Skip to Content

مادران شهدا تبلیغ فرزندانشان را نمی کنند

مادرشهيد صبوري:با شناسايي پيکر بهروز بعد از 31 سال قلبم آرام گرفت/شهداي مدافع حرم از ناموس امام حسين(ع)دفاع مي کنند


مادرشهید صبوری چهره ای شناخته شده است. مادری که 31 سال چشم انتظار شناسایی پیکر فرزندش بود. او می گوید: بهروز عصای دستم بود، ستون خانه ام برای دفاع از حجاب و ناموس کشور رفت، ما پیش ملت و حضرت زهرا(ُس) رو سفیدیم و خانواده شهدای حرم نزد حضرت زینب(س)، فرزندان آنها از ناموس امام حسین علیه السلام دفاع می کنند.

به گزارش یزدبانو؛ چندي پيش بانو«زرين تاج بهرامي»، مادر شهید بهروز صبوریميهمان پايگاه خبري تحليلي طنين ياس بود. "زرين تاج" خانم، همان بانويي که ساليان سال مويه هاي او را در مراسم تشييع پيکر شهداي گمنام در تهران از طريق صدا و سيما ديده بوديم. "زرين تاج" خانم همان مادر دلشکسته و چشم انتظاري بود که پاي پياده در حالي که قاب تصويري از شهيد جوانش را در دستان داشت به دنبال کاروان شهدا مرثيه خوان، حرکت مي کرد و سراغ پسرش را از دوستان همرزمش مي گرفت. "زرين تاج" خانم اکنون پيرزني خوش زبان با لهجه شيرين زنجاني است که بيش از سه سال است، با پيدا شدن پيکر مطهر پسرش ديگر آرزويي ندارد و مي گويد:« دست دکتر تولايي را مي بوسم، دست بچه هاي تفحص را مي بوسم که استخوان ريز و درشت بچه هاي ما را جمع مي کنند و با برگرداندن بخشي از وجودمان، ما خانواده شهدا را خوشحال مي کنند . »

