ID : 11190254
برگی از دفتر زندگی شهید انتظاری +تصاویر

راهکار جالب شهید انتظاری به رفیق بازاری خود برای رهایی از دست شاه و فرح!


یک وقت دیدیم آقا سید جواد مدرسی، با عصبانيت آمدند و گفتند: بیا اینجا! بیا اینجا! وقتی رفتم. گفت: بيا مسجد، ‌کارِت دارم! وقتی به مسجد رفتم، گفتند: اين چه عكسیه كه بالای سر مغازه‌ات زدی؟! گفتم: آقا! رفتم مغازه نو، مسئول اتحاديه گفته اگر پروانه کسب مي‌خواهي، بايد ....

به گزارش خبرنگار یزد رسا، سردار شهید حسن انتظاری ، فرزند غلامحسین ، متولّد محلّة «  گنبد سبز » یزد ، و برادر شهید علی اصغر انتظاری . وی تحصیلات دورة ابتدایی را در مدرسة شیخ حسن کرباسی به پایان رساند و دورة متوسّطه را در رشتة اقتصاد در دبیرستان آزادی سپری کرد .

 

 

می خواهم در خلوت تاریک شب، برگی از دفتر زندگی ات(شهید انتظاری) را ورق بزنم تا بیاموزم چگونه زیستن را....


از زبان دوستت می خوانم: «جشن چهارم آبان بود. 15 يا 16 سال بیشتر نداشتم كه ديگر مستقل شده بودم و پدرم مغازه‌اش را به من داده بود. من تازه مغازه‌مان را سفيد و قفسه‌بندي كرده بودم و پشتي و بالشت مي‌فروختم.

 

 

رئيس اتحاديه‌ی صنف ما آمد و گفت: شما اگر مي‌خواهي پروانه کسب بگيري، باید عكس فرح و شاه را بزنيد اينجا. من هم قبول کردم، اصلاً اطلاعی نداشتم. لذا یکی عكس فرح و يكي عكس شاه را گرفتم و بالاي سر مغازه زدم.

 

این عکس يكی – دو روز آن بالا بود. یک وقت دیدیم آقا سید جواد مدرسی، با عصبانيت آمدند و گفتند: بیا اینجا! بیا اینجا! وقتی رفتم. گفت: بيا مسجد، ‌کارِت دارم! وقتی به مسجد رفتم، گفتند: اين چه عكسیه كه بالای سر مغازه‌ات زدی؟! گفتم: آقا! رفتم مغازه نو، كسب و کارمان را عوض كرديم،
مسئول اتحاديه گفته اگر پروانه کسب مي‌خواهي، بايد اين عكس را بزني.

 

 

آقا سید جواد گفتند: نمي‌داني با اين‌ چیزها بركت از مغازه‌ات برداشته مي‌شود! زن بي‌حجابي كه چادر بر سر ندارد! من هم از سر سادگی گفتم: آقا شاه گفته، نمي‌شه! گفتند: همين كه به تو مي‌گویم! زود برو اين عكس را پائين بیار! گفتم: چشم.

 

آمدم به مسئول اتحاديه صنف گفتم: اين چي بود كه تو دادي زديم! گفت: چرا؟ گفتم كه بابام - نگفتم آقا - جنگم كرده، چرا اين كار را كردي؟

 

گفت: من، تازه روز چهارم آبان كه شد وظیفه دارم که همه شما را ببرم استاديوم ورزشی با عكس شاه و... . بايد بيایيد! اگه شركت نكنيد، من خودم مؤاخذه مي‌شوم، شما هم نمی‌‌تونيد، پروانه بگيريد! عکس را هم نمی شه بردارید. من هم گفتم: من اين عكس را نمي‌توانم بزنم! گفت: نه! مأمور دولت آمده ديده و هر جوري هست به عكس دست نزن!

 

حالا از اين طرف گير افتادم كه باید عکس را بزنم تا پروانه بگیرم، از آن طرف آقا گفتند که برو بردار!

 

 

خدا رحمتش كند، شهيد انتظاري را، همكلاسي و دوست بوديم. به او گفتم: ماجرا اين است! چه كار كنم؟ گفت: من یک كاری يادت مي‌دهم! شما شب که شد، برو بالای پشت بام مغازه‌ات، سقف قسمتي كه عكس را زدی سوراخ ‌كن و يك خورده آب ول کن پائين. بعدشم هم بر اثر نشت آب، عكس‌ها گل‌آلود مي‌شود و خودبه‌خود می‌آیند جمع مي‌کنند. حالا كي آب ريخته؟ نمي‌دونم! پشت بام سوراخ شده، يک كسي حالا... .

 

عکس را چسبانده بودم تيزي سقف مغازه. شب که شد به پشت بام رفتم، يك میله برداشتم و با چكش سوراخ كردم. يك منبع آب آن بالا بود؛ آن را نزدیک سوراخ گذاشتم و یک مقدار آب داخل آن ریختم و سريع در رفتم كه پاسدار پشت بازار نبیند چه کار دارم می‌کنم!

