Skip to Content

گزارشی اختصاصی یزدبانو

منزل به منزل همراه با مسافران یزدی راهیان نور


بانوی خبرنگار یزدی در سفر به کربلای ایران خاطرات خود را از منزلگاههای مسافران راهیان نور در قالب یک گزارش خواندنی بیان کرده است.

به گزارش خبرنگار یزدبانو از خوزستان و کربلای ایران، در گوشه و کنار شهر کاروانهایی را می دیدم که راهی سرزمین نور می شدند و تصمیم گرفتم با یکی از این کاروان ها که از بانوان خادم افتخاری امامزاده سید جعفر یزد بودند همراه شوم.

منزل اول:امامزاده سید جعفر(ع) و ترم اولی ها

ازکنارنمایشگاه در حال احداث حریم حوراء که به مناسبت ایام فاطمیه در امامزاده سید جعفر(ع) یزد در حال آماده شدن است می گذرم؛ بوی مدینه در مشامم می پیچد و یاد آوری می کند که فاطمیه مادرمان نزدیک است.

 به اتاق خدام امام زاده که می رسم؛ مسافران سرزمین نور منتظر زمان حرکتند.احوال پرسی ها شروع می شود؛ کاروانی از خادمان حرمند و افرادی که به عنوان همراهی آمده اند. با کنایه می پرسم چند تا ترم اولی داریم و دستها که بالا می رود می فهمم که خیلی ها بار اولشان است که مهمان سرزمین نور می شوند.

صفا و یکرنگی شهدا را از لحظات اول در زائران دیدم. وقتی یکی، زیپ خراب ساک رفیقش را با سرعت و اشتیاق تعمیر می کرد ، یکی می خواست برای رفیقش آب بیاورد و یکی کنار مادری ماند و از فرزندش نگه داری کرد تا او به کاری که داشت برسد و هردو با هم سوار ماشین شوند گرچه هنوز جایی برای نشستن نداشت اما تا خواست بگوید جا ندارم رفیقی با لبخند گفت : آنجا جای توست من فراموشت نکرده ام !

وقت حرکت بود و مسؤول خدام حرفهای آخر را با زائران می گفت؛ او از منتخب بودن تک تک زائران از سوی شهدا سخن گفت. از چند خاطره اثر گذار که تا آخر سفر در ذهن ها حک شده بود. آنچه در خاطر من ماند محبت شهید بود که به خواب آن دختر دانشجو که در قرعه نامش در نیامده بود و آرزوی رفتن به راهیان نور را داشت... .

منزل دوم: پرواز تا حرم با کوله باری از چفیه و مهر و تسبیح

کبوتران حرم راهی سرزمین نور شدند. با نوای صلوات دختر جوانی که دیگر نام صلواتی رویش ماند؛ از بس که بر قامت دلربای مهدی وقامت بی سر شهیدان و خم ابروی خمینی و سید علی امام خوبان و... صلوات فرستاد و فضای مسیر حرکت را نورانی تر می کرد .

دانه های تسبیح قرار دلدادگی را از اول سفر گذاشتند و نواهایی که یادآور شهدا بودند و دعای فرج بر لب .

بسته های سفر مثل همیشه چفیه و مهر و تسبیح و خودکار و دفترچه برای ثبت خاطرات بود.

چفیه که آمد ایثار و همکاری و همدلی هم آمد. فرمانده که از تقسیم کارگفت زود دستها بالا رفت.

دنبال شعری آشنا از شهدای گمنام بودم .به سوی جوانهای ته ماشین رفتم که خانم صلواتی در جمعشان بود .دوست داشتم چهره اش را ببینم . وقتی بهش گفتم زود توی تقویمش آنرا پیدا کرد و بیتی از آن را برایم خواند که :" شهدای گمنام ببرید از ما نام/تا بنوشیم جرعه تا رسیم درآن جام"

 دختر صلواتی گفت: می خواهیم گروه سرود راه بیندازیم، اسم یکی را پرسید که بنویسد دیدم دختر سریع نام شهیدی را برای خود انتخاب کرد و یکی دیگر هم از پشت سر گفت من را هم بنویس شهید باقری .فقط یک اشاره کافی بود همه هویت ها با شهدا رقم بخورد .همه درسشان را از حفظ بودند.

