چرا جامجهانی اینقدر شورآفرین است؟
به گزارش یزدرسا؛ ما چه نسبتی با فوتبال داریم؟ زمانه ما و جهان جدید چه نسبتی با فوتبال دارد؟ آیا فوتبال از دنیای امروز قابل حذف است؟ آیا میتوان فوتبال را نادیده گرفت؟ چرا فوتبال تا این اندازه اهمیت یافته است؟ آیا فوتبال جزئی از فرهنگ است یا با فرهنگ در تناقض است؟ از این حیث که عدهای آن را لمپنیسم، لغو و بیهوده میدانند.
پرسشهای بالا و پرسشهایی از این دست، محل اعتنای جدی است. از آخر به اول آغاز کنیم. اگر اینطور باشد که فوتبال بیهوده باشد، رمان، تئاتر، سینما و همه هنرها هم بیهوده خواهند بود. تصور چنین جهانی بدون فوتبال، رمان، شعر، تئاتر، موسیقی و... بسیار زمخت و ملالتآور است.
بشر از ابتدا اهل بازی بوده و چنین نیست که فوتبال بخش نازل فرهنگ باشد. اگر بازی را از فرهنگ حذف کنیم اساسا چیزی جز مشتی عادات و آداب و مناسک نخواهیم داشت و از قضا اینگونه فرهنگ را تقلیل داده و نابود کردهایم. اگر زندگی فقط ضرورت باشد دیگر اختیار بیمعناست. فوتبال با هر خوانشی همواره بازی میماند و ماهیت بازیبودنش نهتنها از اهمیتش نمیکاهد بلکه بر اهمیت توجه به آن میافزاید. با وجود آنکه فوتبال حرفهای شغل محسوب میشود، اما تماشاگرانش مانند تماشاگران المپیادهای کلاسیک یونان باستان صرفا به تماشای بازی دل میبندند و به بازی زمانه بیتوجهند.
آنچه قابل توجه است اینکه فوتبال از فرهنگ جدید یا صحیحتر آن است که بگوییم فوتبال از مناسبات جهان جدید قابل حذف نیست. از طرفی نمیشود و نباید پدیدهای را که میلیونها نفر پیر و جوان، از هر قشر و طبقه اجتماعی و اقتصادی و مذهبی تا این اندازه دنبال میکنند، نادیده گرفت. نمیتوان هم نادیده گرفت. فوتبال خودش را به جهان ما و مناسبات ما تحمیل کرده است. بخواهیم یا نخواهیم؛ خوشمان بیاید یا نیاید.
در جهان امروز از میان شئون تجدد، کمتر پدیدهای به اندازه فوتبال فراگیر شده است؛ اما این موضوع صرفا به آن جهت نیست که فوتبال در امر سرمایه دخیل است بلکه از آن رو است که در زمره امور بالذات مدرن قرار دارد و چون از فصول بلاحذف مدرنیته است، امکان حذف از جهان جدید را ندارد. شاید ریشههای پاسخ به پرسش چرایی اهمیت فوتبال را باید در همین نگاه فلسفی جست.
از دیدگاه روانشناسانه بارها گفتهاند و شنیدهایم که فوتبال ابزار علاج و درمان است. التیام و افیون است. به این اعتبار که فوتبال حرفهای را جایگزین جنگ در جهان ما میدانند. این دیدگاه خالی از حقیقت نیست، اما نگاهی سطحی به فوتبال است که ما را به اینجا رهنمون میسازد. شاید درست باشد که فوتبال یکی از اصلیترین عرصههای تخلیه روانی و هیجانات است، اما آیا جهان جدید با وجود فوتبال حرفهای و المپیک و جامجهانی توانست بر جنگهای جهانی، منطقهای و مرزی غلبه کند؟
حتی با فرض آنکه بپذیریم دنیای متجدد در مبارزه با جنگ صادق است هم باز پاسخ به سوال بالا منفی است. جنگ هم اقتضای جهان جدید است. جنگ از اجزای مدرنیته است. سرمایهداری (مناسبات سرمایهداری و نه صرفا و مشخصا دولتهای سرمایهدار) که مدیریت فوتبال حرفهای را در دست دارد بدون جنگ امکان ادامه حیات ندارد. فوتبال گرچه خود نوعی جنگ است، اما جانشین جنگ نیست. فوتبال حتی امکان دامن زدن به جنگ را هم دارد، اما امکانی برای جایگزینی جنگ ندارد. قدرت مدرنیته بهعنوان یک کلیت از فوتبال که اجزای آن است، برتر است و خواهد بود. پس این ایده مردود است.