 

صبح كه شد از همه همچراغ‌ها دورتر به مغازه آمدم و بعد هم به همچراغ‌ها گفتم: يک كسي آمده سقف مغازه را سوراخ كرده و آب ريخته داخل مغازه، شاید مي‌خواسته سرقتي - چيزي کنه! عكس هم خراب شده! بعد زنگ زدم پيش مسئول اتحاديه گفتم كه جريان اين طور شده! آب ریخته روی عكس‌ها، حالا چي كارش كنم؟ گفت: عكس را بردار و لوله كن، بگذار کنار، جایش را درست كن و به جایآن عکس‌ها، يكي ديگه عكس برات میارم بذار!

 

 

عكس را آوردم پايين و لوله كردم و گذاشتم كنار و جایش را هم سفید نکردم و يک مدت همین طور گذاشتم باشه كه اين بنده خدا هر وقت مي‌آید، ببيند که
جایش را درست نكردم تا عكس نزنم.

 

بعد پیش آقا سید جواد رفتم و گفتم: آقا امرتون را اطاعت كردم! گفتند: قسم ياد كرده بودم تا اين عكس در مغازه ات هست، از درش رد نشم که نگاه کنم!
مغازه ای که داخلش اذان گفته می‌شه و صاحبش آدم مذهبي است، نبايد اين كارها بشه! تو حتی بايد مانع ديگران بشي. شما برو يكی آيت‌الكرسي بزن همون قسمت تا ديگه هیچ کسی هم نتونه حرفی بزنه. بگو جایي كه كلام خدا و قرآن هست، عكس زن نبايد باشه! گفتم، چشم و رفتم يك تابلو آيت‌الكرسي گرفتم و شيشه كردم و زدم بالای مغازه. الحمدالله! ديگر نه كسي حرفی زد و نه اتفاقی افتاد و همه چيز تمام شد و رفت.»

 

 

شهید انتظاری که بود؟!


سردار شهید حسن انتظاری ، فرزند غلامحسین ، متولّد محلّة «  گنبد سبز » یزد ، و برادر شهید علی اصغر انتظاری . وی تحصیلات دورة ابتدایی را در مدرسة شیخ حسن کرباسی به پایان رساند و دورة متوسّطه را در رشتة اقتصاد در دبیرستان آزادی سپری کرد .
او در دوران انقلاب به مبارزه با رژیم پهلوی پرداخت که به علّت فعالیتهای انقلابی و چاپ و توزیع اعلامیه در اواخر شهریور ماه 1357 و به دنبال دستگیری تعدادی از دوستان و همراهانش تحت تعقیب مأموران رژیم ستم شاهی قرار گرفت که بحمد الله توانست از دست مأموران فرار کرده و چند ماهی را مخفیانه در خارج از یزد به سر برد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 9 اسفند 1359 به عضویّت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و به کردستان و کرمانشاه عازم شد .

 

 


مسؤولیّت های شهید انتظاری


تک تیرانداز دربانة کردستان ، 1359 .
فرمانده گروهان در عملیّات مطلع الفجر ، گیلان غرب – 1360 .
مسؤول تیم در تیپ عاشورا ، 1360 – 1361 .
محافظ آیت الله شهید صدوقی ( ره ) ، 1361 .
جانشین گردان امام علی ( ع ) در تیپ نجف اشرف ، عملیّات محرّم ـــ 1361 .
مسؤول دفتر جبهه و جنگ در بسیج یزد ، 1361 – 1362 .
فرمادة گردان امام علی ( ع ) در لشکر نجف اشرف ، عملیّات والفجر مقدّماتی ـــ 21/11/1361 .
فرماندة گردان امام حسین ( ع ) ، عملیّات والفجر 2 ، لشکر 8 نجف اشرف .
فرماندة گردان امام علی ( ع ) ، عملیّات والفجر 4 ، لشکر 8 نجف اشرف .
*   مسؤول آموزش نظامی تیپ مستقل 18 الغدیر و فرماندة گردان پس از عملیّات خیبر در خط پدافندی طلائیه .
فرماندة محور پدافندی کوشک ( ابروئیه ) و فرماندة گردان امام علی ( ع ) در تیپ   18 الغدیر یزد ، 1363 ش .


شهید بزرگوار حسن انتظاری در عملیّات های متعدّدی ، مانند : مطلع الفجر ، محرّم ، والفجر مقدّماتی ، والفجر 2 ، والفجر 4 ، خیبر و بدر شرکت داشت . وی در 1360 ش از ناحیة پا و در 1363 به سبب اصابت ترکش به گردن مجروح شد .

 

او در عملیّات بدر ، در هورالعظیم ( الصّخره ) ، بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید و پس از انتقال به زادگاهش یزد و تشییع بر روی دست همرزمانش و امّت حزب الله در گلزار شهدای  خلد برین یزد به خاک سپرده شد .

 

​به همت​ : فاطمه اکبر زاده

انتهای پیام/ع




summary-address :
Your Rating
Average (3 Votes)
The average rating is 3.6666666666666665 stars out of 5.