چرا اقوام «حمزه» از زیر تیر و ترکش نجاتش ندادند؟
انتشارات روایت فتح تاکنون چندین عنوان از سری کتاب های مدافعان حرم را با محوریت شهدای مدافع حرم منتشر کرده و کتاب «بی تو پریشانم» کتابی از این مجموعه است.
«بی تو پریشانم» روایت زینب پاشاپور (همسرشهید) از شهید حجت الاسلام محمد پورهنگ است.
این کتاب را «زینب پاشاپور» که خواهر شهید حاج اصغرپاشاپور است، درباره همسرش نوشته است. از این نویسنده پیش از این کتابی منتشر نشده است.
انتشارات روایت فتح، این کتاب را برای دومین بار در ۱۱۰۰ نسخه و با قیمت ۳۱۰۰۰ تومان به بازار عرضه کرده است.
در ادامه؛ بخش کوتاهی از این کتاب را با هم می خوانیم:
ستاره ها روی دامن شب پخش شده بودند. هوا کم کم رو به سردی میرفت. محمد، سرش را دوباره بالا آورد تا نگاهی به دور و بر بیندازد. تا سرش را بالا آورد تیری به سمتش شلیک شد. تیر به فاصله یک متری اش خورد و گرد و خاک کمی را پاشید روی لباسش. محمد خوب می دانست هیچ یک از این تیرها سهم او نیست. به چند ساعت پیش فکر کرد. با اصغر و چند نفر از نیروهای سوری آمده بودند تا منطقه را شناسایی کنند و برگردند. مسلحین آنها را دیده بودند. بین دو تا از صخره ها گیر کرده بودند. دور تا دورشان پر بود از جای تیرهایی که به کوه برخورد کرده و صخره ها را شکافته بود. محمد می دانست که باید آنجا بمانند، اما اصغر می خواست برگردد. تا چند قدم از مخفیگاهشان فاصله می گرفت، صدای شلیکها بلند می شد و تا برمی گشت سرجایش همه جا ساکت میشد.
انگار همه فهمیده بودند آنجا تنها جایی است که هیچ تیر و ترکشی به آن راه ندارد. به ناچار چند ساعت همان جا ماندند. توی مسیر برگشت دوباره ردشان را زدند. دنبالشان کرده بودند تا همین جایی که سنگر گرفته بودند. نمازشان را هم همین جا خواندند. اصغر آرام خودش را به محمد نزدیک کرد. محمد روی خاک دراز کشیده بود و خیره شده بود به ستاره ها.
- در چه حالی؟
- اصغریه سؤال ازت بپرسم؟
- آره بپرس.
- الآن تو چه فکری هستی؟
- یعنی چی؟
- منظورم اینه که میتونی توی این اوضاع به زن و بچه و زندگیت فکر نکنی؟
-نمیدونم. حاجی یه جوری حرف بزن که منم بفهمم.
و محمد صورتش را رو به اصغر چرخاند:.
- ببین الآن فاصله ای تا مرگ نداریم. معلوم نیست از اینجا زنده برمی گردیم یا نه.
- خب؟
- اگه واقعا به اینکه بعد از تو چه اتفاقی برای اونا می افته و عاقبت شون چی میشه، فکر نکنی معلومه که فقط برای خدا اینجا هستی و بس.
اصغر رفت توی فکر. خیره شده به ستاره هایی که توی آسمان سوسو میزدند. محمد، متوجه حمزه شد. انگار کلافه شده بود. مدام اطراف را میپایید.
دستهایش را روی هم می کشید. به ساعتش نگاه می کرد و سرش را تکان میداد. محمد رفت نزدیک او..
- چیزی شده؟
حمزه باید برمی گشت خانه. زن مریضش و دو بچه کوچکش توی خانه تنها بودند. حق با او بود. حمزه بومی بود و منطقه را مثل کف دست می شناخت. فقط با آنها آمده بود که راه را گم نکنند. همان اول گفته بود که باید زود برگردد و به همسر بیمارش رسیدگی کند. محمدسعی کرد آرامش کند. اگر چند ساعت دیگر آنجا می ماندند، راه برگشت شان باز میشد. حمزه از توی جیب شلوارش کیفش را درآورد. عکس توی کیف را نشان محمد داد. «میثم» و «براس» به صورتش خیره شده بودند و می خندیدند. حمزه دلش برای دیدن شان پر می کشید. عکسشان را بوسید و آن را روی سینه اش گذاشت.
