انقلاب در یزد؛ یزد در انقلاب
به گزارش یزد رسا؛ سیدمحمد فقیهی -که اکنون دبیر حزب مؤتلفه اسلامی در یزد میباشند- یکی از فعالانی بود که از پیش از انقلاب کف صحنه مبارزات انقلاب بوده و با بزرگانی چون شهید صدوقی، شهید پاکنژاد ارتباط نزدیک داشته است. اتفاقاتی که در یزد در ایام انقلاب میافتد نه تنها از خاطرات، بلکه دیدهها و یا بهتر حاصل تلاش و اقداماتِ ایشان و دوستان انقلابیشان است لذا نشستن پای صحبت ایشان میتواند ظرایف زیادی از اتفاقات انقلاب در یزد را روشن کند. هرچند ایشان در مصاحبت، از شهید صدوقی و نقش ایشان گفت بلکه در حواشی این مصاحبه، اقدامات خود ایشان نیز به نحو لطیفی مشهود است.
چهل تا پنجاه
تهیه و توزیع اعلامیهها تحت کنترل شهید صدوقی بود. جریانات دیگری هم بود ولی آنجایی که این کار مطمئن صورت میگرفت توسط شهید صدوقی انجام میشد. برای مثال یکی از کتابفروشیهای معروف در بازار بزرگ تهران اعلامیهها را میگذاشت در کارتن کتابها و میداد به یکی از خویشاوندان ما. میفرستادند یزد و به خبر میدادند که بروم و بگیرم. آقای عجمین که الان خانهنشین هستند آنموقع کتابفروشی داشتند-کتابفروشی حافظ- و کتابها را میآوردند. میرفتیم کارتنها را میآوردیم خدمت شهید صدوقی و با نظر ایشان پخش میکردیم. این مهمترین کانال برای پخش اعلامیه بود. از طرق دیگر هم میفرستادند. از طریق گاراژ اتوتاج در تهران بستهها را عادی میفرستادند و ما میگرفتیم. این قضیه از سال 41 تا 43 ادامه داشت. بعد از تبعید امام یک نوع سرخوردگی ایجاد شد در جامعه و رژیم مترصد شد که به هر نحو شده، کاری که میخواست بعد از فوت آیتالله بروجردی انجام دهد، اتفاق بیفتد. او میخواست حوزه علیمه قم را منحل کند.
نجات حوزه
رژیم، بعد از اینکه در زمین زدن حوزه علمیه قم ناموفق بود، سعی کرد بین شاگردان امام و آیتالله شریعتمداری اختلاف بیندازد. شاگردان امام شبها در حرم حضرت معصومه در مسجد بالاسر ذکر توسل میگرفتند و برای امام به عربی دعا میکردند و طرفداران آقای شریعتمداری میگفتند این کارها چیست که میکنید و موجب خشم و جسارت رژیم میشوید و بین شاگردان ایشان و شاگردان امام درگیری بهوجود آمد. این اتفاقی بود که از آن رژیم می خواست استفاده کند تا برخورد امنیتی با حوزه قم بکند و بر آن مسلط شود. بزرگان قم دست به دامن شهید صدوقی میشوند. شهید صدوقی از یزد به قم میروند و یک هفته در قم میمانند. چون با همه بزرگان آشنا بودند اختلاف را حل میکنند. این را مرحوم مروارید به من گفتند. گفتند: «دوتا یزدی به گردن حوزه علمیه قم حق دارند، یکی حاج شیخ عبدالکریم که حوزه علمیه را تأسیس کرد و یکی آیتالله صدوقی که از انحلال حوزه و از بین رفتن آن جلوگیری کردند.»
کار فرهنگی
بعد از این جریانات بود که بزرگان رفتند دنبال کار فرهنگی. آنجا بود که حضرت آقا [آیتالله خامنهای]، صلح امام حسن را ترجمه و تفسیر کردند. آقای هاشمینژاد مناظره دکتر و پیر را نوشت و همه سعی کردند آثار فرهنگی تولید کنند. در این زمان بین مشهد و یزد، شیراز و اصفهان یک شبکهای درست شد برای مبارزه با بهائیت. بعضیها هرنوع مبارزه با بهائیت را مبارزه با حجتیه نسبت دادند درحالیکه حجتیه با هر نوع کار فیزیکی و سیاسی مخالف بود.
