ID : 19743160
در محضر شهدا؛

زندگینامه و خاطرات معلم شهید سید ابوالفضل آتشی ابرکوهی


سر و صداي انفجارهاي متعدد که از کمين مي آمد مرا وسوسه مي کرد که برگردم و بروم در سنگر شماره يک راحت بخوابم ولي وقتي به ياد دوستانم مي افتادم براي رفتن مصمم تر مي شدم.

به گزارش یزد رسا به نقل از سرو ابرکوه، معلم شهید سید ابوالفضل آتشی یکی از سربازان گمنام امام زمان(عج) با مسئولیت اطلاعات عملیات در جبهه است که در 28 مرداد ماه 1343 در ابرکوه به دنیا آمد.

پس از پیروزی انقلاب تمام وقت خود را، در خدمت نيروهاي امنيت مردمي مي گذراند، حتي شبانه به ديده‌باني مي‌رفت و مي‌گفت: "دوست دارم خدمت امام(ره) بروم و نوكري ايشان بكنم."

در کنکور سراسري و در رشته آموزش ابتدايي قبول شد و به توصيه دوستانش به دانشگاه رفت، آن روزهای تازه جنگ شروع شده بود و او راهی جبهه های غرب شد.

بعد از اتمام درس و دانشگاه، به مدت2 سال در منطقه بوانات فارس كه امکانات تحصيلي کمي براي دانش آموزان داشت مشغول تدريس شد. مردم آن منطقه از حضورش بسيار خوشحال شدند و جلويش گاو قرباني كردند.

آخرين بار به جبهه جنوب كشور يعني شلمچه اعزام شد. او از بچه هاي گروه اطلاعات عمليات بود و به همین دلیل اکثر وقتش تنها بود.

این شهید بزرگوار در تاریخ 20 فروردین ماه  1366 درحال رفتن به خط مقدم؛ عمليات کربلاي 8، براثر برخورد با يك مين مخفي به درجه‌ي رفيع شهادت نائل آمد و به آرزوي ديرينه‌اش رسيد.

پيكرمطهرش بعد از 8 سال گمنامي، در کنار دوستان شهيدش آرميد.

توصیف او از مناطق جنگی و بیان زیبایی های طبیعت در آن بحبوحه سخت انسان را به یاد دست نوشته های شهید چمران می اندازد.

دست نوشته هایش که غالبا در زمان تنهایی نوشته است بسیار خواندنی است که شما رابه مطالعه آن دعوت می کنیم.

 

*وسوسه برگشتن/ مقاومت بچه ها در سنگر کمين

امروز هوا گرم بود و خورشيد سر برهنه در آسمان پرتو افشاني مي کرد.چند سنگر را پشت سر گذاشتيم تا به سنگر شماره يک برسيم و بعد از آنجا قرار بود به مدت يک هفته به کمين برويم.

به سنگر شماره يک که رسيدم با بچه ها گپي زدم و بعد از آن روانه کمين شدم در بين راه در حالي که از پيچ و خم هاي زيادي مي گذشتم، فکرهاي مختلفي در انديشه ام جولان مي داد. سر و صداي انفجارهاي متعدد که از کمين مي آمد مرا وسوسه مي کرد که برگردم و بروم در سنگر شماره يک راحت بخوابم ولي وقتي به ياد دوستانم مي افتادم براي رفتن مصمم تر مي شدم.

راستي اگر بچه ها در کمين مقاومت نمي کردند چه کسي اين کار را مي کرد؟!

بالاخره به راهم ادامه دادم و با شتاب به طرف کمين گام برداشتم. کانال را طي کردم و به کمين رسيدم. بچه ها در سنگرها هر کدام مشغول نگهباني بودند، من با خوشحالي به آنها پيوستم.