- محمد هم حال او را داشت، اما به روی خودش نمی آورد. گوشی را روشن کرد. عکسی را که زینب برایش فرستاده بود چند بار نگاه کرد. آمده بود دخترها هنوز دندان درنیاورده بودند و حالا دندان شان بالا آمده بود. محمد روی صورت بچه ها دست کشید. دستش را برد نزدیک دهانشان. حس کرد فاطمه با دندان تازه درآمده اش دستش را گاز می گیرد. توی همین خیالها بود که صدای انفجار همه جا پیچید. آسمان قرمز شده بود. سرش را آورد بالا. لابه لای دود، حمزه را دید که چند متر آن طرف تر از سنگر افتاده بود. حمزه کار خودش را کرده بود. بی خبر از همه رفته بود بیرون سنگر که برگردد عقب.
محمد چشم از او برنمیداشت. نارنجکی زیر پایش منفجر شده بود. از میان آن همه خونی که روی زمین ریخته بود، پای حمزه دیده نمی شد. مسلحین رگبارشان را به سمت حمزه گرفته بودند. حمزه سرش را دزدیده بود. هرچه می کرد نمیتوانست خودش را تا سنگر بکشاند.
محمد بی قرار بود. صورت خندان نبراس و میثم را نمی توانست فراموش کند. باید کاری برایش می کرد. زمان زیادی برای نجاتش نداشت. نگاهی به بقیه کرد. هیچ کس از جایش تکان نمی خورد. حسون سرش را انداخته بود پایین تا از نگاه های محمد فرار کند. راعد هم چشم هایش را بسته بود. انگار نه انگار که با زن حمزه نسبت فامیلی دارد. او بود که حمزه را به عنوان بلدراه به آن ها معرفی کرده بود. دیدن خونسردی شان محمد را آزار می داد. حس کرد این مردم چقدر باهم غریبه اند. مگر اینها توی یک خاک متولد نشده اند؟ مگر از یک هوا نفس نمی کشیدند؟ مگر می شود این قدر بیتفاوت بود؟ اگر حمزه هموطن شان هم نباشد، هم جنسشان که هست. آدم که هست. صدایش بلند شد که:
- بابا بیمعرفتها! یکی پاشه با من بیاد اون بیچاره رو از زیر آتیش نجات بده.
تشری که محمد زد بی اثر بود. همه سرجایشان نشسته بودند. محمد که ناامید شده بود، نیم خیز شد که برود. اصغر مچ دستش را محکم گرفت:
- نرو محمد. صبر کن تا یه فکری براش بکنیم.
- چه فکری؟ وقتی بدنش سوراخ سوراخ شد دیگه چی کار میشه کرد؟
اشاره کرد به آدمهایی که روی زمین کنار هم نشسته اند و آرام گفت:
- واقعا فکر کردی اینا برای حمزه کاری میکنن؟
اصغر که معلوم بود دل خوشی ازشان ندارد، رویش را از آنها برگرداند و گفت:
- از اولش هم من حسابی روی اینا باز نکردم. شاید اگه مجبور نبودم اصلا باهاشون کار نمی کردم. محمد نگاهی به صورت های بیتفاوتشان انداخت. کارش از چیزی که فکر می کرد سخت تر بود. هریک از این ها می توانستند جای یکی از همان مسلحین یا داعشی ها را بگیرند. از وقتی محمد آمده بود، جلوی رفتنشان را گرفته بود. پیش از او، گروه زیادی از مخالفان را همین ها تشکیل می دادند. اسلحه دستشان می گرفتند و رو در روی ارتش می ایستادند. بیشترشان مرشدی بودند. آنها هم مثل علوی ها از شیعه جداشده بودند. با این تفاوت که مثل آنها قدرت نداشتند. شاید اگر رئیس جمهور از علویان نبود به آنها هم همین قدر ظلم میشد. آنها انگار فراموش شده بودند. بقیه طردشان کرده بودند. نه بهشان دختر میدادند ونه با آنها معامله می کردند.
جنگ که شروع شد، آنها فکر کردند شاید این فرصتی است که ظلم هایی را که بر آنان رفته جبران کنند. می خواستند از همه مردم کشورشان انتقام بگیرند. اما جنگ به آنها هم رحم نکرد. برای موشکها فرقی نداشت که روی سر کدام خانه فرود بیایند. آنها هم داشتند سهمشان را از جنگ می گرفتند. کشته های شان روز به روز بیشتر میشد. دلشان می خواست برگردند. تصمیم گرفته بودند اسلحه های توی دستشان را به سمت دشمن کشورشان بگیرند. محمد با همانها سر و کار داشت. حواسش بهشان بود. بعضی هایشان را آورده بود توی ارتش. به بعضی هایشان هم کارهای دیگر را سپرده بود. یکی شده مسئول تدارکات و دیگری آمار نیروها و مهمات را داشت. اما هنوز هم توی سر بعضیهایشان فکرهای خطرناکی بود.
محمد مچش را از توی مشت اصغر بیرون کشید. اصغر باز هم تلاش کرد:
-نرو محمد. به خدا خطرناکه.
