ID : 12857721
خواهر شهید جلال خیاطیون:

وصیت کرد نگذارید منافقین و کفار به انقلاب ضربه بزنند/ماجرای رضایت پدر برای اعزام جلال


خواهر شهید «جلال خیاطون» می‌گوید: وقتی جلال برای ثبت نام موفق نشد، با ناراحتی به خانه برگشت و موضوع را بیان کرد. پدرم او را به آرامش دعوت کرد و گفت من برای ثبت نام همراه تو می‌آیم و رضایت خود را اعلام می‌کنم.

به گزارش یزدرسا ،عملیات بیت‌المقدس یکی از مهمترین و بزرگترین عملیات‌های نیروهای مسلح ایران در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران محسوب می‌شود. رزمندگان سپاه اسلام با توان ۷۰٬۰۰۰ رزمنده این عملیات را در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱با رمز «یا علی ابن ابی‌طالب» در محور اهواز- خرمشهر - دشت آزادگان، به فرماندهی مشترک سپاه و ارتش و با هدف آزاد سازی خرمشهر آغاز کردند و این عملیات حدود سه هفته ادامه داشت.

 

در اول خرداد ۱۳۶۱ ارتش عراق پاتک بزرگی را برای پس زدن نیروهای ایرانی شروع کرد. با وجود گستردگی این پاتک، نیروهای ایرانی توانستند در مقابل آن مقاومت کنند و سرانجام در سوم خرداد ۱۳۶۱ نیروهای ایرانی، خرمشهر را که در روزهای ابتدای جنگ به اشغال نیروهای بعثی در آمده بود، آزاد کردند.

 

«شهید جلال خیاطون» یکی از رزمندگانی بود که در این عملیات بزرگ به شهادت رسید. این موضوع بهانه‌ای شد تا با خانواده وی به گفت‌وگو بنشینیم. ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با خواهر این شهید را در ادامه می‌خوانید.

 

رضایت پدر و ناراحتی مادر

خیاطون: ما 5 فرزند بودیم. 3 خواهر و دو برادر. جلال، فرزند دوم بود که در سال 1341 در تهران متولد شد و در 17 سالگی در حالی که هنوز مدرک تحصیلی‌اش را دریافت نکرده بود برای رفتن به جبهه اقدام کرد. در آن زمان برای عزیمت به جبهه باید ثبت نام می‌کردند. به همین دلیل به سپاه پاسداران منطقه مراجعه کرد ولی به علت اینکه قد و هیکل ریزی داشت و به سن قانونی نرسیده بود، او را نپذیرفتند.

 

 

پدر با رفتن او به جبهه مخالفتی نداشت ولی مادرم خیلی به خاطر این قضیه ناراحت بود. وقتی جلال برای ثبت نام موفق نشد، با ناراحتی به خانه برگشت و موضوع را بیان کرد. پدرم او را به آرامش دعوت کرد و گفت من برای ثبت نام همراه تو می‌آیم و رضایت خود را اعلام می‌کنم.

 

 

بعد از اینکه پدر رضایت داد، جلال، به استخدام سپاه درآمد و در سال 1360 عازم جبهه شد. آن روزها مادرم با رفتن او به جبهه مخالفت می‌کرد، اما جلال به او می گفت عمر، دست خداست، آن کسی که ما را به دنیا آورده هر موقع که به صلاح باشد ما را از این دنیا می‌برد. به همین دلیل از رفتن من ناراحت نباش چرا که مرگ هرکس به طریقی نوشته شده و به جبهه رفتن یا نرفتن من مربوط نیست. در نهایت با صحبت‌هایی که با مادرم داشت دل او را به دست آورد و در این مسیر پا گذاشت.

 

کمک به خانواده‌های نیازمند

جلال، خصوصیات اخلاقی بارزی داشت. با اینکه نوجوانی بیش نبود ولی اخلاق و رفتارش زبانزد همگان بود. بسیار محجوب و با حیا بود. در جمع فامیل و دوستان، منحصر به فرد بود. نوجوانان آن موقع با این زمان خیلی تفاوت داشتند، البته نوجوانان و جوانان این دوره هم بد نیستند ولی زمان جنگ، روحیه و رفتار و منش بچه‌ها فرق داشت. حس انسان دوستی و کمک به همنوع در میان جوانان آن دوره خصوصیت بارزی بود که نه تنها شهید خانواده‌ی ما بلکه اکثر شهدا از این خصوصیات برخوردار بودند.

 

 

جلال به فقرا و خانواده‌های ناتوان بسیار کمک می‌کرد به طوری که ما خبر نداشتیم و خیلی از این خانواده‌ها را بعد از شهادتش شناختیم. آنها بعد از شنیدن خبر شهادت جلال، از کمک‌هایی که او به آنها می‌کرد برای ما تعریف می‌کردند طوری که حتی خود ما بعضی اوقات تعجب می‌کردیم.

