شناسه : 6301009
سردار نوعی اقدام همرزم شهید باکری در یادواره شهدای شهرستان یزد؛

پروفسور آلمانی چرا ایرانی ها را بدون ویزیت معاینه می کرد؟/ خاطره ای خواندنی از دو برادر شهید سردار نوعی اقدام


پروفسور وقتی من را معاینه کرد گفت: تمام زحمات من را به هدر دادی؛ ناراحت شدم؛ پروفسور گفت: ناراحت نباش؛ تنها علتی که من بیماران ایرانی را بدون ویزیت...

به گزارش یزد آوا به نقل از پایگاه اطلاع رسانی سپاه الغدیر، سردار نوعی اقدم از فرماندهان دوران دفاع مقدس شامگاه پنج شنبه در یادواره شهدای شهرستان یزد با بیان اینکه  اگر بنا است 8 سال دفاع مقدس برای نسل آینده روایت گری شود باید به دلایل اصل پیروزی پرداخته شود اظهار داشت: اولین عنصر پیروزی در هشت سال دفاع مقدس خدا بود.

 

رزمنده 8 سال دفاع مقدس گفت: دشمن بعداز تصرف خرمشهر به در و دیوار آنجا نوشته بود ما آمده ایم بمانیم اما رزمندگان با عزت حمله کردند گوش دشمن را پیچاندند و آن ها را با خون سرخشان را از خرمشهر بیرون راندند.

وی افزود: تا زمان آزاد سازی خرمشهر تمام تئوریسن های دنیا نظرشان در مورد جنگ این بود که جنگ پیروزی ندارد و اگر دارد عراق است.

نوعی اقدم عنوان کرد: وقتی قهرمانان صف شکن وشب شکن، عملیات بیت المقدس را انجام دادند با شانزده هزار کشته و هیجده هزار اسیر دشمن، خرمشهر آزاد شد بر همین اساس تمام تئورسین های دنیا نظرشان تغییرکرد و بیان کردند این جنگ پیروز ندارد و اگر داشته باشد جمهوری اسلامی ایران است.

سردار نوعی اقدم با اشاره به سخن امام (ره) که فرمودند "من دست و بازوی پرتوان رزمندگانی که دست خداوند بالای سر آنان است می بوسم" دومین عنصر پیروزی را ولایی بودن دانست.

رزمنده وجانباز دوران دفاع مقدس با ارائه  یک سند به حاضرین در یادواره پلاک عاشقی اظهار داشت: هنگامی که خرمشهر آزاد شد همان زمان آمریکا در دفتر حفظ  منافع خود سوئیس در تهران گفت: ما با دوشرط آمادگی داریم آتش بست کنیم.

نوعی اقدم این دو شرط را چنین بیان کرد: آمریکا شرط اول خود را به حذف ولایت فقیه در جمهوری اسلامی ایران منوط کرده بود و دومین شرط خود، جمهوری اسلامی سپاه  و بسیج را منحل کند.

پروفسور آلمانی چرا ایرانی ها را بدون ویزیت معاینه می کرد؟

همرزم شهید مهدی باکری در ادامه  به بیان خاطره ای از مجروحیت خود در هشت سال دفاع دفاع مقدس اظهار داشت: من مجروح شدم و یک سال و نیم نمی توانستم حرف بزنم و فقط نوشتم. برای مداوا و جراحی حنجره و نای خود به آلمان رفتم. پروفسوری که من را عمل کرد گفت: از قبیل صحبت کردن زیاد، دویدن، گرد وغبار، جایی که خاک باشد وغیره  پرهیز کن و هشت ماه دیگر برای ادامه مداوا به آلمان برگردم.

وی گفت: وقتی به تهران رسیدم بچه های لشکر عاشورا با "تویوتا وانت" به استقبالم آمده بودند. من عقب وانت نشستم و همره آن ها به منطقه رفتم. خجالت کشیدم به آن ها بگویم پروفسور از تکان خوردن زیاد، گرد وغبار من را منع کرده است که در این صورت عمل من فایده ای نخواهد داشت.

سردار نوعی اقدام ادامه داد: من در این هشت ماه دوباره مجروح شدم. باز به آلمان رفتم. پروفسور وقتی من را معاینه کرد گفت: تمام زحمات من را به هدر دادی؛ ناراحت شدم؛ پروفسور گفت: ناراحت نباش تنها علتی که من بیماران ایرانی را بدون ویزیت، معاینه می کنم به خاطر روحیه آنها است.

این یادگار دوران دفاع مقدس می افزاید: پروفسور خطاب به من گفت: ای جوان این روحیه از شما نیست .امروز، تنها مردی که روبروی استکبار ایستاده و تنها تریبونی که به صدا در می آید و همه تنشان می لرزد آن امام شما است. جوان این روحیه از امام شما است.

سردار نوعی اقدم اذعان داشت: من آنجا فهمیدم چرا آمریکا  از حذف ولایت فقیه می گوید.

رزمنده 8سال دفاع مقدس عنصر سوم پیروزی را شخصیت حماسی دانست و بیا ن کرد: با بسیجی بودن شخصیت حماسی داشته با شیم اما بسیجی به تعدادی جوان که در پایگاه و مساجد می روند خلاصه نمی شود.