مثل آن ها گاهي قرآن و گاهي دعا مي خواندم. آن روز باد گرمي مي وزيد و گرماي آن صورت را مي سوزاند. با چفيه صورتم را پوشاندم و تا عصر مشغول نگهباني بودم، خورشيد در حال غروب بود که نگهباني ام تمام شد، شب با بدني خسته خوابيدم در حالي که هنوز سوز گرماي نيمروز در صورتم مي پيچيد.

 

*تبسم بسيجي در غوغاي ميگ ها

امروز با بچه هاي رزمنده سرگرم نگهباني بوديم که ناگهان صداي انفجارهاي وحشتناکي منطقه را به لرزه درآورد. حدسم درست بود. ميگ ها در حال بمباران کردن منطقه بودند.

در همين گير و دار نوجواني بسيجي خود را به منطقه رساند از اينکه در اين شلوغي و گرد و غبار ناشي از انفجار پيدايش شده بود، شگفت زده شده بودم. بعد از غوغاي ميگ ها، نوجوان بسيجي شبيه کسي که يک مکان تاريخي را براي مسافران شرح مي دهد، براي بچه ها در مورد نقطه اي که بمباران شده، توضيح مي داد و گاهي با خونسردي شليکي مي کرد و تبسمي مي نمود.

 

*سکوت و پاي مصنوعي

مرتب گلوله هاي مختلف دشمن به کمين اصابت مي کرد. لحظات سختي بود. سنگرها کوچک بودند و در هر سنگر چند نيرو. در سنگري که من بودم رزمنده اي بود که گفتني هاي زيادي از "بازي دراز" و "سرپل ذهاب" داشت.

از او پرسيدم: هيچگاه زخمي شده است؟ فروتنانه و با تبسمي جواب منفي داد و البته من در جوابي که داد، ترديد کردم. آن رزمنده خرمشهري بود و از بسيج خرمشهر آمده بود. سئوالات مربوط به خودش را پاسخ نمي گفت؛ به هر حال وجودش نعمتي بود و تجربياتش گرانبها! از او درس هاي زيادي مي توانستيم بياموزيم.

امروز من در کشيک اول با آن رزمنده زياد صحبت کردم اما احساساتش را بروز نمي داد. امروز نوبت کشيک دوم ناگهان صداي انفجار مهيبي مرا در سنگر ميخ کوب کرد. گرد و غبار ناشي از انفجار گلوله خمپاره که فرو نشست آن رزمنده خرمشهري را ديدم که به پهلو افتاده بود. بدنش غرق خون بود به او نزديک شدم؛ شهيد شده بود، در حالي که پاي مصنوعيش چند متر آن طرف تر افتاده بود.

 

*جنگ و منظره اي زيبا

چند پرنده در زير آفتاب سوزان در حال پروازند. افکارم را متمرکز مي کنم. دنبال کلماتي هستم که توانايي توصيف اين منظره زيبا را داشته باشند.در اين افکار صدايي مي گويد: اگر تشنه هستي من آب دارم. نگاه مي کنم، پسرک نوجوان بسيجي است، به او مي گويم: سيمينوف کجاست؟! انگار سقا شده اي؟

جوابم را با تبسمي مي دهد. کمي آب از او مي گيرم و با نگاهي او را زير نظر...

سن زيادي ندارد، لباس هايي که پوشيده است گشادند و پوتينش خيلي از پاهايش بزرگتر. از او مي پرسم: چند روز در کمين مي ماني؟! با خنده و شوخي گفت: وسط دعوا نرخ تعيين نکن. گرماي کلافه کننده آن روز همراه با دقايقي کشدار به کندي سپري شد.

 

*فرار تانک ها و کبودی صورت بچه ها

امروز صبح متوجه شدم دشمن در نزديکي نيروهاي خودي تيرباري جديد نصب کرده، احتمال داشت در مواقع عمليات با شناسايي موجب دردسر شود بنابراين گراي آنرا به ديده بان داديم تا بچه هاي ادوات آن را مورد هدف قرار دهند.امروز باد همراه با خاک داغ مي وزيد. صورت بچه ها کبود شده بود.

