ID : 823631
شهیدی که به حرف بنیصدر گوش نکرد
بنیصدر دستور داده بود تا بچههای سپاه به سمت مکانهای که در حقیقت پایگاه اصلی منافقین شده بود، شلیک نکنند. خبر که به مهدی رسید، یک خمپاره دستش بود خندید و گفت: به افتخار بنیصدر ...
یزد رسا؛ عکس پسر بچهای که بالای سرپدرش ایستاده و دارد بهت زده نگاهش میکند و طی روزهای گذشته توسط مخالفان دولت سوریه به کشته شدههای سوری- توسط ارتش- نسبت داده شد، متعلق است به سردار شهید حاج محمدمهدی کازرونی، فرمانده طرح عملیات لشکر ثارالله کرمان.
حاج مهدی را یار دیرینهاش حاج قاسم سلیمانی بهتر از هر کسی میشناسد. حاج مهدی اسطورهای شجاعت بود که سرلشکر سلیمانی در بیان بزرگترین ویژگی او یعنی شجاعت، گفت: من به جرائت قسم میخورم ذرهای ترس در وجود حاج مهدی کازرونی راه ن
نسال الله منازل الشهداء
- سال تحصیلی که شروع میشد، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتابهایش میکند. وقتی بهش تذکر میدادیم که با این کار ممکن است مامورهای رژیم بلایی به سرش بیاورند، میخندید و میگفت: «دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز میکنم، چشمم به اینها بیفتد.»
- در میان بهت و تعجب بچههای دبیرستان نظامی کرمان، یک خبر به سرعت بر سر زبانها افتاد؛ «نمیتونی فکرش رو بکنی ... یکی از بچههای سال اول توی سالن اجتماعات ایستاده و نماز خونده!»
- در محیطی که هر کس نماز میخواند، انگشتنمای همه میشد، مهدی هر روز نمازش را میخواند. بعد از نماز هم قرآنش را در میآورد و چند دقیقه قرآن میخواند و می گفت: «با خودم فکر کردم اگر برای رضا خدا و شکر او نماز میخوانم، نباید از تمسخر دیگران بترسم.» خیلی از کسانی که تا آن روز نمازشان را مخفیانه میخواندند، از روز بعد کنار مهدی ایستادند و نماز خواندند. از نمازخوانهای دبیرستان نظام در سالهای دفاع مقدس مردانی چون محمود اخلاقی، مجید سلماس، حسین مختارآبادی و ... مردانه جنگیدند و به شهادت رسیدند.
- اوایل سال 1356 یک خبر مثل توپ در روستا صدا کرد، «عکس شاه سر در مدرسه، گم شده.» مهدی شب قبل از دبیرستان نظامی به روستا آمده بود، عکس شاه را از سر در مدرسه پایین آورده و عکس الاغی را نقاشی کرده و جای عکس شاه گذاشته بود.
- آرام ایستاده بود کنار در مسجد جامع و پلاکاردی بسته در دستش گرفته بود. کلاهش را هم تا بالای چشمهایش پایین کشیده بود، مردم میخواستند بعد از یک اعتراض آرام از مسجد خارج شوند که ناگهان مهدی پلاکارد را باز کرد و عکس امام را بالای سرش گرفت. با فریاد «یا مرگ یا خمینی» مهدی، مردم ریختند وسط خیابان و شعار سر دادند. با این کار مهدی، تظاهرات ضدشاه که تا آن روز فقط در مسجد برگزار میشد، به خیابانها کشیده شد.
- میخواست محاصرهای مقر بچههای سپاه را بشکند، با آمبولانس هلال احمر و یکی از خانمهایی که آنجا بود، به بهانهای انتقال مجروحان به سطح شهر رفتند تا تیربار کالیبر 50 را که توی دل دموکراتها جا مانده بود، عقب بیاورند. وقتی برگشت، آمبولانس آبکش شده بود، اما تیربار همراهش بود. تا عصر همان روز با استفاده از کالیبر 50 حدود 80 درصد از محاصرهای مقر سپاه را شکست.
