیشه به امام رضا متوسل می شوم و الان هم همین است. ( بغض ) این را هدیه ای از سوی خدا می دانم و ارزش زیادی برایم دارد.

در آن لحظات یادم هست که گفتم یا امام رضا کمکم کن. ( گریه)

به کجا منتقل شدید؟
اولین شب را در الاماره گذراندیم. شب سختی بود. به جز ناله مادر مادر و آخ آخ بچه ها چیز دیگری نبود. عراقی ها با چوب و باتوم بالای سر بچه ها بودند. نه آبی و نه غذایی و یک روز تمام بی آب و غذا بودیم و دریغ از قطره ای آب.  نه به پهلو، نه به پشت، نه به سینه، نه  می توانستیم بشینیم و نه دراز بکشیم. تن ها همه مجروح و خسته بود.

بعد از آن به استخبارات منتقل شدیم. بعد از بازجویی ها به تکریت منتقل شدیم. تا قبل از تکریت واقعا نمی دانستیم که حالا که اسیر شده ایم بناست چه کار کنیم. سنمان هم کم بود. تصور می کردیم بعد از انتقال به اردوگاه باید هر کسی در همان وظیفه ای که در جبهه داشت باید باشد و به قولی مدیریت اردوگاه با خودمان است . این نشان از این بود که هیچ چیزی از اسارت نمی دانستیم.

با همه این اتفاقاتی که در دو سه روز اول دیدید و در اردوگاه مستقر شدید، استراتژی و برنامه تان برای روزهای در پیش چه بود؟
شرایط دو سه روز اول طاقت فرسا بود. درب اردوگاه بسته بود و هیچ کس حق خروج از اسایشگاه حتی برای کارهای ضروری را هم نداشت. اقای اقایی- مسئول عقیدتی یکی از لشگرها که آذری هم بود-  در همان شرایط به بچه ها گفت:" بچه ها روی دستانتان به صورت خیالی بنویسید این هم نیز بگذرد." شنیدن این جمله برای بچه ها روحیه بخش بود و بچه ها این جمله را در خاطر داشتند و آرامش بیشتری به بچه ها داد.

روزهای اول همه حقایق اسارت برای ما اشکار شد. همه می دانستیم که هر روز باید تنبیه بشویم. کتک بخوریم و راه گریزی هم نبود. همه تنبیه ها هم جمعی بود. یادم هست روز اول یکی از بچه ها به نام محسن فرحبخش بر اثر ضربات مداوم کابل بر کمرش، پوستش سیاه و کبود و متورم شده بود. دو نفر از ماموران عراقی با دیدن محسن شروع کردند به بحث کردن که چه کسی او را زده؟! هر کدام افتخار کتک زدن او را متعلق به خود می دانست و در نهایت بحثشان به سرانجام نرسید. برای اثبات اینکه چه کسی محسن را زده و زور بازویش بیشتر بوده او را به وسط اردوگاه بردند و مجددا هر کدام ضربه ای بر کمر او زدند تا ببیند ضربه کابل چه کسی موجب این جراحت شده، تا به خود ببالند. انسان های بسیار پست و شقی و قسی القلبی بودند.

با دیدن این برخوردها به جمع بندی هایی رسیدیم که باید طوری رفتار کنیم تا کمتر آسیب ببینیم و در آن واحد بیشترین ضربه را هم به بعثیان وارد کنیم.

و نقشه راه مقاومت چگونه در اسارت ترسیم شد؟
حال که معادل کلمه اش را می یابیم،  مبارزه و نقشه راه ما به نوعی مهندسی معکوس بود. به این صورت که برای کمتر کردن ریزش اعتقادی بچه های کم سن تر و استفاده از تجربیات بزرگترها به این نقطه رسیدیم که اولویت اول، حفظ جانمان بود شرایط را به گونه ای ترتیب ندهیم که موجب به خطر افتادن جانمان شود اما نکته اصلی این بود که ریزش ها کمتر شد و عراقی ها در آخر اعتراف کردند که مبارزه ما انها را به زانو درآورد.

مبارزه تان از همان روزهای ابتدایی شروع شد و یا اینکه با وقفه مواجه بود؟
یکی دو نفر از دوستان بودند. یکی از روحانیون به نام روح الله تکللویی که می گفت حالا که اسیر شده ایم نباید بیکار بنشینیم، بیکار نشستن برای ما سخت است. یک کاری باید انجام دهیم. مثلا روزهای اول به دنبال ابزار بودیم. هرکس با توجه به مهارت و دانشی که داشت؛ یکی حافظ قران بود و یکی تفسیر قران بلد بود. دیگری دعاها را می دانست. این مهارت ها به عنوان ابزار در روزهای ابتدایی اسارت شناسایی شد و برای روزهای بعد برای رسیدن به هدفمان به کار گیری شد.

یکی دو هفته اول بیشتر صرف شناختن اخلاق و روحیات و خلقیات افراد  شد و تقریبا بدون برنامه ریزی و هدف گذشت. کم کم بچه ها همدیگر را که شناختند گروهها و دسته های تشکیل شد. بعد از انکه امکانات محدودی به هر اردوگاه داده شد. ( دو هفته اول غالبا بچه ها لباس کامل نداشتند؛ به هر اسیر یک دست لباس دادند)

روز دوم غذایی که به ما دادند فاسد بودند و تمام اسرای اردوگاه مسموم شدند و روزهای اول وضعیت اشفته ای حاکم بود. و بدون برنامه گذشت.