او بي تکلف خود را اينگونه معرفي مي کند: من زرين تاج بهرامی، مادر شهيد بهروز صبوري هستم. بيش از 70 سال است که ساکن تهران، محله امامزاده حسن هستيم. همسرم تکنسين اتاق عمل بيمارستان سوانح و سوختگي شهيد مطهري بود. 32 سال پيش يک هفته بعد از تولد 50 سالگي اش که جشني خانوادگي گرفته بوديم، فوت کرد. يک دختر و چهار پسر دارم که بهروز فرزند دوم من بود که در 18 سالگي در منطقه عملياتي سومار، عمليات مسلم بن عقيل در سال 61 شهيد شد و بيش از سي سال مفقود الاثر بود.
خانم بهرامي در پاسخ به اين سؤال که بهروز چگونه فرزندي بود؟مي گويد: « مادران شهدا متهم به تبليغ فرزندان خود هستند! اما به خدا قسم من تبليغ نمي کنم، بهروز بسيار مهربان و مظلوم بود. درست عين يک دختر، کمک حالم بود. در سال هاي دهه ي پنجاه، هنوز خانه ها لوله کشي آب نداشت و وسايل گرما زا و پخت و پز با نفت کار مي کرد. به ياد دارم که هر وقت رخت مي شستم، بهروز سبد رخت ها را بر دوش مي گرفت و آنها را براي آبکشي به سر کوچه در کنار قنات آب، مي گذاشت. آنقدر بالاي سرم مي ايستاد تا رخت ها را آب بکشم و دوباره براي پهن کردن به خانه بياورد.
روزهاي زمستان، صف توزيع نفت، بسيار شلوغ مي شد. بهروز که براي کمک همراه من آمده بود به ساير زن ها و پيرمردها کمک مي کرد. پيت هاي نفت آنها را بلند مي کرد و به خانه شان مي برد و دوباره وارد صف مي شد تا نوبت خودمان شود.
خاطره اي از دوران کودکي بهروز به ياد داريد؟ 
خاطره که بسيار است. حتي نحوه تولدش هم خاطره اي شيرين است. يکي از شب زمستان سال 43 قرار بود به دنيا بيايد، همسرم در منزل بود با يکي از اقوام به بيمارستان رفتم، دکتر گفت فعلا زود است 12 شب بار ديگر به بيمارستان بيا... وقتي رسيدم خانه هوا سرد بود، رفتم زير کرسي، حال خوشي نداشتم. خيلي کلافه بودم متوجه شدم بچه در حال به دنيا آمدن است. قابله اي در محله داشتيم بچه را به کمک او به دنيا آوردم، نوزادي زيبا و تُپُل بود. عمويش تازه از کربلا آمده بود و تُربَت امام حسين عليه السلام را آوردند و بر لبانش ماليدند. ما زنجاني ها بسيار بچه دوست هستيم و عقيده داريم که بند ناف بچه را در پشت بام مسجد بياندازيم، بچه مان مؤمن مي شود؛ من هم بندناف بهروز را روي پشت بام مسجد انداختم.
وقتي بزرگتر شد از همه فرزندان آرام تر بود، البته شيطنت هاي بچگي را داشت. ماشين هاي کوچکي داشتند که با برادرش بازي مي کردند. ماشين ها را بهم مي کوبيد و مي گفت: « من مي خواهم تو را بکشم! تو دشمن هستي.» يا اينکه مي گفت: « مي خواهم آتش نشان شود و بروم هر جا که آتش گرفته خاموش کنم.»
در مدرسه از منظم ترين و درس خوان ترين بچه ها بود. دوران نوجواني اش با مبارزات انقلابي مردم همزمان شده بود. در فعاليت هاي انقلابي همراه با برادرش،شرکت مي کرد. به ياد دارم، يک بار جلوي در دانشگاه سربازان مردم را به گلوله بسته بودند، بِکُش بِکُشي بود. نگران بودم به خيابان دانشگاه بروند. در را قفل کردم و مشغول آشپزي شدم. بعد از ساعتي وقتي وارد اتاق شدم، خبري از بهروز و برادرش نبود! از پنجره اتاقي که رو به کوچه باز مي شد، خانه را ترک کرده بودند. آن زمان بهروز 14 ساله و برادرش 17 ساله بود؛ وقتي آمدند ديدم سر تا پاي شان خوني است. گفتند سربازان مردم را به گلوله بسته بودند و جنازه و مجروح زياد بود، آنها را جمع آوري مي کرديم. يک بار هم جلوي باغ شاه قديم که الان به نام ميدان حر، مي شناسيمش، بچه ام را گرفته و حسابي کتکش زده بودند. پسر بزرگم نيز همراهش بود اما او توانسته بود فرار کند و ساواک بهروز را گرفته بود. بعدا رهايش کردند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تأسيس بسيج به فرمان امام خميني، بهروز وارد بسيج شد. صبح ها درس مي خواند، ظهرها کمک حال من بود و شب ها در خيابان کشيک مي داد. درست سال 1361آخر دبيرستان بود که روزي آمد خانه و به پدرش گفت: «امام جنگ را تکليف اعلام کرده اند و من هم مي خواهم به جبهه بروم. پدرش گفت که بايد از مادرت اجازه بگيري. وقتي دو زانو جلوي من نشست و گفت :"مي خواهم به جبهه بروم"، ده دقيقه اي سکوت کردم و او خوشحال رو به پدرش گفت: "مادر سکوت کرد، يعني رضايت دارد.گفت يک ماه ديگر امتحان دارم و کتاب هايش را برداشت و از همان راهرو که هنوز هم به آن دست نزده ام از زير قرآن ردش کردم و رفت به غرب منطقه سومار .»