شهید صدوقی هسته اولیه را از بین کسانی که در فعالیت سیاسی با ایشان همکاری میکردند انتخاب کردند. 12 نفر را ایشان انتخاب کردند. شهید پاکنژاد، مرحوم مطیعی، مرحوم حمیدیا و ... اینها کسانی بودند که به صورت اصولی با آثار و افکار بهاییها آشنا میشدند و به صورت مناظره و رد دلیل روی آن مبانی کار میکردند. شهید صدوقی سعی کردند این مجموعه را زیر بال خودشان نگه دارند. این مجموعه وجود داشت ولی هیچ کار سیاسی مدتی انجام نمیگرفت. رژیم و شهربانی مدتی هم آیتالله صدوقی را تهدید کرده بود که تبعید میکند ولی بعدها از اسناد ساواک در آمد که آیتالله شریعتمداری گفته بود اگر آیتالله صدوقی را تبعید کنید یک خمینی دیگری تراشیدهاید. این کار را نکنید.
مجلس ترحیم
این ماجراها تا سال 56 ادامه داشت. به همین نحو آرام پیش میرفت. شهید پاکنژاد گاهی برنامه و سخنرانیهایی داشت. در آن سال بعد از قضیه شهادت مرحوم آقا مصطفی خمینی حاجآقا در مدرسه عبدالرحیمخان در بازار خان مراسم گرفتند. رئیس شهربانی میآید و میگوید قضیه چیست. یکی از روحانیون میگوید چیزی نیست دور هم نشستیم و داریم صحبت میکنیم. شهید صدوقی میگوید: «نه! مجلس ترحیم آقا مصطفی خمینی هست». رئیس شهربانی از این اقتداری که ایشان به خرج میدهند جرئت نمیکند حرف بزند و میرود. موقعیت شهید صدوقی اینطوری بود. مراسمی که ترتیب میدادند آنها نمیتوانستند عکسالعملی نشان دهند.
چاپ اعلامیه
در آن شبها در خانه شهید صدوقی کار میکردیم. ایشان در زیرزمین خانهشان دوتا دستگاه پلی کپی داشتند و دوتا هم دستگاه تایپ بر روی استنسیل. همانجا اعلامیه را ماشیننویسی و چاپ میکردیم. وقتی شهید صدوقی قرار شد بروند پاریس عملاً کار خوابیده بود و کار زیادی صورت نمیگرفت. بعد از اینکه شهید صدوقی از پاریس آمدند، مرحوم شیخ محمدعلی - که شهید صدوقی ایشان را آنجا گذاشته بودند- صحبتهای امام را ضبط میکرد. بلافاصله کاست میشد، میگذاشتند پشت دستگاه تلفن و اینجا هم به دستگاه تلفن یک کاست وصل بود گوشی بر میداشتند، شیخ محمدعلی میگفتند ضبط را بزنید و ضبط زده میشد. با دور تند نوارها ضبط میشد. بلافاصله دستگاهی بود که دوتا کپی میزد. یکی میگذاشتم کنار دست خودم و شروع میکردم به تایپ کردن و نوارهای کپی شده را هم به وسیله تلفن به مشهد و به شیراز و به کرمان فرستاده میشد. معمولاً اعلامیهها شب تکثیر میشد و صبح در حظیره توزیع میشد و دسته دسته با موتور و دوچرخه به جاها و مساجد دیگری هم فرستاده میشد.
اعتصاب و تهیه کاغذ
یکی از مشکلات ما کاغذ بود. اعتصاب و تعطیلی بود و کاغذ نداشتیم. آن زمان مؤسسهای بود به نام پیکار با بیسوادی. این مؤسسه کتابی نوشته بود و جایزهای به آنها تعلق گرفته بود. آنها هم گفته بودند که ما پول نمیخواهیم و کاغذ بدهید. مقدار زیادی کاغذ گرفته بودند. کاغذ زیادی انبار شده بود و من خبر داشتم. رفتم چاپ گلبهار و آقای انتظاری کرکره را کشید پایین و چهار پنج بسته کاغذ گرفتیم آوردیم.
بعد از این که این کاغذها هم تمام شد رفتیم پیش یکی از فرهنگیهای بسیار خوشنام و متدین؛ سیدی بود به نام نواب رضوی. ایشان خیلی سیاسی و فعال سیاسی نبود ولی انسان متدینی بود. رفتم به ایشان گفتم: «حاجآقا صدوقی برای اعلامیهشان کاغذ ندارند».
