گفتوگوی من با آسمان درباره 175 «مرد»
مصطفی صادقی روزنامهنگار،سردبیر خبرگزاری آریا و دبیر تحریریه هفتهنامه مثلث دلنوشتهای را به شرح زیر نوشته است.
«سبحان من یمیت و یحیی
گفتوگوی من با آسمان درباره 175 «مرد»
یک هفته است زل که میزنم به آسمان، دلم میگیرد. فهمیدهام آسمان، سر بزرگی داشته؛ یک راز و این همه سال خاموشی. این آسمان آنقدر حرف نزد تا زمین خودش دهان باز کرد و همه مگوها را گفت.
گفت ماجرای یک شب لعنتی را.
زل که میزنم به آسمان، دلم میگیرد. فهمیدهام و از وقتی فهمیدهام بلوایی عجیب در دلم برپا شده؛ چه شورشی.
هزار بار با خودم شمردهام؛ یک جفت، دو جفت، سه جفت، اما هنوز که هنوز است این شماره به آخر نرسیده است. به نزدیکیهای نیمه شمارش که میرسم یاد خیلی چیزها میافتم؛ غرق میشوم و هر بار میگویم این بار هم نشد تعداد دستانی را که از پشت برای زنده به گور شدن جفت شده، بسته شده بودند تا آخر بشمارم؛ تا 175.
عجب دلی دارد این آسمان، پس این همه سر و صدایی که داشت در همه این سالها، این همه بارشهای تند و سیل آسا همه از فشار این سر نگفته بود.
سبحان من یمیت و یحیی؛ اما آخر چرا با ما؟
سکانس به سکانس که نه، پلان به پلان مرور کردهام ماجرای آن شب لعنتی را؛ با همه سناریوهایی که میتوان نوشت از زاویه قسیترینها!
زل که میزنم به آسمان، یعنی همانجا که «لااله الا هو الذی اخذالعهد فی الست» هست سراغ یکی از قسیها را میخواهم.
فقط برای کاملکردن یک داستان سر به مهر. نه برای تلافی، نه قصاص! آن شب در آن چال عمیق چه رخ داده است؟ این را فقط خدا میداند و آسمان و آن عفلقیها!
من فقط دلم برای آن شب شور میزند؛ همین!
نه برای آن مردها، نه برای آن دستهای بسته با چشمان کاملا باز؛ دلم برای آن شب شور میزند!
من فقط یک سناریو میخواهم، نزدیک به حقیقت، درست مثل فاجعه، مثل آن شب.
چرا کسی چیزی نمیگوید، چرا کسی چیزی نمیداند؟! چرا فقط زمین امانتش را پس داده است؛ آن هم فقط برای چند روز!
«قُلْ إِن تُخْفُواْ مَا فِی صُدُورِکمْ أَوْ تُبْدُوهُ یعْلَمْهُ اللّهُ وَیعْلَمُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ»1
«آسمان»، «آسمان»، «آسمان» تو چرا سکوت کردهای؟ لابد برای من این آیه شریفه را میخوانی؛ «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها بِأَنَّ رَبَّک أَوْحی لَها»2 و مرا حواله میدهی به زمین، به همان که تا اینجای آن راز سر به مهر را گفته است. سبحان الله! نگو، باز زبان به دهان
بگیر!
اصلا، آسمان! من زل میزنم به تو، تو گوش کن به حرفهای من، به داستان من، سناریوی خطبهخط آغشته با خیال من!
آسمان! من فکر میکنم، آنجا تو بودهای و خدا و 175 مرد و یک دو جین قسی!
زل که میزنم به آسمان؛ عکسها یکییکی قاب میشوند در خاطر خیال من. چند دو جین مرد، سبیل به سبیل کنار هم ایستادهاند. انگار نه انگار صف کشیدهاند برای مرگ؛ تو گویی به «وصل نیکان» آمدهاند!
با چشمان کاملا باز، باز شدن دهان زمین را میبینند، اسماعیل شدهاند برای ابراهیم زمانه! رخ به رخ عفلقیها به خط شدهاند برای رفتن به مسلخ «یاران شتاب کنید که زمین نه جای ماندن که گذرگاه است، گذر از نفس به سوی رضوان حق، هیچ شنیدهای که کسی در گذرگاه، رحل اقامت بیفکند!؟»
راهی چال که میشوند، به زمین که میافتند، حالا زمان بستن چشمانشان فرا میرسد؛ نه با دستمال نه با چشمبند با تلی از خاک.
زمین دهان خود را میبندد، فرزندان زمانه را میبلعد.
آخ! آسمان، حالا یادت آمد. به یاد آوردی چه سکوتی همهجا را فرا گرفته بود، دم سپیده دم؟!
بخوان «قل اعوذ برب الفلق»؛ بگو پناه میبرم به پروردگار سپیده دم!
تمام شد. همین! یک داستان چند خطی ساده.
آسمان! حالا سبک شدهام. تو به من نگفتی آن شب چه شد اما خط به خط آن سنایور را سکانس به سکانس که نه پلان به پلان برای خودم نوشتهام. اصلا چه نیازی به تو؛ هم خدا هست، هم نشانههایش! «وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیر»
حالا با خیال راحت میتوانم شماره را آغاز کنم؛ یک جفت دست بسته، دو جفت دست بسته و...
انگشت اشاره را روی قلبهایمان بگذاریم و برای آن 175 مرد با هم بخوانیم. فاتحه بخوانیم.
***
ای وای! آسمان چند روز است باز سر و صدا میکند، دلش پر شده، باران میبارد؛ رازهای دیگری دارد؟
در این برهوت گمشدگی، زل که میزنم به آسمان دلم شور میزند؛ اینها سربازان آخر نبودهاند؟!
(1) «بگو: اگر آنچه را در سینههای شماست، پنهان دارید یا آشکار کنید، خداوند آن را میداند، و (نیز) از آنچه در آسمانها و زمین است، آگاه میباشد»
(2) هنگامیکه زمین با زلزله مخصوص خود لرزانده شود، و زمین بارهایش را بیرون افکند، و آدمی گوید، آن را چه شده است، در آن روز زمین خبرهایش را باز گوید. مسلما از آن روست که پروردگارت به آن الهام کرده است.
(3) شهید مرتضی آوینی
منبع: ایسنا