لحظه اي که داشت از خانه خارج مي شد، همراهي اش نکردم، ترسيدم هر دو تايمان ناراحت شويم! يکي از پسرهايم تعريف مي کند که بهروز، پشت سرش را نگاه مي کرد.
"زرين تاج" خانم تأکيد زيادي دارد که به ساختمان خانه دست نزده است. مي دانم چرا؟ اما باز هم مي پرسم!مي گويد: «در اين ساختمانم عروس شدم؛ در اين ساختمان بهروز را از زير قرآن براي رفتن به جبهه رد کردم، 31 سال از بهروز بي خبر بودم، در خانه‌مان موزه‌اي درست کرده و عکس‌ها و وسايل پسرم را در آن گذاشته‌ بودم، خانه را نذاشتم بسازنند مي گفتم «بچه ام بهروز بر مي گردد يه وقت، خونه رو پيدا نمي کند.»  بالاخره هم آمد، تشييع پيکر باشکوهي بود، قاب عکس پدرش را روي تابوتش گذاشتيم... و بعد با حس مادرانه اي مي گويد: « بهروزم الان 52 ساله است.»
اين اولين باري بود که شهيد بهروز به جبهه مي رفت؟
نه! يک بار هم 16 ساله بود که به من خبر دادند « مادر بهروز، صبوري براي اعزام به منطقه جنگي رفته است راه آهن. خودم را به راه آهن رساندم، ديدم 30 جوان همسن و سال او به همراه معلمشان آقاي باباييان مي خواهند سوار قطار شوند. رفتم جلو و گفتم: بهروز بدون اجازه پدرت کجا مي روي؟ گفت: مامان آبروي مرا نَبر، بگذار من از دبيرم خداحافظي کنم بعد با هم برويم. من باورم شد! 15 دقيقه اي گذشت ديدم قطار در حال حرکت است، سوار قطار شدم تا پيدايش کنم اما هر چه گشتم نبود! در دستشويي قطار قايم شده بود، رفت جنوب.... بعد از 18 روز، زنگ خانه را زدند، بهروز پشت در بود!  گفتم چرا برگشتي؟ من اجازه نداده بودم بروي، بابايت اجازه نداده بود بروي.. گفت: مادر به خدا خواب ديدم تو مريض هستي، آمدم ببينمت.
چند ماه بعد از اعزام دوم به شهادت رسيدند؟
درست 45 روز بعد از اعزام دوم در عمليات مسلم بن عقيل در منطقه سومار به شهادت رسيد. در اين مدت سه نامه براي من نوشته بود، با اين نامه ها سال ها هر روز اين نامه ها را مي خواندم. بهروز شب عمليات يعني همان شبي که به شهادت رسيد دست خطي نوشته است که « فرمانده مان گفته امشب قرار است حمله اي داشته باشيم...» از بچه هاي عمليات مسلم بن عقيل، چند نفري بيشتر زنده نمانده اند، تعريف مي کنند که لشکر بعث از اداواتي استفاده مي کرد که وقت برخورد به زمين بدن بچه ها را تکه تکه مي کرد و ..
مي دانستم بهروزم در منطقه سومار شهيد شده است، اما کجاي آن خاک نمي دانستم. بچه هاي کوچکم را مي گذاشتم منزل همسايه ها و اقوام و سالي دو يا سه بار به سومار مي رفتم. سبک مي شدم، آرام مي شدم و دوباره بر مي گشتم. بار آخري که رفتم، با وجودي که دو تا از جوان ها زير بغلم را گرفته بودند، زمين خوردم رو به بهروز کردم و گفتم: «بهروز ديگر پير شدم. کور شدم. ديگر توانايي ندارم، تو مرا پيدا کن. » پدرش طاقت نياورده بود و بعد از 19 ماه بي خبري از او سکته کرد و به رحمت خدا رفت و من تنهاتر شده بودم، خيلي نذر و نياز مي کردم. در يک سفر مشهد نذر امام رضا کردم تا خبري از بهروز به دستم برسد بعد از اينکه استخوان هاي او را با آزمايش DNA تشخيص دادند، بلافاصله رفتم مشهد و نذرم را ادا کردم.
چهار سال پيش از من و برادرش نمونه خون گرفتند تا بتوانند از اين طريق آزمايش DNA استخوان هاي شهداي تفحص، فرزندان مفقودالاثر ما را پيدا کنند.«من دست دکتر تولايي و بچه هاي تفحص را مي بوسم که استخوان ريز و درشت بچه هاي ما را جمع مي کنند و با برگرداندن بخشي از وجودمان، ما خانواده شهدا را خوشحال مي کنند . » سال 92 بود که بعد از 31 سال، چشم انتظاري دوباره به بچه ام رسيدم. در تمام اين سال ها فقط از خداوند صبر خواستم اينکه حتي يک بند از انگشت بهروزم را به من برساند. حالا هم که به جاي بهروز 70 کيلويي، تکه استخواني، يک کيلويي از بدن مطهر او به من رسيده است راضي هستم .