کلید انبار را داد به من و گفت: «کسی نفهمد، کاغذ رژیم علیه خودش». ما هم میرفتیم این اعلامیهها را همانجا تکثیر میکردیم؛ کسی هم متوجه نمیشد. دوستانی که منزل شهید صدوقی بودند به ایشان گفتند: «فلانی میرود جایی اینها را پلی کپی میکند و ما نمیفهمیم چه کار میکند و ...». شهید صدوقی به خاطر اینکه در دوران طلبگی همدوره و همدرس پدر من بودند به من خیلی علاقه داشتند و به اسم کوچک هم من را صدا میزدند. برای اذان صبح به مسجد میرفتند که به من گفتند: «خسته نباشید، آسید محمدآقا! کجا تکثیر میکنید؟» یواش در گوششان گفتم: «مال قوم و خویشهای خودتان است. مال آسید محمدآقای نواب است». گفتند: «خیلی خوب». دقت داشتند که دور و بریهایشان منحرف نشوند و حواسشان هم به دیگران بود. به بچهها اعتماد هم داشتند.
تقسیم حقوق
در زمانی که شهید صدوقی پاریس بودند کاری کردیم. اعتصاباتی شروع شده بود. نشسته بودیم یکی از دوستان گفت: «دیگران اعتصاب میکنند، دکانشان تعطیل میشود و ضرر میکنند. ما حقوقمان هم میگیریم و در خانه میخوابیم». یکی دیگر از دوستان گفت: «این ظلم است». یهو یک جرقهای به ذهن من رسید. گفتم میشود کاری کرد. پیشنهاد دادم که هر زمان که اعتصاب است ما بخشی از حقوقمان را برای کسانی که از اعتصاب لطمه میخورند بگذاریم وسط و به آنها کمک کنیم. همه تأیید کردند و مادرخرجبودن هم گردن خودم افتاد. با راهنماییهایی مرحوم پدر، برنامه ریختیم که پول نقد، روغن نباتی و برنج تهیه کنیم. وضع مردم ببینید، رفتم در مغازه گفتم: «برنج آمریکایی دارید؟»
گفت: «شما که هیچ موقع برنج آمریکایی نمیخریدی حالا چی شده؟» برنامه را برایش توضیح دادم و گفتم چون ارزانتر است میخواهم از آن استفاده کنم. راهنمایی کرد که برو پیش فلان تاجر و بگو برای چه چیزی میخواهی کمتر حساب میکند. رفتم پیش آن تاجر و گفتم یک پنجاه کیلویی برنج میخواهیم و برای این مصرف هم نیاز داریم. به قیمت عمدهفروشی با ما حساب کرد. به شاگردش گفت: «آقای فقیهی را میبری انبار و دوتا کیسه برنج پنجاه کیلویی میگذاری توی ماشینش». ما یکی برنج خریدیم او دوتا به ما داد. رفتیم چایی ارزان گرفتیم. رفتم پیش مرحوم علوی نماینده روغن نباتی شاهپسند که انبارش روبروی شاهزاده فاضل بود؛ گفتم: «شما روغن نباتی قوطیهای یک کیلویی دارید؟» گفت: «برای چی میخواهید؟» توضیح دادم که چندنفری جمع شدند و میخواهند چنین کاری بکنند. پرسید: «چقدر میخواهید؟» گفتم: «فعلاً سه تا کارتن 24 تایی روغن بدید». از شاگردش پرسید: «چندتا کارتن در انبار داریم؟». شاگرد گفت: «پنج تا». دستور داد هر پنج تا کارتن را بگذار توی ماشین ایشان. سهتا را عمده فروشی حساب کرد و دوتا را خودش داد و آنها را بین کسانی که نیاز داشتند تقسیم کردیم.
منافقین
نکته مهم اینجاست که منافقین آمدند یزد و میخواستند فعالیت کنند. پیش شهید صدوقی آمدند و گفتند که آقای طالقانی ما را فرستادند. شهید صدوقی گفتند: «بسیار خب، یک نفر از شما یک نفر از طرف ما، میروند پیش آیتالله طالقانی؛ اگر شما را تأیید کردند من اجازه میدهم شما اینجا فعالیت کنید.» آنها هم که از اسم آیتالله طالقانی سوء استفاده کرده بودند، فرار کردند و دیگر حضوری نداشتند.
یزد در ستاد استقبال
وقتی که از شهید صدوقی اجازه گرفتم بروم تهران، گفتند: «آقای اعتمادیان –که معاون شهید رجایی شدند- را میشناسید؟» گفتم: «بله»، گفتند: «مدرسه رفاه میدانید کجاست؟» گفتم: «بله». چون قبلاً رفته بودم و با حزب مؤتلفه ارتباط داشتم. گفتند: «میروید آنجا و میگویید آن کسی که از من میخواستند شما هستید». در تهران آقای اعتمادیان به من گفتند: «از یزد خیلیها میآیند اینجا و ما کسی را نمیشناسیم. میخواهیم هر حرفی که ما داریم یک نفر به آنها بزند و اگر کاری آنها داشتند به ما بگوید».