و بعدها و بعد از گذشت مدت زمانی چگونه برنامه های مدنظر پیگیری و اجرا شد؟
بیشترین هدفمان کم کردن روند فرسایشی اسارت و بالابردن روحیه بچه ها در مقابل عراقی ها بود. تا انجا که عراقی ها به ما می گفتند ما نمی دانیم ما اسیر شماییم یا شما اسیر ما؟ هنوز برای ما مشخص نشده بس که شما اسرا ما را اذیت کردید!!

علاوه بر کلاس های اعتقادی و دینی و درسی، کلاس های ورزشی بسیاری به صورت جدی و دقیق برگزار کردیم.

گل کوچک، والیبال و ورزش های رزمی که حتی به صورت آسایشگاهی لیگ هم داشتیم. حتی ساعت هایی که بیشتر تحت مراقبت بودیم، بازی های فکری مثل بیست و چهار خانه داشتیم.

اسرایی که رزمی کار بودند، طبیعتاً نمی توانستند از این مهارتشان در مقابل عراقی ها استفاده کنند؛ از این لحاظ که ورزشکار بودند و به نوعی سلاح مبارزه داشتند. این حالت چه تاثیری در روحیه و رفتارشان داشت؟
من یکی از کسانی بودم که رزمی کار بودم. به بچه ها هم اموزش می دادم. اولین دفعه ای که وارد اردوگاه شدم به خودم گفتم من اینها را خواهم زد. توان این را داشتم که ده نفرشان را بزنم. وقتی وارد اسایشگاه شدم جرات استفاده از این مهارت و در واقع سلاحم را نداشتم . خیلی سخت بود. با خودم می گفتم این کار راه به جایی هم نمی برد و موجب تنبیه گروهی می شود. سخت بود اما برای حفظ روحیه بچه ها، با حفظ اصول امنیتی درروزهای بعد به بچه ها آموزش می دادیم و بچه ها به صورت تمرینی با هم مبارزه می کردند و از آن خمودگی دور می شدند. این از جهت تقویت روحیه بسیار حائز اهمیت بود. اما همین که نمی توانستم از این ابزار استفاده کنیم مجموعا سخت بود.

اجرای برنامه های مختلف چه بازخوردی در بین نفوذی ها داشت؟
در بین ما تعدای نفوذی ها بودند. اینها هم می دانم خیلی اذیت شدند. ما سعی می کردیم از حداقل امکاناتی که داشتیم در جهت پیشبرد اهدافمان استفاده کنیم. مثل استفاده از زرورق سیگار که حکم دفترچه یادداشت را پیدا کرد.

ما سعی می کردیم در مقابل بچه هایی که فریب خوده بودند و امار کارهای ما را به عراقی می دادند مقاومت نکنیم و با انها در گیر نشویم و هم چنین با انها کمترین تنش را داشته باشیم. در بعضی موارد هم این رویه ما باعث شد بعضی آنها دست از کارهایشان بردارند.

و در مجموع اسارت را چگونه دیدید؟
اسارت را یک فرصت دیدم. اسارت سخت بود ولی ما توانستیم آن را به فرصت تبدیل کنیم. اسارت به ما درس قناعت و راضی بودن را داد. با تاسی به کلام حضرت زینب سلام الله که با همه سختی ها و مصبیت های وارده فرمودند:"ما رایت الا جمیلا".  خوب ما هم شیعه بودیم و باید این "ما رایت الا جمیلا" را می دیدیم. اسارت دانشگاهی برای انسان سازی، صبر، تجربه، رضایت، قناعت و … بود و الان هم از این درس ها در زندگی مان استفاده می کنیم. روحیه خودباوری، درس بزرگی بود که یاد گرفتیم. به هر حال من زبان عربی را در اسارت اموختم . شاید اگر اسیر نمی شدم هیچ وقت هم عربی  نمی آموختم. ولی اینها را در اسارت به دست آوردیم و خیلی چیزهای دیگر .

من توصیه می کنم به جوانان که می توانند تهدیدها را با توکل به خداوند به فرصت تبدیل کنند و به پشتوانه ائمه اطهار علیه السلام موفق هم می شوند. همانطوری که جوانان ازاده توانستند. و شاهد ما هم اعترافات عراقی هاست که بارها شنیده اید " که جوانان اسیر ایرانی ما را به زانو در آوردند."

دل تان برای اسارت تنگ می شود؟
برای اسارت؟! برای خوبی هایش بله. می دانید چرا؟  اجازه دهید خاطره ای را در این خصوص بگویم. روزی در اسارت، واقعا گرسنه بودم و غذایی هم نداشتیم. از فرط گرسنگی مستاصل شده بودم و نمی دانستم چه کنم. از طرفی هم به شدت دلتنگ خانواده بودم. خوابیدم و در خواب دیدم که پدر و مادر و همشیره ها به اردوگاه امدند و مرا به بیرون از اردوگاه بردند. غذایی را هم با خود اورده بودند. غذا را جایتان خالی کامل خوردم و سیر شدم. از خواب بیدار شدم دیگر گرسنه ام نبود. و حتی روحیه ام هم تقویت شده بود. منظورم این است که در شرایط سخت خدا کمک می کند. برای اینها دل تنگ می شوم.

بسیاری وقت ها با خودم می گویم ای کاش اسیر بودم. با دیدن سختی ها، تبعیض ها، این چیزهایی را که الان هست. البته ما باید در شرایط و روند جامعه حرکت کنیم و اگر این کار را نکنیم و امر به معروف نکنیم، معلوم نخواهد شد که جامعه ما را به کجا خواهد برد. باید ما هم برویم.

گفتگو از فرشته فرزانه /سایت سجاد 




summary-address :
Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.