نمایش نمایش

ID : 31092030

گریه های پسر دوازده ساله‌ هراتی برای رفتن به جبهه


رزمنده دفاع مقدس گفت: آن شب وقتی فرمانده بین دو نماز از جنگ گفت، نزد فرمانده رفته و گفتم: حسین آقا اسم منو هم بنویس. فرمانده گفت: تو کم سن و سال هستی و نمیشه که بری جبهه؛ اما من خیلی اسرار کردم شروع کردم به گریه کردن...

به گزارش عصرفرهنگ؛ جنگ تحمیلی که صدام علیه ایران به راه انداخت ابتدا بر اساس محاسبات صدام قرار بود که سه روزه تمام شود اما هشت سال طول کشید و صدام غافل از این بود که ایثارگری‌ها و رشادت‌هایی توسط مردان و زنان این مرز و بوم صورت خواهد گرفت که هنوز بعد از گذشت حدود 30 سال ابعاد مختلفی از آن کشف می‌شود.

صدام نمی‌دانست که نوجوانان و جوانان ایرانی تازه ولایت فقیه را برای فراهم کردن اسباب ظهور امام  زمان‌(عج) در کشور ایران حاکم کرده بودند و برای برقراری استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی در ایران زحمت‌های زیادی کشیده بودند و شهدای زیادی تقدیم اسلام کرده بودند.

هفته دفاع مقدس بهانه‌ای است که در هیاهوی اخبار و گزارش‌های مختلف بیشتر به سراغ بازماندگان جنگ برویم آنهایی که براستی رسالتشان این بود که بمانند و زینب وار حقایق و وقایع جنگ را باز گو کنند.

اجازه مادر برای جبهه رفتن پسر دوازده ساله‌اش

رضا اسلامی فرهنگی باز نشسته آموزش و پرورش استثنایی استان یزد متولد سال 44، در گفتگو با خبرنگار یزدندا گفت: سال 60 برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد جامع هرات رفته بودم، نماز جماعت به امامت مرحوم حجت الاسلام شیخ غلامرضا کریمی در حال برگزاری بود که 3 نفر از پاسداران بومی محل از طرف سپاه آمدند، یک نفر آنها کنار سردار شهید حسین یزدانی که آن‌زمان مسئول بسیج هرات بود رفت و شروع کرد درگوش وی حرف زدن، ناگهان شهید یزدانی با اجازه شیخ کریمی بین نماز مغرب و عشا برخاست و برای مردم سخنرانی کرد و گفت: «دشمن بعثی به کشور ما حمله کرده و وظیفه ما است که برویم دفاع کنیم هر کس حاضر است  فردا اسم نویسی کند».

اسلامی عنوان کرد: روز بعد 7 نفر از اعضا بسیج هرات ثبت نام‌کرده و برای اعزام به شهربابک و بعد کرمان رفتند زیرا تا سال 61 بسیج هرات جزء استان کرمان بود.

وی ادامه داد: میان آن هفت نفر پسربچه دوازده ساله‌ای نیز بود که با اسرار و زور نام نویسی کرد.

این رزمنده دفاع مقدس گفت: آن شب وقتی فرمانده بین دو نماز از جنگ گفت، نزد فرمانده رفته و گفتم: حسین آقا اسم منو هم بنویس. فرمانده گفت: تو کم سن و سال هستی و نمیشه که بری جبهه؛  اما من خیلی اسرار کردم شروع کردم به گریه کردن؛ فرمانده برای اینکه من آرام شوم گفت: با هم پیش پدر و مادرت می رویم ببینیم آنها چه می‌گویند.

اسلامی ادامه داد: هر دو سوار لندور سفید رنگ بسیج شده و سمت خانه ما رفتیم. حسین یزدانی از دوستان نزدیک پدرم بود؛ و به گمان خود مادرم اجازه نمی‌دهد تنها پسرش به جبهه برود؛ فرمانده در زد، مرحوم مادرم با صدای آرام گفت کیه؟ فرمانده گفت: حسین یزدانی هستم، مادرم درب را باز کرد و شروع به احوال پرسی کردند؛ فرمانده ماجرای شروع جنگ و اسرار من برای به جبهه رفتن را برای مادرم بازگو کرد در همین حسین مادرم که ارادتش به امام حسین(ع) فرزندان ایشان زبانزد بود، سکوت کرد و بعد با صدای بلند و رسا حرفی زد که فرمانده تا زنده بود در برابر مادرم ادب می کردو و احترام می گذاشت؛ مادرم گفت: حسین آقا، مگر جان بچه من عزیزتر از جان علی اصغر امام حسین (ع)است و همین جواز ثبت نام من و حضور در جبهه شد.

سوراخ روباه

وی اذعان کرد: من حدود 3 سال در جبهه حضور داشتم ، در یکی از اعزام‌ها بعد از مدتی به مرخصی آمدم. وقت برگشتن به اهواز به کارگزینی واحد ادوات مراجعه کردم، گفتند باید به کردستان بروی، همین امروز اتوبوسی تعدادی نیروی پشتیبانی به آنجا می‌برد، من هم آماده رفتن شدم؛ در بین راه  چون راننده تنها بود من کنارش نشستم و این بی‌خوابی و همچنین غذای بدی که بین راه خوردم باعث شد بشدت مریض شوم با وجود بیماری و همچنین سرمای شدید سقز از اتوبوس پیاده شده و خودم را به واحد ادوات رساندم و آنجا به من گفتند باید به منطقه بروم.

اسلامی ادامه داد: منتظر شدم تا ماشینی پیدا کنم تا اینکه با یک لنکروز یک واحدی  به سمت منطقه حرکت کردیم؛ آنموقع برف و باران و سرما امان نمی داد و ما بچه های کویر اصلا عادت نداشتیم؛ مقر تیپ الغدیر در نزدیکی شهر سقز در ساختمان شبیه گاوداری بود وقتی نزدیک یک کوه بلند و معروف بنام «گرده رش» رسیدم رزمنده ای از همشهری‌ها را دیدم که سرباز بود؛ سلام و احوال پرسی کرده و گفتم تا بالای ارتفاع خیلی راه هست؛ لبخندی زد و گفت: برو خودت میفهمی چند ساعتی بیشتر نیست! شروع کردم به رفتن و باران هم قطع نمی‌شد، آن سرباز گفت فقط در مسیر قاطرها برو که اگر خارج شوی احتمال مین هست؛ بالاخره به بالای ارتفاع رسیدم دنبال سنگر دیده بانان واحد ادوات میگشتم تا نزدیکی سنگر فرمانده گردان پیدایش کردم؛ جایتان خالی عجب سنگری که فقط جای نشستن بود و خوابیدن بصورت نشسته ؛ رفتن به داخل آن با سر یا پا خیلی کوچک بود شبیه خانه روباه و جز خانه روباه شباهت به هیچ چیزی نداشت تازه غلام رضا محمودی از همشهری‌های خودم و مهدی شمس بسیجی یزدی نیز در این سنگر با من بودند.

وی با لبخند گفت: هنوز عوارض سرمای شدید کردستان با من است و نمی‌گذارد لحظه‌ای فراموش کنم.

بازگویی خاطرات جنگ از زبان رزمنده‌ها می‌تواند گوشه‌ای از رشادت‌ها، ایثارگری‌ها و سختی‌هایی که برای دفاع از حریم نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران کشیدند را به نسل اروز منتقل کند تا قدر دانسته و در سایه سار امنیت حاصل از خون شهدا و ایثار ایثارگران مدافع استقلال کشور باشند.

انتهای پیام/






فرهنگی فرهنگی

جدیدترین ها جدیدترین ها