ID : 7231234

تنها دلم خوش است به « مولای یا مولای....»


خداوندا، در این ثانیه های پراز اجابت، با چشم هایی که به آسمان گره خورده است به امید بخشش تو می نشینم و "الهی العفو" هایم را به امید اجابت تو گریه میکنم...

یزدرسا به نقل از سرو ابرکوه،

خداوندا، در این ثانیه های پراز اجابت، برسر سجاده عشق  با چشم هایی که به آسمان خداییت  گره خورده است به امید بخشش و مهربانیت می نشینم و "الهی العفو" هایم را به امید اجابت تو گریه میکنم... مهربان خدای من، آنقدر در لحظه لحظه عمرم تاکنون پایم لغزیده است، قلبم لرزیده است، افکارم به خطا رفته و وجودم گناه را به چله نشسته است که جز شرمندگی چیزی برای گفتن ندارم... اما باز هم مثل همیشه این  تویی که مرا به مهربانیت می خوانی و این منم که باز شرمنده تر از گذشته به درگاهت پناه می آورم و تنها دلم خوش است به  «... مَوْلایَ یا مَوْلایَ، اَنتَ الغَفُورُ و اَنَا المُذنِبُ وَ هَل یَرحَمُ المُذنِبَ اِلَّا الغَفُور...»
پروردگارا، مانده ام از تو چه خواهم در حالیکه تمام نعمتت را بر من عطا کرده ای و این منم که در غفلت به سر می برم و از آنچه عاشقانه به من داده ای بهره نمی گیریم...
معبودا، من شاکر نبوده ام اما تو باز هم بر من بخشیدی.... هر آنچه را که هرگز قدرش را ندانستم و شکرش را به جای نیاوردم، هزارن نعمتی که من روسیاه، چشم بر روی همه آنها بستم و معترضانه به درگاهت کفران نعمت کردم... خدواندا در این لحظات عزیز شکر کدام نعمتت را به جای آورم و به خاطر کدام گناه، شرمندگیم را گریه کنم......
تو تاج شیعه بودن را برسرم نهادی و ولایت مولایم را زینت زندگیم کردی و چشم امیدم را به چراغ شفاعتش تا لحظه وصالت روشن نمودی، نعمتی که به تنهایی بس است تا قیامت شرمنده لطف بیکران الهیت باشم...
وقتی میان در و دیوار تنهایی گناهانم مرا زمین گیر می کند، تو به من مادری عطا کردی که تا دست به دامانش می شوم  چادر سبزش را بر روی سرم می کشد و آبرویم را می خرد برای همیشه ... تو به من موالایی دادی که وقتی دستم از همه جا کوتاه می شود، مانند کودکی بی پناه سرم را روی زانوهایم می گیرم و چشم امیدم را به دستهای مهربانش میدوزم و او مهربانانه و پدرانه دستم را می گیرد و آرام بلندم می کند تا هرگز زمین نخورم و پشتم گرم باشد به مولائیش.
وقتی تب غصه هایم وجودم را فرا می گیرد  مسیر حرم را به من نشان میدهی و من سردرگم و خسته از همه جا دلم را گره میزنم به پنجره فولادش و دردهایم را دانه دانه گریه میکنم وآقای رئوف حرم  اشکهایم را پاک می کند و مرا برسر سفره کرمش می نشاند.
وقتی نگاهم مه آلود می شود و قلبم زنگار بی حیایی به خود می گیرد مرا می کشانی تا محرم... و من یک جرعه غیرت از دستان عباس(ع) می نوشم تا تمام وجودم وضو بگیرد و گریه کنان در مقابل آقایم زانو می زنم و آن تن نازنین بی سر بر سرم دست می کشد تا در حریمش پناه بگیرم و پیله وجودم پروانه ای شود برای پرواز.
و وقتی در این زمانه غربت بر سر دو راهی های شک و تردید آواره می شوم خورشید پشت ابرت را به دادم میرسانی تا مبادا فتنه های روزگار مرا به اسارت ببرد و از قافله سالار عشق جامانده شوم و چه زیبا مولا و آقا و صاحبم دستم را میگیرد و مرا میرساند ت امقصد، تا خود خود خدا؛ خدایی که خودت آن را به من دادی، با آفرینش من، تا اشرف مخلوقاتت باشم، و تو چه عاشقانه خدایی میکنی در حالی که من لحظه ای هم بندگی نمی کنم.
تو تمام نعمتهایت را به من عطا کردی و من شرمنده و خجالت زده از این همه لطف و بخشش و مهربانیت باز به درگاهت می نشینم تا  باورم کنی جز این خانه جایی را نمی شناسم ......
پرودگارا، مانده ام از تو چه خوا هم در حالی که نعمتت را، حجتت را بر من تمام کرده ای، و من غرق در نعمتهای بیکران توام؛ اما انگار در این هیاهوی زندگی چیز ی را گم کرده ام و آن قدر و شأن و منزلتی است که تو با آفرینش انسان به من عطا نمودی و من در این روزگار وانفسا آن را به دست فراموشی سپرده ام، من فراموش کرده ام که هستم و برای چه هستم؛ من فراموش کرده ام وجودم را، هدفم را، مقصدم را، انسانیتم را، من خودم را گم کرده ام خودم را....         

«...اَللّهُمّ َعَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَك َلَمْ اَعْرِف نَبَّیكَ اَللّهُمّ َعَرِّفْنى رَسُولَك َفَاِنَّكَ اِن ْلَم ْتُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمّ َعَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَكَ اِن ْلَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى»
نویسنده: مهدیه عابدین پور 

 




summary-address :
Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.