تد ریچاردز در «فلسفه و فوتبال» نوشته است: «کلیسا امروز جای خود را به ورزشگاه داده است. جوامع از راه ورزش است که داستانهای مشترک میسازند و در زمین بازی است که قهرمانان معاصر به وجود میآیند و پرستش میشوند.»
اما برخلاف ادعای نویسنده، همانطور که فوتبال جانشین جنگ نشده به همان اندازه هم جانشین ادیان نشده است؛ چراکه ادیان همچنان به قوت خود پابرجایند و دینداران هنوز بر همان آیینند. اینکه فوتبال را آیینی مدرن و تازه بدانیم گرچه دور از حقیقت نیست، اما تمام حقیقت نیست. کاسیرر، فیلسوف نوکانتی معتقد است اسطورهها در جهان جدید حی و حاضرند؛ با همان قدرتی که در دنیای باستان حاضر بودهاند. یکی از اسطورههای جهان متجدد، فوتبال است. ماهیت و کار ویژه اساطیر قدیم را به یاد آورید! حتی اگر وجه شبه این دو تنها در تعصب هوادارانشان هم بود کفایت میکرد، حال آنکه فراتر از اینهاست. فوتبال گرچه خود به نوعی آیین و اسطوره جدید است، اما جانشین دین نشده است.
با همه این تفاسیر، پرسش اندیشمندان بزرگ معاصر همچنان باقی است که نیاز زمانه ما به فوتبال چیست؟ با توجه به صعود تیمملی ایران به رقابتهای جامجهانی و برد تاریخی برابر مراکش و همچنین کسب نتیجه تساوی برابر تیم صاحبنام پرتغال، رهبری به فاصله چند روز دو پیام برای اعضای تیمملی فوتبال کشور فرستادند. این موضوع از چند جهت حائز اهمیت است، اما وجهی که در راستای این نوشته آن است که لزوم توجه به فوتبال بهعنوان پدیدهای «ملی» بر همگان روشن شد؛ البته از سوی دیگر گمانه سیاسیبودن فوتبال را نیز تقویت کرد.
راقم این سطور نیز معترف است که فوتبال از استراتژی جنگ نیابتی پیروی میکند اما منتقد نگاهی است که فوتبال را جانشین جنگ در جهان جدید و صرفا سیاسی قلمداد میکند. این نگاه پیش از آنکه سیاسی باشد پشتوانه روانشناختی دارد. در ایران با ترجمه کتابهایی چون «فوتبال علیه دشمن» و «فلسفه و فوتبال» دو نگاهی که پیشتر به نقد آن پرداختیم، نمایندگی میشوند اما پیشنهاد من این است که اینبار با منطق هگل به تحلیل چرایی نیاز ما به فوتبال بپردازیم.
هگل بزرگترین فیلسوف مدرن و معمار مدرنیته غربی است. با نظام هگلی مدرنیته به هر آنچه امکانی برای تحقق داشته، رسیده است و پس از آن هرچه باشد صرفا بسط در عرض خواهد بود. نظریه مهم او در فلسفه هنر، مرگ هنر بود؛ «مرگ هنر بزرگ».
مرگ هنر بزرگ به زبانی ساده یعنی دیگر در زمانه ما، شعر یا رمانی جهان را به حیرت وا نخواهد داشت؛ اما آیا چنین جایگاهی و چنین نیازی در مردم و روزگار مدرن نیست و نابود خواهد شد؟ پاسخ قاطعانه منفی است. آنچه از دیالکتیک هگلی میآموزیم آن است که هر موقعیت جدیدی بر ساخته تناقضات موجود در موقعیت پیشین بوده است و پدیدههای جدید از دل وضعیتهای محکوم به فروپاشی متولد میشوند. با منطق دیالکتیکی هگلی، فوتبال یک پدیده کاملا دراماتیک است که جانشین هنر بزرگ –بخوانید شعر، رمان و...- شده است. این همانی در عین این نه آنی.
فرهیختگان