ID : 38319982

ماجرای تحول رسول ترک، آزاد شده حضرت سیدالشهدا (ع)


از زاویه نگاه عارفان و سالکان، آن روز صبح، شب قدری برای رسول ترک بود، در آن صبح زیبا و در آن شب قدر، همه مقدرات رسول به یک باره زیر و رو شد.

به گزارش یزدرسا، رسول دادخواه تبریزی معروف به رسول ترک، حدود 115 سال قبل (5 اسفند سال 1284 شمسی) در محله‌ای قدیمی از شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش مشهدی جعفر و مادرش آسیه خانم بود. رسول ترک که از لات های عربده کش تبریز بود، در سن 24 سالگی تبریز را رها کرد و تصمیم گرفت ادامه لات بازی ها را به تهران نتقل کند البته خیلی طول نکشید تا در تهران نیز برای خودش اسم و رسمی پیدا کند.

در یکی از شب‌های دهه اول محرم مردی با ابهت و قوی هیکلی به سوی یکی از هیأت‌های اطراف بازار تهران در حرکت بود، آن مرد نامش رسول بود و چون اهل تبریز بود تهرانی‌ها به او رسول تُرک می‌گفتند، رسول ترک آن شب نیز به سوی هیأت و جلسه روضه‌ای می‌رفت که مسئولین و بعضی از شرکت کنندگان در آن هیأت از اینکه رسول ترک به هیأت و جلسه آنها می‌آمد، بسیار ناراحت و ناخشنود بودند.

در این چند شبی که از ماه محرم گذشته بود، رسول ترک هر شب در آن هیأت حاضر شده بود. او در این چند شب به همه نشان داده بود که نمی‌توانند مانند بسیاری از شرکت‌کنندگان و عزاداران در گوشه‌ای از مجلس آرام و ساکت بنشیند، او خودش را متفاوت از دیگران حس نمی‌کرد و فکر می‌کرد می‌تواند در آن جلسات هر کاری که هر یک از اعضای هیأت می‌کند، او نیز انجام دهد.

او حتی بدش نمی‌آمد تا در نظم و ترتیب بخشیدن به مراسم عزاداری نیز دخالت کند، هر چند که همه حرکت‌ها و کارهای رسول با نوعی شلوغ‌کاری همراه بود، اما به هیچ وجه اساس و ریشه این نارضایتی‌ها و دلخوری‌های اهل هیأت به خاطر این شلوغ‌کاری‌ها نبود، آن‌ها از مرام و شخصیت رسول ناراحت بودند، آن‌ها فکر می‌کردند که وجود و حضور چنین آدمی، هیأت و جلسه عزاداری و توسل را از شور و اخلاص و صفا باز می‌دارد و حق هم در ظاهر با آن‌ها بود، زیرا رسول آدمی قلدر و لات و لاابالی بود، او مردی بود که به فسق و زورگویی شهرت داشت، او یکی از قلدرهای شروری بود که گاه با مأموران کلانتری‌های تهران نیز به طور جدی در می‌افتاد.

اما رسول ترک با تمام این گمراهی‌هایی که داشت، یک صفت و خصلت نیکو و عجیبی نیز داشت. او دوست داشت در ماه‌های محرم در هر شکل و حالتی که هست در جلسه‌های سوگواری و روضه سرور آزادگان عالم، حضرت حسین بن علی(ع) شرکت کند. او نسبت به امام حسین(ع) بسیار مؤدب بود، پدر و مادرش ارادت و محبت به امام حسین(ع) را از سنین کودکی در جان و قلب رسول کاشته بودند.

او گاهی قبل از اینکه بخواهد به سوی جلسه روضه‌ای حرکت کند ابتدا دهانش را برای لحظاتی کوتاه در زیر شیر آب می‌گرفت و به خیال خودش دهانش را به این شکل آب می‌کشید تا دیگر نجس نباشد و آن‌گاه به سوی هیأت و جلسه روضه‌ای به راه می‌افتاد.