با خود گفتم دیگر دنبال شعر نگرد؛ دلهای ما بانک فرهنگ شهداست .فقط باید این فضا همه جایی شود.

باران هم شروع به باریدن کرده است. فرمانده مان ار آداب زیارت شهدا گفت: از توسل، از تواضع، از تفکر، از تشنگی برای معارف اسلام، از رها شدن از خود در جایی که فقط خداست؛ از راه میان بر، از رزق سالانه، از سفره شهدا، از اینکه اگر خودمان را بشناسیم از دنیا جدا خواهیم شد، از آرزوی شهادت، از نگاه مادر شهدا و از اینکه خیلی ها آنجا خودشان را پیدا کردند.

 حالا تصاویر شهدا میان بچه ها دست به دست شد و آخرین تشریفات سفر هم اجرا شد. مزین شدن شیشه های ماشین که شیشه دل به نگاه شهدا و باز هم صلوات بود و صلوات و دلهایی که برای رسیدن به منزل می طپید.

منزلگاه سوم: هویزه با سکوت و وقار 72 شهید

با همان گرد راه به هویزه می رسیم؛ از ترم اولی ها قول گرفته ام که حالاتشان را در هر منزل بیان کنند. یکی به بچه ها گفت :مثل کربلا با گرد راه باید به زیارت رفت .شهدا حضور دارند؛ برخی می بینیم و برخی نمی بینیم. کاش عادات بدمان را مثل عجب، خودبینی ،خودپرستی و...همین جا خاک کنیم وگرنه هرگز برنگردیم.

 شهدای هویزه با همان سکوت و وقار همیشگی اند و خادمان مخلصشان هم بی ریا خدمت می کنند. بعد از زیارت حسین علم الهدی و شهدای دیگر می روم سراغ دو دختر جوان خادم که با چوب پرها نشان از خادمی داشتند. یکی شان سریع می رود مثل شهدا بدنبال گمنامی !آن یکی می ماند تا من بی پاسخ نمانم. از حال و هوای آنجا می پرسم می گوید: اینجا که کار می کنی هر چه خسته تر می شوی بیشتر لذت می بری. گفت: چند روز است آمده و چند روز دیگر هم می رود. همین جا عاشق شهدا شده و بالاخره تو دانشگاه اسم نوشته برای خادمی. از او  التماس دعا می گیرم  وبه حال خودش می گذارم و به سراغ خادمی دیگر می روم و از او درباره شهدای هویزه می پرسم که با صفای خاصی می گوید: اصحاب و یاران امام حسین(ع) که با اسب بر بدنهایشان تاختند ...

از هویزه می رویم. بچه ها دوست داشتند بیشتر بمانند و این سرعت راضی شان نمی کرد. یکی از ترم اولی ها طبق قرار قبلی صدایم کرد وگفت: کنار مزار علم الهدی انگار شنیدم که می گفت بین من و این شهدا فرق نگذارید، راست می گفت. گاهی برخی شهدا گمنام می مانند در حالی که خود فرمانده هان راضی نیستند که نقش شهدای دیگر درخلق یک حماسه فراموش شود و علم الهدی با قاطعیت می خواهد که به سراغ تمام همراهانش در حماسه هویزه برویم.

منزلگاه چهارم: طلائیه و شهادت با سرعت نور

طلائیه قرار بعدی ما بود و شهدا منتظرمیهمانان خود.بچه های تدارکات توی ماشین مدام در حال خدمت بودند. فرمانده از حال و هوای طلائیه می گفت. صلوات ها رنگ و بوی جبهه گرفته بود و دلها پاک و پاک تر می شدند و همدلی ها محکم تر.