- دموکراتها وقتی نیروهای سپاه، تپه رادیو تلویزیون مهاباد را گرفتند، برای هر کس که سر مهدی کازرونی، مسئول عملیات سپاه را تحویلشان دهد، 400 هزار تومان جایزه گذاشتند.
- هیئت حل اختلاف به نمایندگی از طرف دولت موقت به کردستان آمد و پس از جلسه با سران احزاب و گروهکها قرار گذاشتند که سپاه پاسداران منطقه را تخلیه کند. خبر که به بچههای سپاه رسید، مهدی رفت و یقهای «داریوش فروهر» را گرفت؛ سرش فریاد زد: «خائن! اگر تو را جای دیگر ببینم، اعدامت میکنم» و در جواب فروهر که گفت ما خدمتگذار این مملکت هستیم، مهدی گفت: «تاریخ قضاوت می کند...»
- سه ماه آموزش نظامی میدیدم. در طول دوره هر وقت میخواستند برای ما الگویی معرفی کنند، می گفتند: «شما باید مثل مهدی کازرونی باشید.» آن قدر این اسم را شنیده بودم که دیدنش برایم آرزو شده بود. از او یک فرماندهای خشن و کاملاً نظامی در ذهنم ساخته بودم. وقتی رفتم به منطقه، سراغش را گرفتم و پیدایش کردم، نظامی بود... ورزیده بود... اما مهربانی صورتش...
- بنیصدر دستور داده بود تا بچههای سپاه به سمت مکانهای که در حقیقت پایگاه اصلی منافقین شده بود، شلیک نکنند. خبر که به مهدی رسید، یک خمپاره دستش بود خندید و گفت: به افتخار بنیصدر تا فردا صبح میکوبیم. آن شب نزدیک 280 گلولهای 120 میلیمتری به سمت منافقین شلیک کردیم.
- رفته بود برای پاک سازی یک روستا و چندساعتی میشد که ازش خبری نداشتیم. وقتی برگشت، کلی اسیر گرفته بود؛ نیروهایش هم همگی سالم بودند. شهید عرب نژاد از مهدی پرسید: چه طور نیروهایت را بدون تلفات برگرداندی و حتی از دموکراتها اسیر و غنیمت گرفتی؟ با لبخند گفت: من کاری نکردم. همه کارها را خدا کرد. من فقط ذکر گفتم و خدا فقط کار کرد.
- نیروهای ضد انقلاب از دو چیز خیلی میترسیدند؛ یکی پاسدار و دیگری هلی کوپتر کبری. بعضی از عناصر ضدانقلاب که جرمشان سنگین نبود و بخشیده شده بودند، می گفتند: سران ضدانقلاب که عمل کرد مهدی را میبینید، میگویند: او به اندازه 12 هلی کوپتر کبری برای جمهوری اسلامی کار میکند.
- مقر ضد انقلاب هتلی بود که از هر گوشهاش به طرف ما تیراندازی میشد. حجم آتش ضدانقلاب آنقدر زیاد بود که فقط توی سنگرهایمان پناه گرفته بودیم و حتی جرائت نمیکردیم سرمان را بالا بیاوریم. چند ساعت بعد از شروع تیراندازی، ناگهان سر و صداها و تیراندزی قطع شد سرم را که از سنگر بیرون آوردم، تعجب کردم و هم خندهام گرفته بود؛ مهدی و چند نفر از بسیجیها هتل را پاکسازی کرده بودند و داشتند به طرف مقر خودمان برمیگشتند، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود، میآمدند و با خنده و شوخی به طرف هم گلوله برفی پرتاب میکردند.
- پس از مراسم برائت از مشرکین، سعودیها دستگیرش کردند، دست و پایش را با زنجیر بستند و چهار پنچ روز زودتر از پایان مناسبک حج با اولین پروازی که به ایران میرفت فرستادنش به مشهد. وقتی به کرمان رسید، با همان لباس احرام و کفشی که موقع مناسک به تن داشت، آمد توی خانه. میگفت که با هواپیمایی که به مشهد رفته به شیراز هم رفته و شاه چراغ را هم زیارت کرده تا رسیده به کرمان.