رسول ترک آن شب نیز وارد هیأت شد، بسیاری از نگاه‌هایی که به او می‌افتاد محترمانه و مهربانانه نبود، مسئول هیأت هم که آدمی خوش سیما و با صفا بود، با دیدن و مشاهده رسول، ناراحت به نظر می‌رسد. آن شب نیز رسول ترک به جمع عزاداران و اعضای آن هیأت پیوست و مشغول عزاداری و همنوایی با آن‌ها شد.

اما دقایقی از آمدن و حضور رسول نگذشته بود که چند نفر از اعضای هیأت به دور مسئول هیأت حلقه زدند، از طرز نگاهشان پیدا بود که درباره رسول صحبت می‌کنند، بعد از دقایقی جوانی که میان آنها قد راست کرد و یک راست به سوی رسول رفت، رسول با لبخند از او استقبال کرد، آن جوان مشغول صحبت با رسول شده بود و نگاه‌های بعضی از حاضران به آن دو خیره و معطوف شده بود، لحظاتی نگذشته بود که کم‌کم آثار ناراحتی و غضب در صورت و چهره رسول ظاهر گشت، رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرف‌ها و صحبت‌های آن جوان گوش می‌داد.

آن جوان که خود را فرستاده مسئول هیأت معرفی کرده بود، با صراحت و بدون هیچ ملاحظه و ترس و واهمه‌ای به رسول فهمانده بود که باید از مجلس بیرون برود و دیگر حق ندارد در هیأت و جلسه آنها شرکت کند.

قبر رسول ترک در قبرستان نو شهر قم

معلوم بود که رسول ترک از اینکه او را از جلسه امام حسین(ع) بیرون می‌کنند به خشم آمده است. او از روی ناراحتی نمی‌توانست حرفی و سخنی بگوید، در حالی‌که خودش را کنترل می‌کرد به سختی از جایش بلند شد، برای لحظاتی سکوت و خاموشی بر مجلس سایه افکنده بود. در آن لحظات بعضی‌ها گمان می‌کردند که او الان دعوا و جنجالی به راه خواهد انداخت، اما رسول ترک بدون هیچ شکایت و اعتراضی آنها را ترک کرد و یک راست به سوی خانه‌اش حرکت کرد.

هر چند که رسول ترک آدمی بسیار قلدر و شرور بود، ولی ارادت و اعتقادش به امام حسین(ع) به اندازه‌ای بود که به او اجازه نمی‌داد تا از خادمان و ارادتمندان به امام حسین(ع) کینه و عقده‌ای به دل بگیرد و دعوا و زد و خوردی به راه بیندازد، با توجه به این خصوصیتی که رسول داشت شاید همه ناراحتی و غصه این بی‌احترامی و برخورد تا قبل از رسیدن به خانه از دلش بیرون رفته بود و شاید آن شب زمانی که رسول بر روی رختخواب دراز می‌کشید و سرش را بر روی بالش می‌گذاشت، فقط در این فکر بود که از فردا در کدام یک از دیگر جلسه‌ها و هیأت‌های روضه امام حسین(ع) می‌تواند حضور یابد.

آن شب نیز مثل همه شب‌های خدا به پایان رسید و خورشید کم‌کم در حال بیرون آمدن بود، در همان ابتدای صبح که هنوز از اغلب مردم از خانه‌هایشان بیرون نیامده بودند و شهر هم‌چنان در سکوت و خلوت به سر می‌برد، دری بازی شد و مردی از خانه‌اش بیرون آمد، از حالتش پیدا بود که به سوی انجام امری عادی و روزمره نمی‌رود.

آن مرد به سویی می‌رفت که خانه رسول ترک نیز در آنجا قرار داشت، او به جلوی خانه رسول رسید و شروع به در زدن کرد، رسول با شنیدن صدای در به فکر فرو رفته بود، در این اولین دقیقه‌های روز چه کسی می‌توانست با او کاری داشته باشد؟!

