مادر اردکانی که پس از 32 سال هنوز هم چشم انتظار است/ هیچ کس نتوانست مانع رفتن علی شود
به گزارش یزد رسا به نقل از اردکان گویا، از هیاهوی شهر که فاصله بگیری و سری به کوچه پس کوچه های شهر بزنی به کوچه هایی به ظاهر محقر میرسی که مزین به نام بزرگمردان این دیارند.
عصر یکی از روزهای زمستان مهمان چشم های بهاری یک مادر شدیم. مادری که پس از گذشت 32 سال هنوز هم منتظر است تا نشانی از "علی " برایش بیاورند.و با صدای هر زنگ در از انتظارش برای دیدار پسرش می گوید.
هرچند حاجیه صغری مادر شهید «علی غلامپور» رنجور از درد بیماری بود اما صمیمانه پدیرای ما شد واز همان ابتدا از آخرین دیدار با علی برایمان گفت. روزی که علی بدون خداحافظی خانه را ترک کرد و دیگر برنگشت.
وقتی که علی به جبهه رفت چندساله بود؟شما موافق بودید که برود؟
هجده ساله بود و سال اخر دبیرستان که می خواست به جبهه برود. آبان ماه سال 61 بود که قصد رفتن کرد. من مخالفت کردم چون بعد از رفتن پدرش او برایم مرد خانه بود ولی در مقابل اصرار من فقط گفت که اسلام در خطر است و باید بروم. حتی به خاطر مخالفت های من با رفتنش از آیت الله خاتمی هم در مورد رفتن به جبهه پرسیده بود ولی هیچ کس نتوانست مانع رفتنش شود.روزی که می خواست اعزام شود ساکش را برداشت ولی خداحافظی نکرد و گفت برای خداحافظی به خانه بر میگردد ولی رفت و همان روز اعزام شد.
از کارهایش رضایت داشتید؟ چگونه فرزندی برای شما بود؟
علی پسر بزرگ من بود وبانذر و نیاز او را به دنیا آورده بودم تمام امید من در زندگی بود چرا که بقیه بچه هایم کوچک بودند و او بود که کمک حال من بود و همراه با درس خواندن کار هم میکرد. در مدرسه هم همه از او راضی بودند، زمان انقلاب هم شور و حرارت خاصی داشت و خاطراتش از موقع انداختن مجسمه شاه را با شور خاصی تعریف میکرد.
در محله معروف بود به اینکه چشم و دل پاک بود و اهل مسجد و منبر.ورزشکار هم بود و عضو تیم فوتبال استان بود.
چند بار به جبهه اعزام شد؟ در چه عملیاتی به شهادت رسید؟
همان یکبار بود که اعزام شد.آبان ماه بود که به جبهه رفت و تا بهمن ماه همان سال که در عملیات والفجر مقدماتی و در منطقه فکه شرکت داشته در جبهه بود و پس از آن دیگر کسی او را ندیده بود. شهید سیدی و شهید زفاک که از رفقایش بودند خبرش را برایم آوردند ولی همه فکر میکردند اسیر شده و تا پایان بازگشت اسرا همچنان منتظر بودم که به همراه کاروان اسرا برگردد.
چگونه خبر شهادتش را به شما دادند؟
همان سالهای اولیه بعد از بازگشت اسرا بود که به دیدار رهبری رفته بودیم آنجا فردی به من گفت که دیگر منتظر برگشت پسرم نباشم. آن لحظه ای که این حرف را به من زدند دیگر حال خودم را نفهمیدم و فقط گریه میکردم. هنوزم که هنوز است باور نکرده ام که قرار نیست برگردد و هنوز انتظارش را می کشم تا حداقل جنازه اش به من برسد. تمام حسرتم از این است که هیچ چیز از او برایم نمانده است، وصیت نامه هم ندارد.حتی به خوابم هم نمی اید. در کوچه ما خانواده چهار شهید هستند و دوستانش نیز که شهید شدند جسدشان برگشته ولی از علی من هیچ خبری نشده.
از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
حدودا ده سال پیش بود که گفتند مفقودالثر است ولی کسی چیز قطعی از شهادتش نمی داند و احتمال می دهند در همان منطقه فکه اجساد را سوزانده باشند.
در پایان از مادر شهید خواستیم که اگر حرفی به عنوان صحبت چایانی دارد برایمان بگوید ولی نگاه منتظر او و چشم های نمناکش تمام حرفها را در خود جای داده بود.