غروب امروز خبر رسيد عمليات است من از فرصتي که داشتم براي تجهيز خودم استفاده کردم. قبل از عمليات طبق وظيفه اي که داشتيم بدون سر و صدا و همراه با رزمندگان ديگر سنگرهاي کمين ثابت دشمن را دور زديم و آن ها را با سلاح سرد از بين برديم.

در واقع ما قبلاً آن ها را شناسايي کرده بوديم و قبل از اينکه نيروهاي بيشتري از دشمن در کمين موضع بگيرند، داخل مواضع دشمن شديم و عليه آن ها اقدام کرديم.

گردان هاي عملياتي که وارد عمليات شدند ما نيز وارد گردان هاي خود شديم. در مسير عمليات ثانيه ها را با خمپاره هاي دشمن پشت سر مي گذاشتيم. نيروهاي دشمن به وسيله بچه ها با سرعت از بين رفتند و من در سنگرها و خاکريزهايي که تصرف مي شد، فقط جنازه هاي دشمن را مي ديدم.

نيمه هاي شب به تعداد زيادي از تانک هاي دشمن برخورديم که نعلي شکل در حال دور زدن بودند و تيربارشان مرتب کار مي کرد، عده اي از بچه ها شهيد و زخمي شدند.

بي سيم چي در خواست کمک کرد. تانک هاي خودي پيدا شدند؛ در اين بين آرپي جي ها کمک زيادي کردند.چند تانک دشمن که هدف قرار گرفت، حلقه محاصره از هم گسيخت و تانک ها و نيروهاي دشمن پا به فرار گذاشتند.

هميشه همين طور بود وقتي چند تانک مورد حمله قرار مي گرفت. بقيه تانک ها فرار مي کردند.

 

*وسعت مناطق آزاد شده

با روشن شدن هوا، هلي کوپترهاي دشمن همراه با تانک ها پيدا شدند. معلوم بود براي پاتک آماده شده اند و مشخص نبود اين همه تانک از کجا مي آيند. در واقع ما هم بايد با نيروهاي دشمن و هم با تانک هاي آنان مقابله مي کرديم.

گرد و غبار زيادي منطقه را فرا گرفته بود. حتي فرمانده گردان از اينکه مبادا راه را اشتباه رفته باشيم نگران بود.

کمي جلوتر به گردان سمت چپ برخورديم و خيالمان راحت شد. فقدان آب و شدت خستگي باعث شد بعضي از بچه ها از حال بروند. در اين اوضاع غير قابل تحمل، موتور سواري پيدا شد که مقدار زيادي آب همراه داشت. همان آب گرم براي رفع تشنگي مفيد بود.

صبح همزمان با پاتک دشمن، هواپيماهاي خودي وارد عمل شدند که به اين وسيله دردسر پاتک هم از بين رفت. حدود ساعت شش صبح در خاکريزهاي جديد مستقر شديم و من وقتي به پشت سرم نگاه کردم از وسعت مناطق آزاد شده شگفت زده شدم.

 

*ماه زيبا از شکاف سنگر

شامگاه امروز جيپ فرماندهي، ادوات ما را به سنگر رساند.

در حالي که جيپ حرکت مي کرد از آن گروه  من و حميد از ماشين بيرون پريديم. تاريکي همه جا را فرا گرفته بود و ما نتوانستيم با موقعيت منطقه آشنايي چنداني پيدا کنيم، هر چند قبلاً با موقعيت منطقه دژ و دسته خمپاره اندازها برروي نقشه آشنا شده بوديم.

سنگري که ديديم ظاهراً کسي داخلش نبود، شايد در اين موقع از شب بچه هاي رزمنده يا با قبضه کار مي کردند و يا در پُست نگهباني بودند.

به هر حال سنگر ساکت بود. گاهي صداي شليک و يا انفجار گلوله اي به گوش مي رسيد. بعد از بررسي سنگر متوجه شديم که در ديواره آن جايي شبيه سکو درست کرده اند يکي از افراد داخل آن خوابيده ما هم چون خسته بوديم ته سنگر دراز کشيديم. از شکاف بالاي سنگر ماه را مي بينم، زيبايست، آنقدر زيبا که نمي شود فراموشش کرد.