رسیدیم. باید همه مراقب هم باشیم مثل شهدا ؛کنار ما جوان بود؛ پیر بود و بچه هم بود و ساعتی که مقرر می شد و جمعی که نباید همدیگر را رها می کردند؛ باز هم سه راهی شهادت تو را می خواند .حرفی تازه داشت جایی که خیلی ها پر کشیدند به سرعت نور و چشم هایی که شاهد سوختن کبوتر ها بود چقدر گریست.

منزلگاه پنجم: قرارگاه قمر بنی هاشم و دختری به نام پریسا

 جایی راوی برایمان روضه ام البنین خواند که قرار گاه قمر بنی هاشمش می گفتند. بیشترین شهدای آن با نام عباس وابالفضل بودند. وقتی برمی گشتیم پشت سر دختری راه می رفتم. سراغش رفتم؛ با شهدا قرار گذاشتم سوژه ها را خود شهدا برایم انتخاب کنند:

 دختر نوجوانی بود با چهره ای نورانی و چفیه را مقنعه ساخته و به چادر موقر گردیده بود. پرسیدم بار چندم است می آیی؟ با مهربانی و شور خاصی گفت: بار دوم .گفتم: با بار اول چه تفاوتی داشت؟ با لبخند و حرارت عجیی گفت: خیلی فرق کرده ،من آن وقت حجاب نداشتم ونماز نمی خواندم. مبهوت ماندم از غیرت و همیت شهدا، گفت: از طرف محل کار مادرم با خانواده آمدیم برای اینکه در خانه تنها نمانم راهی شدم ،اینجا را که دیدم فکر کردم چرا پارک نمی سازند، اینه مه زمین خاکی به چه درد می خورد؟! وقتی برگشتیم ناگهان دلم برای اینجا تنگ شد و بعد تحولاتی در زندگی ام رخ داد و پس از چها رسال دوباره آمده ام. انگار بار اول است. خواستگاری داشتم که وقتی تحقیق کردند و فهمیدند قبلا بی حجاب بودم مرا رد کردند .کمی روحیه ام ضربه خورد اما خوشحالم که به اینجا آمده ام. از پیامش به جوانهایی که اینجا را نمی شناسند پرسیدم گفت: واقعا نمی دانند چه خبر است .از اسمش پرسیدم گفت :پریسا وقتی خداحافظی کردم حس کردم با یک فرشته زمینی ملاقات کرده ام و حسرت خوردم که چرا ما آدم ها رنگ خدا نگرفته ایم که او گذشته توبه کنندگان را می بخشد و ما پذیرای مهمانان الهی نیستیم! دم شهدا گرم که آغوش به روی مهمانان خود باز می کنند و ما را در تولد دوباره ای که به اذن خدا رقم زده اند همراهی می کنند.

منزلگاه ششم:اردوگاه شهید باکری و حامد زمانی و سیدجواد هاشمی

شب اردوگاه شهید باکری همه مهمان بودیم .جشنواره سرزمین نور در سالروز شروع قصه راهیان نور.

تن ها گرچه خسته بود ولی روحمان برای پای سفره شهدا نشستن بهر بیداری مقاومت می کرد .

مسؤولان و فرماندهان و مجری نام آشنا و سید جواد هاشمی و حامد زمانی همه و همه یادآور شور و عشق شهادت بودند. گویا همه دست به دست هم داده بودند تا گوشه ای از آسمان را به ما نشان دهند. چیزی که دور نیست ولی اگر نفهمی برای چیدن سهم ستاره عشقت هرگز دست دراز نمی کنی!

منزلگاه هفتم: دهلاویه و کلاس چمران شناسی به دهلاویه رسیدیم. زمین از باران این روزها خیس و گل آلود و هوا پر از طراوت بود. تخته ای آهنی گذاشته بودند تا زائران بگذرند و گل آلود نشوند.