در طول اين مدت چشم انتظاري، خوابي يا رويايي نديده بوديد؟
فقط يکبار. اوايل شهادتش، خواب ديدم که در خانه را مي زنند، بهروز بود؛ من را با خود تا سر کوچه بُرد ديدم يک آمبولانس آنجاست، گفت: مادر اينها شهيد هستند.
چگونه خبر، شناسايي شهيد را به شما دادند؟ چه حال و حوايي داشتيد؟
سال 92 به دعوت برخي از مديران ارشد گاز پارس جنوبي و پايانه هاي نفتي به عسلويه رفتم. بعد از اينکه برگشتم خبري نبود تا يک روز صبح تلفن زنگ زد و پسر کوچکم را خواستند. من رفتم سر مزار پدرش، ديدم پسر کوچکم هم آنجاست.معمولاً اين موقع روز آنجا نمي رفت. چندين نفر و دو آمبولانس هم آنجا ايستاده اند.رفتم سر مزار فاتحه بخوانم که يکي آمد و گفت:« مادر دلت مي خواهد پسرت را پيدا کني؟ گفتم شوخي مي کني، معلوم است که مي خواهم. اين همه سال دنبالش گشتم. گفت مادر پيدا شده است. وقتي اين را گفت اولش باور نکردم و بعد رفتيم معراج شهدا و همه به همراه چندين عکاس و خبرنگار حضور داشتند. فرداي آن روز رفتيم به پابوس آقا امام رضا(ع) و از ايشان تشکر کرديم و پس از بازگشت از آنجا ، براي ديدن بهروزم به بوشهر رفتيم.
مردم بوشهر به رسم ما زنجاني ها، مراسم حنابندان گرفته بودند. ما زنجاني ها رسم داريم براي جوان ناکام، مراسم حنابندان مي گيرم ، چند سال پيش که ديگر گفتند خبري از بهروز نيست ما هم همين مراسم را در تهران برگزار کرديم.. پسرها از طرف داماد و دخترها هم به نيابت عروس مي آيند و عزاداري مي کنند. من فرزندانم را زود زن مي دهم. پسر بزرگم 18 ساله بود که ازدواج کرد. براي بهروز هم دختري از همسايه را در نظر گرفته بودم.
از حال و هواي روزي که شهيد بهروز شناسايي شد برايمان بگوييد؟
من نمي توانستم حال خودم را بروز دهم اما قلبم از درون مي تپيد. از دورن خوشحال بودم که بچه ام را پيدا کرده ام. امام رضا عليه السلام را قسم داده بودم به نان و نمکش که پيکرش برگردد، بهروز که برگشت، نذرم را ادا کردم. پيکرش را دانشگاه بوشهر به تهران، امامزاده حسن انتقال دادم. در کنار پسرم يک شهيد گمنام دفن شده بود ابتدا به آن شهيد گمنام سر زدم چرا که آن مادر نداشت و لحظه اي که بر سر جنازه پسر شهيدم رفتم از عسل براي من شيرين تر بود.
چه شد که تصميم گرفتيد پيکر پسرتان را از بوشهر به تهران و محله خودتان منتقل کنيد؟
ما 70 سال است که خاک امامزده حسن(ع) را خورده ايم و اين جا زندگي کرده ايم. حالا کار من تمام شده و من نتيجه صبرم را گرفتم. بهروز را به خادمان امامزاده حسن(ع) مي سپارم تا از برادرشان نگهداري کنند.
براي جوانان چه توصيه اي داريد؟
اکثر دخترهاي باحجاب و مؤمنه درب خانه ما را مي زنند من به آنها مي گويم که بهروز عصاي دستم بود، ستون خانه ام بود. شهدا براي حجاب و ناموس شان رفتند. بهروزم مي گفت: براي پاسداري از کشورش و مردمش به جبهه مي رود و حالا نوبت همه شما جوانان است که چگونه از او و از آرمان هاي او نگهداري مي کنيد؟ شهيدان براي امنيت و رفاه شما رفتند و انتظار آن ها از شما اين است که ياد سالار و سرور شهيدان را زنده نگه داريد تا دل نازنين صاحب الزمان(عج) از ما راضي باشد.
خانم بهرامي، مادراني هستند که فرزندانشان شهداي مدافع حرم هستند، بعضي از اين شهدا پيکري ندارند..
بله اتفاقا به دعوت سردار دهقان پيش از عيد در مراسمي که تعداد زيادي از خانواده شهداي افغان حضور داشتند شرکت کردم. هر کدام از اين شهدا 5 و 6 فرزند داشتند. يکي از آن بانوان، همسرش شهيد مدافع حرم بود و پيکر دو فرزندش را نياورده بودند، من به او گفتم که ما پيش ملت و حضرت فاطمه زهرا سلام الله رو سفيد هستيم و شما پيش حضرت زينب سلام الله، فرزندان شما از ناموس امام حسين عليه السلام دافع مي کنند...
اتفاقا يکي از پسرهاي من هم زمزمه رفتن مي کند، من خالفتي نمي کنم از حضرت زينب سلام الله خجالت مي کشم، هر چه صلاح خداست همان مي شود.
گفت وگو: منيره غلامي توکلي
انتهاي پيام/ص

Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.


ویژه زنان ویژه زنان

نکات خانه داری نکات خانه داری