شهر دوچرخه ها جایی برای دوچرخه هایش ندارد
به گزارش یزد رسا، روزنامه پیمان یزد در شماره 3540 خود در یادداشتی از رضا بردستانی نوشت: خیابانهای یزد دیگر برای معلولان، سالمندان و حتی برای خیلی از شهروندان امن نیست.
در این یادداشت آمده است: تا توانستیم رشد کردیم، وسیع تر شدیم، رشد کردیم، قد کشیدیم، رشد کردیم، عریض و طویل شدیم، رشدکردیم...خلاصه با هدف یا بی هدف.
با جهت یا بی جهت، با مطالعه یا بی مطالعه... تا توان داشتیم رشد کردیم و گاهی اوقات ایثار کردیم، از خود همت به خرج دادیم و خارج از وسع و توانمان نیز رشد کردیم!
ما مجرمانه رشد کردیم، ما غیر قانونی رشد کردیم، ما با لج و لجبازی رشد کردیم، ما شبانه روزی رشد کردیم، ما فقط رشد کردیم!
بعضی وقت ها بدون وقفه رشد کردیم، مسلسل وار رشد کردیم، دیوانه کننده رشد کردیم و در اثنای این رشد کردن های تمام ناشدنی؛ تا توانستیم پل ساختیم، زیرگذر، روگذر، میدان، خیابان، چهار راه، سه راه، دوربرگردان... شاید طولی نکشدروی هر خیابان، خیابانی عریض تر، طویل تر و زیباتر ساختیم.
ما باید بسازیم چون می خواهیم همچنان رشد کنیم اما با چشمانی بسته و افکاری منجمد؛ تیشه بر ریشه ی این شهر زدیم، خیابان در خیابان، میدان در میدان و تلاش کردیم برای تبدیل همه ی زیبایی ها به جاده به خیابان به راه، تا همه ی شهر راهی داشته باشد.
برای عبور، برای مرور، برای گیر نیفتادن، برای روانی بارِ ترافیک و ته این ماجرا همه جان کندیم تا ماشین هایمان به آسانی تردد کنند اما آنچه یادمان رفته است...!تن های خسته ای است که عاجزانه در تصرف ماشینیزم فقط جان کندن آموخته است.
دود و دم تنفس کردن، صدای بوق و جیغ گوشخراش ترمز شنیدنها، دست به یقه شدن ها و شتابان به سوی نابودی رفتن را آموخته است و اینها شاید در امتدادِ همان رشد کردن ها باشد.
پای صحبت قدیمی ها که بنشینیم، خاطراتشان از شهر حوالی میدان 'مارکار' به باغ و زمین کشاورزی ختم می شود، وقتی روزهای رفته ی یک کهن سال را ورق می زنیم، نقش و طرح شهر درست پسِ پشت میدان چهار راه شده ی' شاه طهماسب' به ریگزار می رسد.
در همین حوالی خاطرات وقتی پای صحبت های حمام های قدیمی شهر می نشینیم، حمام سعدی خود را از ساکنان قدیمی دروازه اصفهان می داند.
اصلا چرا به خاطرات 'مهدی آذر یزدی' نگاهی نیندازیم او خود را ساکنِ یکی از روستاهای اطراف یزد می داند؛ خرمشاد!
تاریخ یزد از تفرجگاه شاه شجاع که نام می برد به 'اهرستان' ختم می شود و عیش آباد و خیرآباد اندکی دور از شهر واقع شده اند.
هفت دروازه ی شهر را که مرور کنیم هیچ کدام از حوالی پنهان شده در گره های کورِ ازدحام و سرسامِ ماشین های گیج و منگ شهرمان بیرون نمی روند؛ آخرینشان دروازه ی قصاب ها، فکر کنید میدان مارکار دروازه ی ورودی شهر بوده است.
ما قاعده ی گذر زمان، افزایش جمعیت، پیشرفت، وسعت یافتن و رشد کردن را پذیرفته ایم، قصد ایراد و انتقاد هم نداریم اما همه ی حرف ها که نمی تواند بوی مرافعه داشته باشد یا تقابل و انسدادِ ادامه حیات!
صحبت بر سر روزمرگی هایی است که هر روز طنابی قطور تر می شوند، چنبره در چنبره، و حالا افتاده اند دور تن و بدنمان و گاهی گردنمان!