برای اسکان ابتدا رفتیم به خانهای که آن را گذاشته بودند در اختیار طلبههایی که رفته بودند در لبنان و فنون رزمی و نظامی را یاد گرفته بودند. آنجا داشتند تمرین میکردند تا موقع استقبال آماده باشند. بعد رفتیم مسجد آشتیانیها جنوب میدان شهدا. نزدیک منزل آقای محییالدین انواری و آنجا سکونت داشتیم.
شبِ آمدن امام به مسجد تلفن کردند و گفتند: «بیایید کارتان داریم». صدتا بازوبند انتظامات به ما دادند و گفتند ده تا ده تا بدهید به ده نفر. هر کدام هم نه نفر زیر مجموعه بگیرد؛ انتظامات ضلع جنوبی میدان آزادی با یزدیها. کسی هم میخواهیم در مسجد آشتیانیها مستقر باشد که ارتباط با استانهای یزد و کرمان داشته باشد. آنها فکر کرده بودند که رژیم ممکن است حمله کند به کمیتۀ استقبال و از آنجا برنامههای ستاد استقبال را کنترل کند. برای همین به جز خط تلفن مسجد، یک سیم تلفن دیگری از چندخانه آنطرفتر کشیده بودند به مسجد آشتیانیها و شماره آن را داده بودند به بیت شهید صدوقی در یزد و در کرمان. فکر کردم که به چه کسی بگویم بنشیند پای تلفن. خودم قبول کردم. یکی دو نفر که آنجا بودند خندیدند و گفتند که فکر میکردیم خودت قبول کنی. رفتم پای تلفن نشستم.
شیرهایی با دسته گل
تلویزیون هم برای مسجد آورده بودند. در زمان شاه برای تلویزیون آرمی درست کرده بودند. دوتا شیر بود روبروی هم. بعد دوتا کلاهخود گذاشته بودند سر شیرها و دوتا تفنگ هم داده بودند دستشان به این معنا که این تلویزیون نظامی است. وقتی امام داشتند میآمدند رژیم در یک عقبگرد تاکتیکی گفتند که ورود امام را پخش میکند. فکر میکردند که ورود امام وقتی در تلویزیون پخش شود مردم در خانههاشان بنشینند و زحمت بیرون آمدن را به خودشان ندهند. روز آمدن امام موقع شروع برنامه به جای گذاشتن «سلام شاهنشاهی»، سرود «ای ایران» پخش کردند. آرم هم به صورت دوتا شیری بود که دسته گل دست گرفته بودند. فرود آمدن هواپیمای امام را نشان دادند. چون دیدند تاکتیک جواب نداد حمله کردند به تلویزیون و برنامه را قطع کردند.
چه خبره تهران!؟
مردم سراسر کشور وقتی که دیدند تلویزیون قطع شد همه نگران امام شدند. فقط شهرداری تهران و وزارت کشور تلفن بیسیم داشت. ستاد استقبال تلفنهای بیسیم شهرداری را گرفته بودند. بلافاصله تلفن زدند به کمیته استقبال و از آنجا هم به ما گفتند که هیچ اتفاقی برای امام نیافتاده، ایشان دارند میآیند و مشکلی نیست، فقط تلویزیون را گرفتند. تلفن از یزد شروع کرد به زنگ زدن. از پشت خط شنیدم صدای حاج شیخ محمدعلی رحیمی است که در بیت آیتالله صدوقی بود. ایشان گفت: [با فریاد] «چه خبره تهران؟» گفتم: «آقای رحیمی من هستم» و خودم را معرفی کردم. وقتی شناخت گفت: «به جدت! بگو تهران چه خبره». گفتم هیچ خبری نیست. هیچ اتفاقی نیفتاده. گفتند امام دارد میآید و فقط تلویزیون را گرفتند. گفتم دروغ هم نمیگویند. مردم با این خبر آرام شدند. چند نفر گفتند اگر اطلاع پیدا نکرده بودیم ممکن بود شورش بشود.
همانجا فیالبداهه شعری سرودم با این مطلع «آمد امام جان به فدای قدوم او / نابود باد دشمن پست ظلوم او»
منبع: ویژهنامه «امام به ما آموخت»؛ ماهنامه فرهنگی قبیله هابیل