- بدجوری زخمی شده بود وقتی توی بیمارستان دیدمش، داشت گاز را با پنس در سوراخ پایش فرو میکرد و از طرف دیگر بیرون میکشید. زخم را تمیز کرد و دوباره پانسمان کرد؛ بدنم از دیدن کارش میلرزید. پرسیدم چرا این کار را میکنی؟ گفت: «زخم پایم عمیق است، برای همین پرستارها دلشان نمیآید زخمم را شستو شو بدهند، خودم زخم را شست و شو میدهم تا پایم قطع نشود.» زخم پایش آن قدر عمیق بود که نمیتوانست برود جبهه. قرار شد در همان مدتی که کرمان است توی یکی از پادگانهای ارتش به نیروها آموزش بدهد. نیروها را که میدواند خودش هم ژسه را عصا می کرد و پابه پایشان میدوید.
- در منطقه زبیدات بودیم با ماشین از 50 متری کمین عراقیها میگذشتیم که حاجی ایستاد و از لبه خاکریز نگاهی بهشان کرد بعد هم چند تا بوق زد و وقتی مطمئن شد عراقیها متوجهمان شدند، به راهش ادامه داد. گفتم این کارت خیلی خطرناکه میزننت ها! گفت: باید اینا رو مسخره کنم تا بفهمن با کی طرف اند؛ باید بفهمن ازشون نمیترسم.
- داشتم همراه حاج مهدی می رفتم صدای زوزه خمپاره که آمد خودم را پرت کردم روی زمین. وقتی بلند شدم دیدم حاج مهدی چند قدم جلوتر از من است و دارد به راهش ادامه میدهد وقتی بهش رسیدم رو کرد به من و با لحن متفاوتی گفت: از خمپاره میترسی رمز پیروزی در جنگ شجاعت و نترسیدن از دشمن و آتش دشمن است.
- گفتم: وقتی شهدا را برای تشییع میآوردند بعضیها میگویند تو توی جبهه کاری نمیکنی و دیگران را میفرستی جلو تا خودت کشته نشوی، گفت: من برای اربابم امام زمان (عج) کار می کنم. اگر ارباب من را قبول کند که شهید میشوم و اگر قبول نکند که... بگذار مردم هرچی میخواهند بگویند.
- خیلی پیشروی کرده بودیم، چند نفر از جلو به طرفمان میآمدند و قد یکی از آنها، حدود یک متر از بقیه بلندتر بود. همین باعث شده بود که تا هر کدام از بچهها، حدسی دربارهاش بزنند که کیست. جلوتر که آمدند حاج مهدی را شناختم که روی شانه یکی از عراقیها نشسته و اسلحهاش را به طرف بقیه گرفته بود با اینکه هر دو پایش زخمی شده بود، اما پنج عراقی را اسیر کرده و روی شانه یکی سوار شده بود تا به خط خودی برسد. بعدا خودش تعریف کرد که فقط یک گلوله داشته و با همان، یکی از عراقیها را که به طرفش حمله کرده بود میزند و بقیه را هم اسیر میکند،
- گفتم: با این سماجتی که تو در کار عملیاتی داری باید طور دیگری شهید شوی، شهادتت باید خیلی سخت باشد، گفت: «هر چه خدا بخواهد همان میشود.» گلوله که آمد چیزی از پایین تنهاش نماند، اما حاجی با همان سماجت سرش را بالا آورده بود و به بدنش نگاه میکرد حاج یونس هول شده بود شاید هم ترسیده بود سرحاجی را بغل گرفت و داشت با دلهره اشهدش را میگفت، اما حاج مهدی با آرامش خودش را بالا گرفته بود و داشت به پایین بدنش نگاه میکرد برای اینکه حاج یونس را آرامش دهد با او هم نوا شد «اشهد ان لا اله الا الله ...»
summary-address :