باور کنید اگر به قانون ماشینیزم هم همه جوره احترام بگذاریم باز برای رد شدن راه نه اما منافذی باید جست، رد شدنی، امن و آسوده و ما دنبال همین منافذیم، راه و جاده و رفاه پیشکشمان! شهر دوچرخه ها این روزها خالی از زنگ ها و رکاب ها است، شهر دوچرخه ها جایی برای دوچرخه هایش ندارد، صدایی که باور داشته باشد می توان در این شهر بر زین دوچرخه ای نشست و سالم به مقصد و ماوایی رسید شنیده نمی شود، باور کردنی نیست... کودکان قد می کشند.
آن ها هم همراه با شهرهایشان رشد می کنند، طراوت را به وقار، وقار را به کمال و کمال را به رنگ و رخساره ی مملو از گرد پیری می سپارند، مخلصِ کلام این که بزرگ می شویم اما متوقف که نمی شویم.
پس رشد می کنیم تا جایی که وسعمان دیگر به برافراشتگی چون نمی رسد قد خم می کنیم زیر بار زندگی، آلام و خاطرات، گذشته ها و روزهای نیامده، خلاصه تر این که پیر می شویم، افتاده و رنجور و دیگر برنایی نیست.
جوانی و شور و نشاط نیست، این ها که نیست؛ زور و توانمان هم ناپیدا می شود، گاهی رنجور می شویم، گاهی دلتنگ، گاهی افسرده و گاهی بیمار، اصلا هیچکدام... دلمان که می خواهد سری به شهر بزنیم به خیابان ها، کوچه ها، خیابان و کوچه هم نه!
می خواهیم که امرار معاش کنیم، دید و بازدیدی و خریدی، نظاره و تماشایی و هر کار کنیم پایمان به خیابان ها باز می شود، خیابان هایی که پشت قباله ی ماشین هایمان شده اند، ارث پدری، اصلا مالکیت اجباری بخشیده ایم به ماشین ها...کهنسالان را اندکی تنها بگذاریم.
برویم سراغ بندگانی که شوق رفتن دارند و پای رفتن نه، سودای دویدن دارند اما توان و اراده اش را نه، بالاخره یکی نمی بیند به خواست و اراده ی معبود چون او چنین تشخیص داده است که با چشم دل ببیند، با گوش جان بشنود، ناشنواست، نابیناست.
تعادل ندارد یا اساسا از بیخ و بن پا ندارد؛ حق حیات که دارد، جنبنده که به حساب می آید، خواب و خوراک که می خواهد... شهر دوچرخه ها این روزها پر شده است از دوچرخه هایی خوش رنگ و لعاب تر.
بی نیاز از زین و رکاب و پاکیره، بی نیاز از نفس نفس زدن، بی نیاز از خورجین و طناب، بی نیاز از زنگ و خبردار... این روزها و در این هوای غبار گرفته، دوچرخه ها با اشاره ای از جا می جهند.
چون زبان بنزین را خوب می فهمند و قوه ی محرکه دارند، شهر دوچرخه ها این روزها شده است شهر موتور ها، موتورسوارها، غرش ها و دودها... این ها دسته ی دومی هستند که شاید و خدای ناکرده روزی روزگاری هوس کردند از حریم اختصاصی ماشین ها عبور کنند.
آنگاه با بوق هایی کر کننده و نعره هایی گوش خراشنده به استقبالشان می رویم گویی به حریم ناموسمان پای نهاده اند: شیشه اندکی پایین می آید و تو با گوش های خودت می شنوی
:'عمو مگه کوری؟' هست! باور کنیم بینایی ندارد حالا چه باید کرد؟ بایستیم تا رد شود، محکومش کنیم به ایستادن تا رد شویم یا به لطف بیمه های پر و پیمانی که داریم او را بچسبانیم کف خیابان و با آسفالت های سیاه و ترک خورده و بد قواره یکی کنیم؟
دسته ی سومی هم هستند ما نامشان را می گذاریم شهروندان، همان ساکنین دارالعباده، همان مردمانی که حرف می زنند، راه می روند، می بینند، می شنوند.
صحیح و سالم، بدون هیچ عیب و نقصی و حتی با نشاط و سرحال...این شهر چون فقط داشته رشد می کرده است؛ ساکنانش را از یاد برده است، چهره های کویری مردمانش را حالا درست تشخیص نمی دهد.
دود و دم همه جا را گرفته است، غبارآلوده شهری شده است که برای تماشایش باید ماسک بزنی، قطره ی مخصوص استریل چشم مصرف کنی، سحر خیز باشی و همراه با برآمدن خورشید عالمتاب به تمایش بایستی وگرنه نمی شود.