 راستی برای چه این مسیر را طی می کنیم ؟ به محل مقررسیدیم .چقدر شلوغ بود کلاس چمران شناسی راوی که یک ارتشی بود با صدای بلند متواضع و قاطع با بچه ها حرف می زد و قصه رشادت ها را می گفت. به جمعیت که هر کدام خود را در گوشه ای به زور جا داده بودند نگاه کردم و لشکرحقیقت جویانی را دیدم که آمده اند تا قصه دلاوری ها مکتوم نماند. تنها یک نقاشی شمع استاد تفاوت نور و ظلمت را نشان می داد. دیگر ما بقی چه می کرد: تو صد حدیث مفصل بخوان از این مجمل !

وجیهه یک ترم اولی بود برای سرزمین نوربرایم از قصه آمدنش گفت: مادرم راضی نمی شد؛ توی خوابگاه با شعر طلاییه گریه کردم. یکی از دوستانم کتاب شهید ابراهیم هادی را به من داد و گفت به او متوسل شو. کتاب را خواندم و به او متوسل شدم .مادرم رضایت داد. اشکهای عاشقانه او را حین تماشای فیلم شهادت مصطفی چمران دیدم.

 یکی دیگر می گفت می خواهم شهدا دستم را آن دنیا بگیرند. زندگی ساده و رها شدن از دنیا به خاطر ناموس و وطن را ازشهدا دیدم .وقتی برمی گشتیم رفیقم دوباره به شانه ام دستی زد که در دهلاویه تل زینبیه را دیدم عجب کربلایی بود این دل!

منزلگاه هشتم: فتح المبین و کلاس جنگ نرم

به فتح المبین رسیدیم. یک گردان جوان عاشق به سمت قتلگاه شهدا از ورودی می گذشتند. شلوغ شده بود. یکی داد زد بچه ها جنگ نرم  و من حس کردم همه برای جهاد فرهنگی آماده می شویم. اشک بود و لحظه های ناب . همه آرام قدم بر می داشتیم .زمین خیس از باران ساعتی قبل بود و در تپه ای راوی روایت شهدا را گفت و روضه مادر طراوت بخش دلها شد .هر کس در گوشه ای با شهدا نجوا داشت. وقت برگشتن رفیق کربلایی دوباره آمد کنارم و گفت این قتلگاه ها مرا یاد بهشت انداخت. از شهدا می خواهم که همین فضا را در بهشت نصیبم کنند. وقت برگشتن همه چای صلواتی می خوردند .یکی لیوان چای را نشانم داد که روی آن تصویر یکی از شخصیت های کارتون های غربی بود. می گفت این تصویر نشان از جنگ نرم داردمراقب باشید .لبخندی زدم آخرخانمی میانسال بود اما درسش را خوب یاد گرفته بود .لیوان را مچاله کردیم و دور انداختیم. یکی گفت آن را نگه داریدو یا تذکر بدهید.

منزلگاه نهم: معراج الشهدا و خادمی که شهدا را "نور" خواند

صبح پنج شنبه 22 اسفند ماه معراج الشهدا بودیم. خادمان به زائران خوش آمد می گفتند. یکی مرتب داد می زد خوش آمدید . به زیارت 19 شهید گمنام خوش آمدید.

وارد معراج شدیم غلغله بود. مثل همیشه ا زدور سلام دادم و نشستم. هنوز به خود اجازه نداده ام به حریم پاکشان نزدیک شوم. احساس شرمندگی دارم .مردم دسته دسته با اشک زیارت می کنند. راوی روایت مادر شهیدی را می گفت که کفن عزیزش را بعد از سالها مثل شیرخوارگی اش در بغل گرفته بود و اشک می ریخت. از مادران شهیدی که اینجا دنبال فرزندشان می آیند و اشک می ریزند. از جوانی که کنارم نشسته می خواهم از شهدا بگوید و او با چشمان اشکبار فقط گفت: یاد کربلا و شعری خواند که بقیه اش را نمی دانست ولی همان تکه دلش را برده بود .نمی دانی چقدر قشنگ کربلا .روضه مادر، درب نیم سوخته و فریاد یا ابتاه ضجه از نهادها برمی آورد.