 

*محدوده منطقه

سپيده صبح به مرور بچه هاي رزمنده ديگر پيدا شدند. افراد سنگر فکر مي کردند ما جزو نيروهاي اطلاعات و عمليات هستيم.

به همين دليل مرتب به ما چاي و نبات مي دادند و مثل مهمان با ما رفتار مي کردند يکي از آنها گفت: حتما چون شب خسته بوديد داخل سنگر استراحت کرده ايد؟! ولي بعد از آشنايي با نيروهاي سنگر و صرف صبحانه به بچه ها گفتم که ما جزو نيروهاي خمپاره انداز آن سنگر هستيم که به آنها پيوسته ايم.

سپس همراه با "صادق" مسئول قبضه، براي توجيه منطقه بيرون رفتيم، سنگر و قبضه خمپاره انداز کنار دژ قرار داشت و جزو دسته خمپاره انداز دژ شلمچه بود، از قبضه دسته خمپاره انداز کنار دژ، قبضه خمپاره اي که ما به سنگر آن وارد شديم دومين قبضه بود.

دژ شلمچه به طول چندين کيلومتر منطقه وسيعي را پوشش مي داد. دشمن جلو دژ را آب انداخته بود، داخل آن لاشه تانک ها و خودروهاي سوخته پيدا بود.

حدود چند متر جلوتر از دژ، در ميان آب ها سنگر کمين قرار داشت که روزها و مخصوصا شب ها نيروهاي خودي در آن مشغول نگهباني بودند، سنگر و قبضه خمپاره انداز کاملاً چسبيده به دژ و مستحکم به نظر مي رسيدند.

در سينه سنگر روبروي قبضه ميله سفيد و قرمز شاخص قرار داشت و سمت چپ سنگر مقر استقرار نيروهاي زرهي بود. شش قبضه خمپاره انداز کاملاً چسبيده به دژ مستحکم به طور زيکزاگ استقرار يافته بودند و فاصله بين قبضه ها حدود چند متری بود.

اين نوع استقرار داراي مزاياي زيادي است چون در اين صورت هدف را احاطه و محاصره کرده و نابود مي کنند.

سنگر قبضه خمپاره انداز شماره دو، از مجموع سه سنگر تشکيل يافته بود که سنگر نفرات در سمت راست سنگر خمپاره در وسط و سنگر تدارکات در سمت چپ قرار داشت و پيش از اين سنگر قبضه شماره يک قرار داشت.

صبح امروز آرام و ساکت بود و من به روزها و اتفاقات گذشته فکر مي کردم که چگونه بسيجي نوجواني به عنوان راهنما ما را به خط شلمچه راهنمايي کرده بود.

وقت غروب من و حميد تصميم گرفتيم سري به دوستان ديگر بزنيم ولي دشمن جاده کنار دژ را زير آتش قرار داد و تردد ميسر نشد.کنار جاده تپه اي بود که انگار قبلاً ديده بان ها از آن براي شناسايي منطقه دشمن استفاده مي کردند.

دشمن تصور مي کرد که اين تپه هنوز هم محل استقرار ديده بان هاست و مرتب آنجا را مي کوبيد. به طوري که تپه کوچک و کوچکتر مي شد.

 

*خطري که گذشت...

امشب قبضه گير کرد، "صادق" بعد از چند دقيقه با تکه چوبي به پايين قبضه مي زد که گير آن رفع نشد.

او بعداً در کمال احتياط و بدون اينکه جلو لوله خمپاره را بگيرد دستگاه "در برد" را تا آخر پايين آورد و گردنبند را شل کرد و چون جاتوپي ضامن دار بود، لوله قبضه را چرخانيد تا از قنداق جدا شود بعد لوله را تا وسط گردنبند پايين آورد.