موقعی که رسول در را باز کرد، کسی را در پشت در دید که به طور ناخودآگاه نمی‌توانست از او راضی و خشنود باشد، مردی که در پشت در ایستاده بود، همان مسئول هیأت بود، همان کسی که دیشب به رسول پیغام داده بود که دیگر نباید در هیأت و جلسه آنها شرکت کند.

همان کسی که دیشب رسول را از جلسه امام حسین(ع) بیرون کرده بود، اما هم اکنون همه چیز وارونه و برعکس شده بود، رسول به محض باز کردن در، با یک احوال‌پرسی و مصافحه بسیار گرمی روبه‌رو شد.

مسئول هیأت در حالی که بر روی پنجه‌های پایش ایستاده بود و هیکل و جثه‌ قوی و بلند رسول را در آغوش گرفته بود، رسول را تند تند می‌بوسید و از او معذرت‌خواهی و طلب بخشش می‌کرد و رسول فقط مات و مبهوت، مسئول هیأت را تماشا می‌کرد. او از این برخوردهای دوگانه دیشب و امروز به حیرت و تعجب آمده بود.

مسئول هیأت بعد از معذرت‌خواهی‌ها و دلجویی‌های فراوان، از رسول خواست تا او حتماً در شب‌های آینده در جلسه آنها شرکت کند و تمام اتفاقات و حرف‌های شب گذشته را فراموش کن. مسئول هیأت نمی‌خواست بیش از این توضیحی بدهد و دلیل و علت این تغییر نظر و رفتارش را بیان کند، زمانی که مسئول هیأت می‌‌‌‌خواست خداحافظی کند و برود، رسول مانع از رفتنش شد، رسول می‌دانست که مسئول هیأت بدون علت و بیخودی عقیده‌اش تغییر پیدا نکرده است، او پافشاری‌ و اصرار داشت تا علت این تغییر را بداند.

مشاهده یک خواب و رویایی عجیب باعث شده بود تا مسئول هیأت از اینکه در شب گذشته رسول را از جلسه امام حسین(ع) بیرون کرده است به شدت پشیمان و نادم شود، اما او گمان می‌کرد نباید همه خوابش را برای رسول تعریف کند، مسئول هیأت در شب گذشته در بخشی از خوابش یک چیزی دیده بود که بنابر نظر و عقیده او بسیار خوب و نیکو بود، ولی فکر می‌کرد که اگر آن را برای آدمی همچون رسول تعریف کند آن را درک نخواهد کرد و ناراحت و عصبانی خواهد شد.

ولی تقدیر و اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود تا مسئول هیأت در آن اولین دقیقه‌های صبح و در همان جلوی خانه رسول همه رؤیا و خوابش را برای رسول بازگو کند، در آن لحظه، مسئول هیأت به هیچ وجه تصور نمی‌کرد و نمی‌دانست که او هم اکنون و در آن لحظات واسطه و رساننده یک پیام دعوتی رمزدار از جانب امام حسین(ع) برای رسول ترک است، اما عاقبت شروع به تعریف کردن رویای دیشبش کرد و رسول ترک نیز با دقت و کنجکاوی به صحبت‌های او گوش می‌داد.

مسئول هیأت در شب گذشته در عالم خواب دیده بود، در شبی تاریک و صحرای کربلا قرار دارد، او در خواب دیده بود که خیمه‌ها و یاران و اصحاب امام حسین(ع) در یک طرف هستند و یاران و خیمه‌های لشکریان یزد در سویی دیگر، مسئول هیأت تصمیم می‌گیرد برای مشاهده اوضاع و احوال خیمه‌های امام حسین(ع) به سوی خیمه‌های آن حضرت حرکت کند، هنوز بیشتر از چند قدم برنداشته بود که ناگهان متوجه می‌شود سگی در حال پاسبانی و نگهبانی از خیمه‌های امام حسین(ع) است، آن سگ با پارس‌ها و حمله‌های جسورانه‌اش به هیچ غریبه‌ای اجازه نمی‌‌داد به خیمه‌های امام حسین(ع) نزدیک شود.