وقت رفتن ازخادم دم درکه مردم را تند تند راهنمایی می کرد خواستم از شهدا بگوید و او سریع گفت: این شهدا برون مرزی اند. دیدی که یکی کفنش بزرگتر بود او را از مناطق سرد آورده اند و لباس بیشتر پوشیده بوده و آنها را می برند برای شناسایی از طریق آزمایش های خاص تا خانواده شان معلوم شوند، چون هنوز گمنامی شان مشخص نیست و به احتمال زیاد معلوم هم نشود. دیدم عجله دارد گفتم ببخشید خودتان از شهدا بگویید: کمی مکث کرد و با تبسم گفت :شهدا نورند.

منزلگاه دهم: خلوت با شهدا

از معراج که برگشتیم دیدم حال رفیقان منقلب است ، یکی از حال رفته و بچه ها دورش را گرفته اند .هیچ منزلگاهی این حال را در بچه ها ندیدم ،رفیق کربلایی گفت: این شهدا با همه گمنامی یک تکه کفن دارند اما حسین زهرا (س)حتی کفن هم ... و اشک امانش نداد .خانم صلواتی شعر بابای مفقود الاثر را گذاشته بود و سر روی زانو،بچه ها اشاره کردند خاموش کن .حال یکی بد است. گفتم او هم حالش بد است نه بلکه تازه داریم خوب می شویم .خواستم از حال و هوایش بپرسم ،جوابی نمی داد. گفتم: دست از دلشان بردار بگذار با شهدا خلوت کنند کاش حالشان را می فهمیدم! منزلگاه  یازدهم: شلمچه شلمچه با آرامش و یقینش منتظر ورود ما بود. توی راه منطقه برادر ضیا قاسمی راوی جبهه و جنگ می گفت: 25000 مفقودالاثر داریم ،188000شهید که 21000 نفرشان پیدا شده اند و حدود چهار یا پنج هزار  هزارشهید هنوز در جبهه ها هستند .

شلمچه بیشترین شهید را داده با عملیاتهای بیت المقدس 7،کربلای 5و 8 و رمضان. او گفت الان تکلیف در جنگ نرم رساندن پیام شهداست که داریم انجام وظیفه می کنیم و از همان زمانها بین خودمان روایتگری داشته ایم و امروز در خدمت شماییم .

.وارد منطقه شدیم کفش ها را به احترام شهدا از پا کندیم و در محل مقررمستقر شدیم .جایی که نوشته شده بود بیت الاحزان. اینجا قدمگاه امام هشتم بود که خاکش را امام بوسیده و خبر ریخته شدن خون یارانش را داده است .

از دختر جوانی سؤال کردم اینجا چه خبر است ؟گفت: هر وقت مشکلی داری یا نیاز به فضای معنوی، شهدا دعوتت می کنند .بار سومش بود و حتما در دلش غوغایی از دلتنگی و آرامش و ایمانی که اینجا یافته بود ! روضه حضرت زهرا (س) را خواندند و غربت علی (ع) را مکرر ساختند و پس از آن دلها را به کنارحریم رضوی سوق دادند و قرار شد دو نفر از جمع دانشجویان به قید قرعه راهی حریم دوست شوند .

 منزلگاه دوازدهم: اروند و وقف فاطمه زهرا(س)

وقتی از منطقه برمی گشتیم همراهی ام نگاهش به آبها افتاد گفت: چیزی یادم آمد و اشک توی چشمانش حلقه زد .او می گفت :ساعتی پیش لحظه ای در خواب و بیداری بدنی بی سر را دیدم که به پشت در آبها افتاده بود راستی که شهدا زنده اند. سلام اروند رود .سلام ای یادآور شهدای غریب والفجرهشت .چقدر بوی غربت می دهی. راستی بچه ها را چه کردی ؟ وقتی از زبان موج ها حرف می زنی دلم می گیرد ! آرام و آرام ، همراه و همنوا به کنار اروند آمدیم .خیلی ها دلنوشته هاشان را در اروند انداختند و به گرد راوی جمع شدند تا از شهدا بشنوند .به ما مژده دادند که مسجد وار بنشینید تا هدیه ها راحت تر پخش شود. از دو هدیه خصوصی و عمومی می گفتند .

