شهید ابرکوهی که یادش بوی زهرا(س) می دهد + عکس
به گزارش یزدرسا به نقل از سرو ابرکوه؛ دانش آموز شهيد حسن اكرمي، سوم فروردین ماه 1346 در ابرکوه به دنيا آمد، ده ساله بود كه پدرش را از دست داد و دوشادوش مادر مهربانش، مخارج خانوادهي پنج نفرهشان را تأمين ميكرد.
در سه ماهه تابستان براي کار، به شيراز مي رفت؛ روزگار از حسن يك مرد تمام عيار ساخته بود. به دليل علاقه زيادي كه به انقلاب داشت در گروه مقاومت شهيد محمد منتظري و انجمن اسلاميمهدي فعالانه با دوستانش کار مي کرد.
دوم دبيرستان، تحصيل را رها کرد و براي دفاع از ميهن اسلامي مان راهي جبهه ها شد. آن روزها تنها از بهار زندگيش 16 سال گذشته بود.
با عضويت بسيج(تيپ المهدي) براي اولين بار در عمليات محرم شرکت کرد.
خاطراتی از این شهید نقل می کنیم، به امید شفاعت...
هر وقت با حسن كاري داشتيم در مسجد پیدایش می کردیم
از زبان همرزمانش شنيدم كه ميگفتند: هر وقت با حسن كاري داشتيم بايد نشاني او را داخل مسجد ميگرفتيم.
نماز غفيلهاش ترك نميشد و در پايان هر نماز گاهي آنقدر در حال سجده گريه ميكرد كه چهرهاش برافروخته ميشد. ميگفت: بياييد با هم كلاس قرآن تشكيل دهيم و مدام اين حديث را بر لب داشت:«افضل العباده قرائه القرآن»
همهي ما ميدانستيم او در ميان ما يك شهيد زنده است و به او ميگفتيم حسن تو لياقت شهادت را داري و بايد ما را هم شفاعت كني. ميگفت:«شهادت آرزوي من است اما لياقت آن را ندارم.»
اول آبان ماه 1362 بود و عمليات والفجر 4 شروع شد، دراثنای نبرد يك خمپاره كنار ما به زمين خورد و حسن عزيز همچون مادرش زهرا(س) و در ایام فاطمیه به شهادت رسيد.
شهید حسن اکرمی که یادش بوی زهرا(س) می دهد
محمود عادل جانباز جنگ تحمیلی در خاطرات خود می گوید: از بچگی او را می شناختم، با هم همسایه بودیم چهره نورانی داشت؛ در جبهه غرب با هم بودیم، همیشه در حال خواندن دعا و مناجات بود. خیلی خیلی به مادرش فاطمه زهرا(س) ارادت داشت.
همیشه به دنبال سربند یا زهرا(س) بود و با همان سربند و همچون مادرش از ناحیه صورت ترکش بزرگی خورد و به شهادت رسید.
عينک شکسته
اخلاق و رفتار خوش او زبانزد همهي رزمندگان بود؛ خيلي ها با او دوست بودند ولي اسمش را نميدانستند و فقط از چهره، حسن را ميشناختند.
اول آبان ماه 1362 بود و عمليات والفجر 4 شروع شد، حسن را ديدم كه سخت گريه ميكند و با دوستانش در حال وداع است.
بعد از چند دقيقه به طرف كنگرك كه بلندترين ارتفاع آن محدوده(مريوان) بود حركت كرديم. درگيري آغاز شد و حسن شهامت ريادي از خود نشان داد. در پي يك انفجار مهيب ناگهان بر روي زمين افتاد.
بالاي سرش دويدم و متوجه شدم با خنده ميگويد:«اين عراقي هاي بي همه چيز از سر عينك ما هم نگذشتند و آن را شكستند.»
هيچ كس را از خود نميرنجاند. اگر حس ميكرد شايد كسي از گفتار يا كردار او دلگير شده فوراً پيشانياش را ميبوسيد و ميگفت: به جان امام از دست من ناراحت نباشيد.
انتهای پیام / ف