او خوب می دانست که خطر بهانه ای نیست که محمد را از رفتن پشیمان کند. میدانست وقتی پای مرگ و زندگی کسی وسط باشد، محمد آرام و قرار ندارد. درست مثل آن روز که بهشان پیغام داده بودند یکی از نیروهای پلیس توی یکی از خیابانهای تهران گیر افتاده. اوج شلوغی های بعد از انتخابات سال هشتادوهشت بود. توی پایگاه جمع شده بودند که بهشان بیسیم زدند. اصغر موتورش را روشن کرد و با محمد و ده، دوازده موتورسوار دیگر رفتند وسط شهر...
انگار همه فهمیده بودند آنجا تنها جایی است که هیچ تیر و ترکشی به آن راه ندارد. به ناچار چند ساعت همان جا ماندند. توی مسیر برگشت دوباره ردشان را زدند. دنبالشان کرده بودند تا همین جایی که سنگر گرفته بودند. نمازشان را هم همین جا خواندند. اصغر آرام خودش را به محمد نزدیک کرد. محمد روی خاک دراز کشیده بود و خیره شده بود به ستاره ها.
- در چه حالی؟
- اصغریه سؤال ازت بپرسم؟
- آره بپرس.
- الآن تو چه فکری هستی؟
- یعنی چی؟
- منظورم اینه که میتونی توی این اوضاع به زن و بچه و زندگیت فکر نکنی؟
-نمیدونم. حاجی یه جوری حرف بزن که منم بفهمم.
و محمد صورتش را رو به اصغر چرخاند:.
- ببین الآن فاصله ای تا مرگ نداریم. معلوم نیست از اینجا زنده برمی گردیم یا نه.
- خب؟
- اگه واقعا به اینکه بعد از تو چه اتفاقی برای اونا می افته و عاقبت شون چی میشه، فکر نکنی معلومه که فقط برای خدا اینجا هستی و بس.
اصغر رفت توی فکر. خیره شده به ستاره هایی که توی آسمان سوسو میزدند. محمد، متوجه حمزه شد. انگار کلافه شده بود. مدام اطراف را میپایید.
دستهایش را روی هم می کشید. به ساعتش نگاه می کرد و سرش را تکان میداد. محمد رفت نزدیک او..
- چیزی شده؟
حمزه باید برمی گشت خانه. زن مریضش و دو بچه کوچکش توی خانه تنها بودند. حق با او بود. حمزه بومی بود و منطقه را مثل کف دست می شناخت. فقط با آنها آمده بود که راه را گم نکنند. همان اول گفته بود که باید زود برگردد و به همسر بیمارش رسیدگی کند. محمدسعی کرد آرامش کند. اگر چند ساعت دیگر آنجا می ماندند، راه برگشت شان باز میشد. حمزه از توی جیب شلوارش کیفش را درآورد. عکس توی کیف را نشان محمد داد. «میثم» و «براس» به صورتش خیره شده بودند و می خندیدند. حمزه دلش برای دیدن شان پر می کشید. عکسشان را بوسید و آن را روی سینه اش گذاشت.
- محمد هم حال او را داشت، اما به روی خودش نمی آورد. گوشی را روشن کرد. عکسی را که زینب برایش فرستاده بود چند بار نگاه کرد. آمده بود دخترها هنوز دندان درنیاورده بودند و حالا دندان شان بالا آمده بود. محمد روی صورت بچه ها دست کشید. دستش را برد نزدیک دهانشان. حس کرد فاطمه با دندان تازه درآمده اش دستش را گاز می گیرد. توی همین خیالها بود که صدای انفجار همه جا پیچید. آسمان قرمز شده بود. سرش را آورد بالا. لابه لای دود، حمزه را دید که چند متر آن طرف تر از سنگر افتاده بود. حمزه کار خودش را کرده بود. بی خبر از همه رفته بود بیرون سنگر که برگردد عقب.
محمد چشم از او برنمیداشت. نارنجکی زیر پایش منفجر شده بود. از میان آن همه خونی که روی زمین ریخته بود، پای حمزه دیده نمی شد. مسلحین رگبارشان را به سمت حمزه گرفته بودند. حمزه سرش را دزدیده بود. هرچه می کرد نمیتوانست خودش را تا سنگر بکشاند.