من دستم را روي دهانه لوله قبضه گذاشتم به طوريکه ماسوره گلوله از بين دو دستم بيرون آمد سپس حميد توپي را گرفته و آرام به طرف بالا آورد و گلوله به بيرون هدايت شد، سپس من گلوله را گرفته و آهسته بر زمين گذاشتم چاشني را نگاه کردم، ضربه خورده بود، معلوم شد که فاسد بوده، خطري بود که گذشت.

 

*و ما رميتُ اِذ رَمَيت...

گرچه روانه کردن قبضه و تنظيم گرا، روي زاويه آن کار مسئول قبضه است ولي امروز صبح، "صادق" از من و حميد خواست که با قبضه کار کنيم و گرايي را که ديده بان مخابره کرده بود روي زاويه تنظيم کنيم.

من با نگراني و اضطراب دست به کار شدم. براي روانه کردن خمپاره ابتدا "طوقه" و "طبلک" را در وضعيت صفر قرار دادم بعد "نشانه زاويه ياب" را مستقيماً روي هدف قرار دادم. "زاويه تير را روي "هلال" و "طبلک" اعمال کردم و با تغيير دستگيره سمت و هر دو پايه قبضه هدف نشانه روي شد.

در اين موقع "طرازهاي قبضه" کاملاً تنظيم بود. مسئول قبضه قبلاً با حميد در مورد نوع گلوله و خرج مناسب آن صحبت کرده بود.

حميد نيز گلوله هاي مورد نظر را آماده کرد. لحظات هيجان انگيزي بود و من خيس عرق شده بودم و قلبم به شدت مي تپد از اين نگران بودم که حرکت طوقه هاي سفيد و سياه را درست انجام نداده باشم چرا که اين دو برعکس هم حرکت مي کنند و گاهي باعث سردر گمي مي شوند.

به هر حال با دستور مسئول قبضه حميد گلوله را در خمپاره قرار داده و آن را رها کرد. مسئول قبضه با دوربين اصابت گلوله را مشاهده کرد. در همين حين ديده بان تماس گرفت و با شادي خواست تا گلوله ديگري روانه کنيم.

 

*شليک هاي تحسين کننده

صبح امروز با سنگر قبضه شماره شش تماس گرفتم و با رضا و مهدي صحبت کردم.
سنگرهاي خمپاره انداز خط، به وسيله تلفن با هم در ارتباط هستند. از ابتدا ديده بان ها، مرکز آموزش فرماندهي ادوات و فرمانده دسته با بي سيم ارتباط خود را برقرار مي کنند.

گاهي بر اثر اصابت گلوله سيم تلفن قطع مي شود که بچه هاي مخابرات آن را تعمير مي کنند.
صبح امروز، بچه هاي زرهي که اغلب اصفهاني بودند با تانک هايشان منطقه دشمن را زير آتش گرفتند. تانک ها يکي يکي روي سکو رفته شليک مي کردند و بر مي گشتند. همه بچه هاي خط کار آن ها را تحسين مي کردند.

 

*يک روز پرخاطره...

امروز عصر فرصتي شد تا کمي به ورزش بپردازيم. بعد از بازي، چاي خورديم و گپ زديم.سمت چپ سنگر بچه ها جاي کوچکي براي چاي خوردن و استراحت در عصرها درست کرده اند.

امشب از سوي فرمانده دسته، به قبضه ما دستور داده شد تا در قسمت چپ دژ جايي که جاده خاکي باريکي بود جلو رفته و قبضه را روانه کنيم. پس از رسيدن به محل مورد نظر مسئول قبضه گراي قبضه را از ديده بان گرفت و برروي قطب نما تنظيم کرد.

بعد از آن کمک تيرانداز شاخص را بر روي گراي تنظيم کرد، برروي قطب نما اعمال کرد. سپس قبضه را دايره اي بر پا کرديم و زاويه ياب را تنظيم کرده و آتش کرديم.