این شهر چون فقط داشته رشد می کرده است؛ ساکنین بومی و غیربومی اش را از هم تمیز نتواند داد به همین دلیل است که برای این شهر پیشرفت زده خودی و غریبه یکسان است.
این شهر در سکوت و هیجان های پیدا و پنهان فقط رشد کرده است؛ رشد عاطفی؟ نه! رشد منطقی؟ نه! رشد با حساب و کتاب؟ نه! پس این رشد در کجا اتفاق افتاده است که این قدر از هم دور افتاده ایم.
نمی فهمیم همدیگر را و نمی شناسیم یکدیگر را؟این رشد را باید'رشد خیابانی'نام نهاد یعنی شهری که فقط خیابان هایش رشد کرده است، میدان هایش، زیر گذرهایش، پل هایش، چهار راه هایش...این شهر در سکوت نابغه هایی کمتر دیده شده حالا به ویترینی از میدان و خیابان تبدیل شده است.
میدان و خیابان هایی که تمامی ندارد، سر و سامانی هم ندارد، قاعده و قانونی هم ندارد، نظم و ترتیبی هم ندارد، حد و مرزی هم ندارد اما آنچه به طرزی باور نکردنی اندوخته است؛ بی قاعدگی است، بی منطقی و ناهمگونی است، اصلا تجسمِ عینی ناهنجاری است.
قصه به نزدیکی های انتهایش رسیده است حالا باید فکری کرد به حال سالمندان، معلولان، شهروندان، کودکان، بیماران، میهمانان، توریست ها، غریبه ها، رهگذران یک روزه، غریبه های ماندگار...
قصه به نزدیکی های انتهایش رسیده است.
طول خیابان ها که تمامی ندارد حالا نوبت به گذر از عرض خیابان ها رسیده است اما با کدام قانون و قاعده می خواهیم به آن سوی این نوشتار گام برداریم و باقی حرف هایمان را آن سوی خیابان به رشته ی تحریر درآوریم...قصه حالا به جاهای خاکستری اش رسیده است.
جاهایی که دوستش نداریم، نمی خواهیم، نمی پسندیم، نمی شناسیم...شهر دوچرخه ها این روزها خالی از زنگ ها و رکاب ها است، شهر دوچرخه ها جایی برای دوچرخه هایش ندارد، صدایی که باور داشته باشد می توان در این شهر بر زین دوچرخه ای نشست و سالم به مقصد و ماوایی رسید.
شنیده نمی شود، باور کردنی نیست...شهر دوچرخه ها این روزها پر شده است از دوچرخه هایی خوش رنگ و لعاب تر، بی نیاز از زین و رکاب و پاکیره، بی نیاز از نفس نفس زدن، بی نیاز از خورجین و طناب، بی نیاز از زنگ و خبردار... این روزها و در این هوای غبار گرفته، دوچرخه ها با اشاره ای از جا می جهند.
چون زبان بنزین را خوب می فهمند و قوه ی محرکه دارند، شهر دوچرخه ها این روزها شده است شهر موتور ها، موتورسوارها، غرش ها و دودها...شهر دوچرخه ها این روزها پر شده است از ارابه های بزک کرده، سقف دار.
چهار چرخ، چراغ دار و خوش نقش و نگار... شهر دوچرخه های حالا خودش را ول کرده است زیر پای ارابه های میلیونی، و شاید میلیاردی...قاعده ی لطف دردسر ساز شده است، برعکس شده است.
زندان شده است، گیج کننده و منگ کننده، قاعده ی لطف حالا خودش منتظر لطفی بزرگ تر است، قاعده ی لطف حالا سر دچار ساکنین هم شده است تا دیروز نگران پیرمرد- پیرزن ها بودیم و معلولان و کودکان و... و حالا نگرانِ صغیر و کبیر این شهریم.
چون این شهر نیست که پذیرای خیابان ها و میدان و زیر گذرها است این شهر حالا میهمان ناخوانده ای است برای این خیابان ها، میدان ها و زیر گذرها قاعده ی لطف کم کم دارد به جاهای غم آلوده اش می رسد.
