بر كفنم عكسي از امام خميني بگذاريد
به گزارش سرو ابرکوه؛
هنرمند شهید ابرکوهی، شهید سیدعلی محمد نجفی در 15 شهریورماه 1339 در ابرکوه چشم به جهان گشود؛ هنوز دو ساله بود كه پدرش به رحمت حق شتافت و سيد از همان اوان كودكي رسالتي سنگين را به دوش گرفت.
مادرش خياطي ميكرد و علي محمد درس ميخواند. ذوق سرشار و خط خوشي داشت و از اين در راه افشاي جنايات ستمگران زمانه و برافراشته ساختن پرچم پر افتخار لا اله الا الله بهره ميبرد.
پس از اتمام تحصيلات دورهي متوسطه وقتي دورهي سربازي را سپري ميكرد بارها به خاطر بر ملا ساختن نقشه هاي منافقان دو چهره و به جرم حقگويي تبعيده شده و به اين ديار و آن ديار فرستاده ميشد.
از پيشگامان انقلاب بود و همهي دوستانش در دوران انقلاب شاهدند كه براي فراهم آوردن هزينهي رنگ و قلم و نوشتن شعار بر روي ديوار چه مشقتي ميكشيد و گاهي از تنها دارايي خود كه چند ريالي هم بيشتر نميشد مايه ميگذاشت.
روز قدس و آخرين جمعه ماه رمضان سال 1361 در عمليات رمضان سيد علي محمد زخميشده و روزه اش را با شربت گواراي شهادت گشود.
دستنوشته اش هنوز بر دیوار شهر باقی مانده است:«آنان كه رفتند كاري حسيني كردند و آنان كه ماندند بايد كاري زينبي كنند وگرنه يزيدي اند.»
در گوشه هايي از وصيتنامهي پر محتواي شهيد نجفي ميخوانيم:
خواهرم حجابت از خون سرخ من کوبنده تر است.../ مادرم ام وهب وار باش...
برادر، راه رسيدن به سعادت اخروي پند و نصيحت پيامبر گونه امامانمان و عملي نمودن كارمان اگر چه به ارزش جانمان تمام شود است.
و اما تو اي خواهر: اي رسالت برادر و شوهر بر دوش، اي رهرو زينب، لحظه اي ديگر تحمل. خود ميداني كه عزت و شرف تو در حجاب است پس حجابت را كه بهترين سلاح در مقابل ابرقدرت ها است و از خون سرخ من نيز كوبنده تر است حفظ كن.
و اما تو اي مادر عزيز:آرزو دارم كه«ام وهب وار» باشي كه اگر سرم را نيز ببرند و به طرف تو پرتاب كردند بگويي:«چيزي را كه در راه خدا دادم پس نخواهم گرفت.» مادر نمونه بودن را از مادر شهيدان علي و احمد پور نجفي سر مشق بگير.
و اما تو اي پدر،كه چندين سال است در خاك خفته اي، اينك سر بردار و نظري به شهادت فرزندت بينداز و ببين كه چگونه فرياد هل من ناصر امام امت خميني كبيرش را شنيد و چگونه به ياري او شتافت.
بر كفنم عكسي از امام خميني را بگذاريد. و بدانيد من اينچنين به خميني عزيز عشق ميورزم كه همهي عمرم فداي يك لحظهي عمر او.
خاطره ای از شهید:
فاطمه بذرافشان در کتاب همگام با حماسه،ص 733 از این شهید گرانقدر اینگونه نقل می کند:
در زمان پيروزي انقلاب، مردم شيشه هاي بانک صادرات را مي شکستند، سيدعلي محمد، در خيابان روبروي تعاوني 17با دوچرخه ايستاده بود.
همان موقع يکي از ژاندارم ها ازش پرسيد: کي شيشه ها رو شکسته؟
او گفت: براي چي از من مي پرسي؟
ژاندارم لگدي به زير دوچرخه مي زند و سيد به ان طرف پرت مي شود.
علي محمد، بلافاصله دوچرخه را سوار شده و فرار مي کند. اما ژاندارم ها در کوچه هاي محله بازار با اسلحه تهديدش مي کنند، او هم که نترس بود، سينه اش را سپر مي کند و مي گويد: بزن! من اصلا نمي ترسم.
انتهای پیام / ف