سردار نوعی اقدم در بخشی دیگر از سخنان خود به بیان خاطراتی از شهادت دو برادرش سلیم و سلمان که دانشجوی رشته پزشکی بودند، پرداخت.

خاطره ای خواندنی از دو برادر شهید سردار نوعی اقدام

ما چهار برادر با نام های رحیم، سلیم، سلمان و سلیمان بودیم که در بحبوحه عملیات کربلای 5، پدرم با من تماس گرفت و گفت: رفتن چهار پسر به جبهه همزمان با هم، برای من سنگین است؛ تو و سلیمان بمانید و به سلیم و سلمان بگو برگردند.

سلیم دانشجوی ترم آخر رشته پزشکی دانشگاه تهران بود و سلمان هم در همین رشته در دانشگاه مشهد تحصیل می کرد، من پیام پدر را به سلیم و سلمان رساندم، اما ایشان در جواب گفتند: به پدر سلام برسان و بگو ما نمی خواهیم با زنده ماندن، پزشک جسم افراد باشیم بلکه می خواهیم با رفتن، طبیب روح مردم قرار گیریم.

وقتی پیام سلیم و سلمان را به پدر رساندم بسیار عصبانی شد و گفت: زود آن دو را بگیر و دست و پایشان را ببند و درون گونی بینداز و به خانه بفرست.

آن شب دیدم سلیم در عالم خواب دست و پا می زند و گریه می کند، بیدارش کردم و علت را پرسیدم، او در جواب گفت: داداش، در خواب دیدم دست و پای ما را بستی و درون گونی کرده و راهی خانه می کنی، شما را به خدا این کار را نکن.

روز بعد سلیم گم شد، هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. فردای آن روز، سلیم با چهره خندان و خوشحال به سوی ما آمد. علت خوشحالی اش را پرسیدم، گفت: برادر، رفتم و آنچه را که آرزویش را داشتم از خدا خواستم، من شهید می شوم.

شب آن روز سلمان هم گم شد. سلیم گفت: دنبالش نگردید او خواهد آمد. همان طور که می گفت فردای آن شب دیدیم سلمان با همان حس و حال خوشحالی به طرف ما می آید؛ او نیز از خدا خواسته بود شهید شود.

سلیم و سلمان وصیت نامه مشترک نوشتند. شب عملیات فرا رسید. قرار بود مسیری را سوار قایق شویم، ناگهان فرمانده لشکر مرا صدا کرد و گفت: ماموریت عوض شده و شما باید خط را بشکنید و در عمق، عملیات کنید. در این حال، سلیم را دیدم که روضه حضرت علی اصغر (ع) و حضرت علی اکبر (ع) را می خواند و رزمندگان هم سینه زنی می کردند.

به سلیم گفتم: زود باش، باید برویم عملیات را شروع کنیم وگرنه دیر خواهد شد. سلیم و سلمان آب قمقمه شان را خالی کردند. وقتی علت را پرسیدم گفتند: می خواهیم مانند علی اصغر (ع) تشنه شهید شویم.

گردان حرکت کرد و خط را شکستیم و شروع به عملیات در عمق کردیم. ساعت 9:30 صبح بود، صدای سلمان را از پشت بی سیم شنیدم که می گفت: داداش مژدگانی بده تو برادر شهید شدی، سلیم به شهادت رسید.

بی سیم از دستم افتاد و درحالی که می دویدم و در راه بی اختیار شعر «گلی گم کرده ام می جویم او را، به هر گل می رسم می بویم او را» زمزمه می کردم، خود را کنار جسم بی جان سلیم رساندم. سرش را به آغوش گرفتم و لبهایم را به لبهایش چسباندم، لبهایش خشک بود.

وضعیت بسیار بغرنج بود، از هر طرف آتش روی بچه ها می بارید. مجبور بودم سلیم را رها کرده و خط را نگه دارم. به سلمان گفتم: پشت این خاکریز بنشین با حمایت آتش تو من می روم منطقه را شناسایی کنم. هنوز خیلی دور نشده بودم که دیدم خاکریزی که سلمان بود به هوا رفت مثل گنجشکی که به شیشه ماشین می خورد، دیدم سلمان به هوا رفت سریع برگشتم دیدم سلمان هم دارد دست وپا می زند.

به طرف سلمان دویدم، او در حالی که به سختی نفس می کشید و حرف می زد، انگشت اشاره خود را بالا برد و گفت: برادر! سلام مرا به امام برسان و بگو تا آخرین قطره خونمان از انقلاب حفاظت می کنیم. بعد آرام چشمان خود را بست و روح ملکوتی اش آسمانی شد.

من ماندم و شرمندگی، که نمی دانستم جواب پدر و مادر را چگونه باید بدهم. پدر از من خواست که برای تشییع جنازه برادرانم به شهر اردبیل برگردم. وقتی به خانه رسیدم مادرم در ایوان ایستاده بود. سرم را به زیر انداختم. مادر با همان صدای آرام و صبور گفت: پسرم سرت را بالا نگه دار تو مقصر نیستی، من دیشب از خدا خواستم اگر مصلحتی در کار باشد سلیم و سلمان را به درجه شهادت برساند و تو و سلیمان را که تشکیل خانواده داده اید، به آغوش خانواده تان بازگرداند، خدا هم این دعای مرا مستجاب کرد.

 

 




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.