محمد بی قرار بود. صورت خندان نبراس و میثم را نمی توانست فراموش کند. باید کاری برایش می کرد. زمان زیادی برای نجاتش نداشت. نگاهی به بقیه کرد. هیچ کس از جایش تکان نمی خورد. حسون سرش را انداخته بود پایین تا از نگاه های محمد فرار کند. راعد هم چشم هایش را بسته بود. انگار نه انگار که با زن حمزه نسبت فامیلی دارد. او بود که حمزه را به عنوان بلدراه به آن ها معرفی کرده بود. دیدن خونسردی شان محمد را آزار می داد. حس کرد این مردم چقدر باهم غریبه اند. مگر اینها توی یک خاک متولد نشده اند؟ مگر از یک هوا نفس نمی کشیدند؟ مگر می شود این قدر بیتفاوت بود؟ اگر حمزه هموطن شان هم نباشد، هم جنسشان که هست. آدم که هست. صدایش بلند شد که:
- بابا بیمعرفتها! یکی پاشه با من بیاد اون بیچاره رو از زیر آتیش نجات بده.
تشری که محمد زد بی اثر بود. همه سرجایشان نشسته بودند. محمد که ناامید شده بود، نیم خیز شد که برود. اصغر مچ دستش را محکم گرفت:
- نرو محمد. صبر کن تا یه فکری براش بکنیم.
- چه فکری؟ وقتی بدنش سوراخ سوراخ شد دیگه چی کار میشه کرد؟
اشاره کرد به آدمهایی که روی زمین کنار هم نشسته اند و آرام گفت:
- واقعا فکر کردی اینا برای حمزه کاری میکنن؟
اصغر که معلوم بود دل خوشی ازشان ندارد، رویش را از آنها برگرداند و گفت:
- از اولش هم من حسابی روی اینا باز نکردم. شاید اگه مجبور نبودم اصلا باهاشون کار نمی کردم. محمد نگاهی به صورت های بیتفاوتشان انداخت. کارش از چیزی که فکر می کرد سخت تر بود. هریک از این ها می توانستند جای یکی از همان مسلحین یا داعشی ها را بگیرند. از وقتی محمد آمده بود، جلوی رفتنشان را گرفته بود. پیش از او، گروه زیادی از مخالفان را همین ها تشکیل می دادند. اسلحه دستشان می گرفتند و رو در روی ارتش می ایستادند. بیشترشان مرشدی بودند. آنها هم مثل علوی ها از شیعه جداشده بودند. با این تفاوت که مثل آنها قدرت نداشتند. شاید اگر رئیس جمهور از علویان نبود به آنها هم همین قدر ظلم میشد. آنها انگار فراموش شده بودند. بقیه طردشان کرده بودند. نه بهشان دختر میدادند ونه با آنها معامله می کردند.
جنگ که شروع شد، آنها فکر کردند شاید این فرصتی است که ظلم هایی را که بر آنان رفته جبران کنند. می خواستند از همه مردم کشورشان انتقام بگیرند. اما جنگ به آنها هم رحم نکرد. برای موشکها فرقی نداشت که روی سر کدام خانه فرود بیایند. آنها هم داشتند سهمشان را از جنگ می گرفتند. کشته های شان روز به روز بیشتر میشد. دلشان می خواست برگردند. تصمیم گرفته بودند اسلحه های توی دستشان را به سمت دشمن کشورشان بگیرند. محمد با همانها سر و کار داشت. حواسش بهشان بود. بعضی هایشان را آورده بود توی ارتش. به بعضی هایشان هم کارهای دیگر را سپرده بود. یکی شده مسئول تدارکات و دیگری آمار نیروها و مهمات را داشت. اما هنوز هم توی سر بعضیهایشان فکرهای خطرناکی بود.
محمد مچش را از توی مشت اصغر بیرون کشید. اصغر باز هم تلاش کرد:
-نرو محمد. به خدا خطرناکه.
او خوب می دانست که خطر بهانه ای نیست که محمد را از رفتن پشیمان کند. میدانست وقتی پای مرگ و زندگی کسی وسط باشد، محمد آرام و قرار ندارد. درست مثل آن روز که بهشان پیغام داده بودند یکی از نیروهای پلیس توی یکی از خیابانهای تهران گیر افتاده. اوج شلوغی های بعد از انتخابات سال هشتادوهشت بود. توی پایگاه جمع شده بودند که بهشان بیسیم زدند. اصغر موتورش را روشن کرد و با محمد و ده، دوازده موتورسوار دیگر رفتند وسط شهر...
Related Assets:
- کتابخانههای عمومی استان یزد عضو رایگان میپذیرند
- بزرگداشت فرماندهان دفاع مقدس در یزد
- برپایی نخستین نمایشگاه اختراعات و ابتکارات در اردکان
- واکنشها به کپیکاری نشان وزارت خارجه +عکس
- رشد 5 درصدی برداشت انگور در ابرکوه
- بودجه های فرهنگی یزد صرف مصارف عمرانی شد
- ساخت بنای گردان چهارم پیاده امام حسین(ع) بهاباد آغاز شد
- دیدار با یادگار دفاع مقدس تفت
- ارائه خدمات پزشکی رایگان به 150 نفر از مردم مناطق کم برخوردار یزد