مسئول هیأت قدم برمی‌دارد و با احتیاط به سوی خیمه‌های سیدالشهداء‌ حرکت می‌کند، ولی آن سگ به سوی او نیز حمله‌ور می‌شود و با سماجت مانع از نزدیک شدن وی به خیمه‌های حسینی می‌شود، مسئول هیأت در آن تاریکی و ظلمت شب با آن سگ درگیر می‌شود و می‌خواهد خودش را به خیمه‌ها برسانند، او به سختی و با کوشش و تلاش زیاد در حال رها شدن از آن سگ بوده است که ناگهان با نگاه به سر و کله آن سگ متوجه یک منظره بسیار عجیب و غریبی می‌شود، مسئول هیأت با گریه و اشک به رسول ترک می‌گوید: «... رسول! من در حالی که با آن سگ رودررو شده بودم یک دفاع متوجه مسئله عجیبی شدم، من ناگهان متوجه شدم که سر و صورت آن سگ، سر و صورت توست، این سر و کله تو بود که بر روی هیکل و بدن آن سگ قرار داشت؛ رسول! در واقع این تو بودی که در حال پاسداری از خیمه‌های امام حسین(ع) بودی...»

عجب صبح زیبا و عجب لحظه نابی بود، عجب شب قدری بود... هر چند زمانی که رسول ترک را از هیأت بیرون می‌کردند و او در مقابل آن جور و جفا فقط صبر پیشه کرد شب بود، هر چند که مسئول هیأت خوابش را در شب و شاید هم در وقت سحر مشاهده کرده بود و هر چند که مسئول هیأت در خوابش دیده بود که در ظلمت شب به سوی خیمه‌های امام حسین(ع) می‌رود و در ظلمت شب سر و کله رسول را بر روی پیکر سگ نگهبان خیمه‌ها دیده بود، اما زمانی که مسئول هیأت این خواب را در جلوی خانه رسول تعریف می‌کرد، ماه رمضان نبود، بلکه ماه محرم بود؛ شب نبود و یکی از روزهای دهه اول محرم بود.

اما در حقیقت از زاویه نگاه عارفان و سالکان، آن روز صبح، شب قدری برای رسول ترک بود، در آن صبح زیبا و در آن شب قدر، همه مقدرات رسول به یک باره زیر و رو شد و انقلابی شگفت و باور نکردنی در رسول به جوشش آمد و یک شیدایی و سوختگی‌ای به جان رسول ترک افتاد، او به یک باره اسیر سر زلف امام حسین(ع) شد و دیگر هر چه بر زبان می‌آورد شهد و شکری سوزان بود.

رسول ترک بعد از شنیدن رویای مسئول هیأت، شروع به گریه و زاری می‌کند، او ناله‌کنان، تند تند از مسئول هیأت می‌پرسیده است: «...راست می‌گویی یعنی واقعاً من سگ نگهبان خیمه‌های امام حسین(ع) بودم؟...» و سپس بعد از در آوردن صدای سگ‌ با شور و وجدی آمیخته به گریه و اشک فریاد ‌کشید: «از این لحظه به بعد من سگ حسینم... خودشان مرا به سگی قبول کرده‌اند...»

در آن لحظه همه وجود رسول ترک مملو از عشق حسینی شده بود؛ عشقی عمیق و واقعی و او به سب این عشق به یک توبه واقعی دست یافته بود؛ توبه‌ای نصوح و همیشگی، او از آن روز و از آن لحظه به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته‌ترین دلداده‌ها و ارادتمندان به امام حسین(ع) محسوب می‌شد، به گونه‌ای که از آن روز به بعد هر سخنی که از زبان و لب‌های او درباره امام حسین(ع) بیرون می‌آمد، هر شنونده‌ای را گریان و منقلب می‌کرد.

و این چنین شد که رسول ترک به یک باره توبه کند و زندگی جدیدی را با 180 درجه تغییر و تحول برای بقیه عمرش در پیش گرفت.

انتهای پیام/




summary-address :
Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.