جاهای دوست نداشتنی اش، جاهای گریه آورش...روزی روزگار باید کنار خیابان می ایستادیم تا شاید ماشینی از خیابانی عبور کند و ما سراپا تماشایش کنیم، قند توی دلمان آب شود. هوار بکشیم که ما هم در این شهر یک ماشین دیده ایم از این جا تا آن جا... صندلی هایش... چرخ هایش... و حالا شهر را دو دستی گذاشته ایم روی شانه های ارابه های بزک کرده و خوش آب و روغن و خودمان دورتر ایستاده ایم که چون قاعده ی لطف ساز مخالف می زند.
زیر دست و پای این جانور زبان نافهم، آهنین پیکر بی رحم جان نسپاریم به آسفالت داغ...آه و ناله هایمان تمامی ندارد اما باور کنید این شهر، این خیابان ها، این میدان و زیر گذرها دیگر امن نیست برای معلولان، برای سالمندان، برای کودکان و حتی برای شهروندان.
آه و ناله هایمان تمامی ندارد اما باور کنید این شهر، این خیابان ها، این میدان و زیر گذرها دیگر امن نیست برای معلولان، برای سالمندان، برای کودکان و حتی برای شهروندان.
آه و ناله هایمان تمامی ندارد اما باور کنید این شهر، این خیابان ها، این میدان و زیر گذرها دیگر امن نیست برای معلولان، برای سالمندان ، برای کودکان و حتی برای شهروندان.
و این داستان تکراری هروز وخیم تر، هر روز عمیق تر، هر روز جدی تر و هر روز نگران کننده تر از دیروز در جریان است.
زیرا،این شهر، این خیابان ها، این میدان و زیر گذرها دیگر امن نیست برای معلولان، برای سالمندان، برای کودکان و حتی برای شهروندان.
باور کنید، این خیابان ها، این میدان و زیر گذرها دیگر امن نیست برای معلولان، برای سالمندان، برای کودکان و حتی برای شهروندان.
این داستان را صد و اندی سال پس از ظهور ماشین نگاشته ایم در روزگارانی که هر پنج آدم زنده یک ارابه ی بزک کرده ی رنگ و روغن زده دارد؛ سقف دار... چراغ دار... میلیونی و شاید میلیاردی...این داستان نیست.
این واقعیت هایی است نهفته در اجتماع لای دست و پای ماشین های آهنین پیکر بی رحم زبان نفهم دشمن جان آدمیزاده...این داستان نیست واقعیتی است پیدا و عریان وسط روز روشن میان خیابان هایی که شهر را گذاشته اند روی دوششان و دائم به چپ و راست و بالا و پایین می رانند...این داستان نیست.
واقعیت است روزی روزگاری خیابان ها پذیرای ماشین هایی بودند اندک و این روزها شهر و میدان و خیابان شده است ملک بی حرف و گفت ماشین ها انگار خیابان ها را گذارده اند روی چهار چرخ...این داستان نیست...آه و ناله هایمان تمامی ندارد.
اما باور کنید این شهر، این خیابان ها، این میدان و زیر گذرها دیگر امن نیست برای معلولان، برای سالمندان، برای کودکان و حتی برای شهروندان.
پیمان یزد نخستین روزنامه فرهنگی، اجتماعی، هنری و ورزشی استان یزد است که به مدیر مسئولی و صاحب امتیازی 'محمد مسعود ارکان' چاپ و منتشر می شود.
انتهای پیام/ع
Related Assets:
- مخالف تمدید مذاکره نیستیم اما خطوط قرمز کاملا پابرجاست/ معلولان باید روی پای خود بایستند
- رکابزنان یزدی مدال ها را درو کردند +اسامی
- همایش دوچرخه سواری در مهریز به روایت تصویر
- قهرمانی دوچرخه سوار یزدی در لیگ کشور
- تغییر شهر دوچرخه ها به شهر موتور سیکلت ها
- همایش دوچرخه سواری ویژه آقایان در دانشگاه یزد برگزار شد +تصاویر
- برخی نه می خوانند و نه می نویسند بلکه؛ یک عمر است که فقط«حرف» می زنند!
- تیم يزد بر سكوي قهرماني لیگ برتر دوچرخه سواری کشور ايستاد
- بانوان معلول بالای 15 سال در تعاونی ویژه بانوان معلول پذیرش می شوند
- بازدید هنرمندان جوان استان یزد از خانه سالمندان تفت +عکس
- یک هشتم جمعیت خاتم را سالمندان تشکیل می دهند
- ۱۰ درصد جمعیت ایران تا پنج سال آینده سالمند میشود
- 70 درصد سالمندان یزد مورد سوء استفاده قرار می گیرند