کار ما حدود دو ساعت طول کشيد و گراهاي داده شده از سوي ديده بان را کار مي کرديم بعد از پايان کار خسته و کوفته به سنگر برگشتيم.

 

*راننده زخمي

امروز هوا خيلي گرم و شرجي شده بود.نزديکي هاي ظهر با حميد به کمين رفتيم. کريم يکي از نيروهاي کمين برايمان تعريف کرد که چگونه يک مين گوجه اي را کنار آب خنثي کرده است. ظهر در کمين مانديم.

در برگشت از کمين، دشمن منطقه را زير آتش گرفت، راننده ماشين به خط بر مي گشت در حالي که از ناحيه گردن زخمي بود و به سختي اطراف را نگاه مي کرد گرچه زخمي بود ولي با زيرکي ما را به دژ رسانيد، در حالي که گلوله هاي مختلف اطراف ماشين به زمين مي خورد و انفجار آن گرد و غبار زيادي بوجود مي آورد.

 

*رمز شب

عصر امروز مسئول قبضه خبر داد که امشب نيروهاي شناسايي براي شناسايي منطقه جلو مي روند.قرار بر اين بود که نيروهاي خمپاره انداز هم امشب نگهباني بدهند.

شب هنگام بچه هاي شناسايي که اکثرا مشهدي بودند جلو مي رفتند، آن ها خيلي سريع عمل مي کردند و ارتباط خود را با مرکز و نيروهاي دژ بوسيله يک سيم نازک که دور قرقره اي پيچيده شده بود برقرار مي ساختند.

 

نظافت هفتگي قبضه/ خاطره اي ناتمام...

صبح امروز وقت نظافت هفتگي قبضه بود. کاسه سوزن را باز کرده و سوزن و داخل کاسه سوزن را با نفت سفيد شستشو داديم.

عصر از فرماندهي دستور رسيد که در حالت آفند هر شش قبضه آماده آرايش باشند چون عمليات و درگيري شديدي در خط مقدم در پيش بود و به دنبال آن فتح خاکريزهايي جديد؛ ديده بان و مرکز آتش گلوله هاي زيادي را مخابره کرده بودند که بيشتر مربوط به راه هاي تدارکاتي و مؤسسات فرماندهي بود. آنها را ثبت کرديم.

شب هنگام آتش هايي قبل از شروع درگيري توسط شش قبضه صورت گرفت تا از آمادگي نيروهاي پدافند دشمن جلوگيري شود. در اين گير و دار آتش نيروهاي دشمن فعال شد.بعد از آن، دسته خمپاره انداز آتش تهيه را به همراه سلاح هاي پشتيباني کننده اجرا کرد.

هدف خاموش کردن جنگ افزارهاي دشمن بود تا نيروهاي خودي بتوانند به راحتي عمل کنند. با فرا رسيدن تاريکي مطلق آتش سنگيني هم اعمال شد. منطقه عملياتي تبديل به کوره آتش شده بود که خبر فتح خاکريزهاي جديدي رسيد.

فرماندهي دستور داد که تغيير موضع داده و خود را به خاکريزهاي جديد برسانيم. نيروهاي زرهي از جاده کنار دژ شروع به حرکت کرده بودند. نيروهاي آبي- خاکي هم، به پيشروي ادامه دادند.
قبضه شماره يک و قبضه ما به سمت خاکريزهايي جديد حرکت کردند. در حاليکه قبضه هاي ديگر بر روي مواضع دشمن اجراي آتش مي کردند.

هنگامي که ما در موقعيت و خاکريزهايي جديد که توسط نيروهاي خودي فتح شده بود، استقرار يافتيم.

قبضه هاي ديگر آتش خود را قطع کرده و در خاکريزهاي جديد استقرار يافتند. در اين لحظه دسته هاي خمپاره انداز ديگر نيز به طور زيگزاک در حال آرايش گرفته بودند...

انتهای پیام /




summary-address :
Your Rating
Average (1 Vote)
The average rating is 5.0 stars out of 5.