عمل به فرامین امام خمینی(ره)

جلال، زمان انقلاب 15 سال بیشتر نداشت ولی همیشه در تظاهرات شرکت می‌کرد و از همان ابتدا روحیه ولایی بودن و انقلابی بودن در او موج می‌زد. برای حرف امام و ولی فقیه ارزش بسیاری قائل بود و به بیشتر فرامین امام خمینی(ره) عمل می‌کرد و این موضوع را نه به حرف بلکه درعمل هم همواره نشان می‌داد.

 

 

جلال بسیار فعال بود به گونه‌ای که کتابخانه مسجد محل را با رایزنی با افراد مختلف راه اندازی کرد تا بچه‌های محل بتوانند به راحتی از آن استفاده کنند. با اینکه 16 سال بیشتر نداشت اما هرکس او را می‌دید از رفتارهایش متوجه پختگی و سنجیدگی کارهایش می‌شد.

حال و هوای بچه‌های گردان 9

زمانی که مقام معظم رهبری رئیس جمهور بودند، جلال جزو بچه‌های گردان 9 سپاه و تیم حفاظت ریاست جمهوری بود. اعضای این گردان، افراد خاصی بودند و در موارد اساسی به جبهه اعزام می‌شدند. اما جلال توانست مسئولان را راضی کند و عازم غرب و قصر شیرین شود.

در جبهه از ناحیه دست مجروح شد و به تهران برگشت اما پس از مدتی دوباره به جبهه غرب برگشت.

 

 

او چندان از حال و هوای جبهه و فضای حاکم بر آن مناطق برای ما سخن نمی‌گفت. بسیار تودار بود و شاید هم به خاطر اینکه پدر و مادرم مضطرب نشوند، سخن نمی‌گفت.

عید سال 61 آخرین عیدی بود که جلال در کنار خانواده بود. اردیبهشت همان سال برای شرکت در عملیات بیت المقدس عازم جبهه شد و در همان عملیات هم به شهادت رسید.

چگونگی شهادت جلال

جلال، تخریبچی بود. او و همرزمانش در بحبوحه عملیات، توسط دشمن محاصره شدند و توسط بعثی‌ها تیرباران شدند و به شهادت رسیدند. همرزمان آنها چندین روز پس از پایان عملیات توانستند جنازه آنها را به عقب برگردانند.

 

ماجرای خبر شهادت

مادرها وقتی قرار است برای فرزندشان اتفاقی بیفتد ناخودآگاه متوجه می‌شوند و این حالت دقیقا برای مادر من نیز اتفاق افتاد. چند روز قبل از اینکه جلال شهید شود دلشوره‌ی بدی گرفته بود و به شدت عصبی شده بود. همان روز که شهید شد حال مادرم بسیار بد شد و برای اینکه کمی از این حال و هوا خارج شود همراه او به خانه مادربزرگم رفتیم. فقط پدرم در منزل ماند. خبر شهادت جلال را همه اهالی مسجد و سپاه منطقه می‌دانستند و از آن طریق به پدرم اطلاع داده بودند. همان موقع پدر به دنبال ما آمد و گفت باید برویم منزل ولی به ما چیزی نگفت. از نوع رفتارش حدس زدم برای جلال اتفاقی افتاده است. مادرم شروع به گریه کرد و دائم به پدرم می‌گفت من مطمئنم برای جلال اتفاقی افتاده است. من که این شرایط را دیدم با سپاه منطقه تماس گرفتم و خبر شهادت را از آنها شنیدم.

 

وصیت نامه

جلال وصیت نامه نوشته بود و مادر و پدر را به صبر و شکیبایی دعوت کرده بود و نوشته بود که شهادت افتخاری است که نصیب هر کس نمی‌شود. به ولایت فقیه و روحانیت حساسیت خاصی داشت. به طوری که در وصیت نامه به ما گوشزد کرده بود که همیشه پشتیبان ولایت فقیه و انقلاب باشیم و پشت رهبر را خالی نگذاریم.

 


 

جلال، انتخاب خدا بود

شهادت قسمت هرکس نمی شود. اینها انتخاب شده خدا بودند. جلال خیلی دوست داشت که ازدواج کند و همیشه به مادرم میگفت که برای من دختر خوبی پیدا کن تا من تشکیل زندگی بدهم ولی شهید شد و قسمتش نبود که ازدواج کند. من همیشه به فرزند خودم  و جوانان میگویم که راه شهدا را در پیش بگیرید. آن زمان اگر جنگ تن به تن بود ولی این دوره جنگ و دفاع به گونه‌ای دیگر است.

انتهای پیام/ص




summary-address :
Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.