راوی روایت آغاز کرد از اروند و اینکه یکی از بهانه های شروع تهاجم ازسوی دشمن بود. از ویژگیهای خاصش از شبی که بچه ها همین جا حماسه آفریدند ولی پس از آن لحن راوی عوض شد و از جنگی دیگر گفت که نقش آفرینان آن مهمانان شهدا بودند. از تنهایی امام عاشقان گفت. از اینکه مراقب احساساتتان باشید که ملعبه دست دشمن قرار نگیرد و سیاست درست را دنبال کنید و از جوساز شدن گفت و با صراحت در میان اشک و ضجه بچه ها اعلام کرد که شما اکنون به شدت جوگیر شده اید ولی باید پس از این جو ساز شوید. گفت اینجا وقف فاطمه زهراس)ست و مال ایشان است. آخر گفتیم یا زهرا(س) و رفتیم.

 امروز تفکر بسیجی غریب است وکشور با این تفکر اداره نمی شود باید تفکر بسیجی را از گل و لای اروند بیرون آورده و در شهرها ترویج دهید .اکنون اگر بیمه شهدا شوید مطمئن باشید سالم می مانید .نام دو زائر مشهد خوانده شد. یکی دست به شانه ام زد. سرم را بلند کردم .هدیه عمومی را آورده بودند .پرچم متبرک امام هشتم از کنارمان می گذشت .زود بوسیدم و دیدم که وقت رفتن است. رفتیم و مدام فکر می کردم چگونه جوساز شوم.

منزلگاه سیزدهم: میثاق نامه در بهترین نقطه دنیا داریم باز می گردیم. اما دلها بی قرار جدایی است .یکی می گفت می خواهم به منطقه برگردم ولی خیلی دور شده بودیم .یکی جوابش داد: تو مأموریت داری چگونه می خواهی برگردی؟ اسلحه روی شانه ات را نگاه کن تو وقتی بر می گردی که بتوانی جواب شهدا را بدهی که چند سنگر ساخته ای؟ چند خاکریز زده ای؟

فرمانده ما را به گرد خویش جمع کرد و جلسه میثاق با شهدا ته ماشین تشکیل شد. مهمترین نقطه دنیا آنجا بود و مهمترین کار دنیا "میثاق نامه" کاری که نمی دانم درچند اداره، سازمان و نهاد دولتی و خصوصی انجام می شود؟!

این جلسه مدیریتش با خود شهدا بود .شروعش هم با حضور آنان ،قرار شد هرکس از شهید بگوید و بس. یکی از میان ما با لحن جدی شروع به سخن کرد و گفت: بچه ها ما همه چیز را دیدیم و شنیدیم بدنهای قطعه قطعه شهدا شوخی نیست. باید برای حفظ این خونها تلاش کرد. یکی از ترویج حجاب گفت ؛ یکی از ایثار و یکی از خاطرات شهیدان .

منزلگاه چهاردهم: بازگشت به شهر

اشک و لبخند به هم آمیخته بود .یکی از اخلاص گفت یکی از گمنامی یکی که خیلی وقت بود می خواست حرفی بزند. بچه ها را صدا زد وگفت: بچه ها بیایید با هم صمیمی تر شویم و بیشتر با هم حرف بزنیم و میان خود امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنیم مثل شهدا. بچه ها یادتان است اول سفر جریانی گفتند از شهید ملازمانی که چفیه اش را بر سر آن دختر انداخت وگفت: ما به خاطر شما کشته شدیم بیایید با هم عهد کنیم که اگرکسی را دیدیم که مشکل عقیده و ایمان پیدا کرد مثل شهدا برای نجاتش تلاش کنیم و او را رها نسازیم که از ترکش ها و شیمیایی های جنگ نرم قربانی شود که شهدا ما را نخواهند بخشید!




Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.


ویژه زنان ویژه زنان

نکات خانه داری نکات خانه داری