Skip to Content

نمایش محتوا نمایش محتوا

سردار اوجی، آخرین کسی که شهید نیکوبخت را ملاقات کرد:

دعای شهید نیکوبخت در نماز آخرش: اَلّلهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ اَن تَجعَلَ وَفاتی قَتلاً فی سَبیلِکَ...


سردار اوجی آخرین شخصی که شهید نیکوبخت را دیده است می گوید: وسط معرکه جنگ، شهید نیکوبخت به نماز ایستاد و در قنوت آخرین نمازش گفت: اَلّلهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ اَن تَجعَلَ وَفاتی قَتلاً فی سَبیلِکَ...

سروابرکوه؛
شاید خواندن این گزارش چند دقیقه از وقت مخاطب را بگیرد، اما خواندنش همچون معامله ای است که ارزش آن را دارد که چند دقیقه وقت بگذاریم و در عوض به اندازه سال ها درس زندگی بیاموزیم... خاطراتی که در هر سطر آن هزاران درس نهفته است برای آنانکه اندکی تأمل کنند... همراه با خاطرات سردار اوجی، تنها بازمانده ای که برای آخرین بار شهید نیکوبخت را دیده است، با وضو پا در سرزمین مقدسی می گذاریم که خاکش گر چه کربلا نیست، اما پیکر حسینی ها و اباالفضلی هایی را در آغوش کشیده است که به شوق وصل بوسه بر این خاک زده و سر بر آستان حق نهادند.
سردار اوجی برای دیدار با خانواده دوست صمیمی اش عزیزالله نیکوبخت به ابرکوه آمده تا بگوید که این شهید بزرگوار چگونه به لقاء الله پیوست تا شاید مرحمی باشد بر دل زخم خورده مادری که سال ها با چشمانی خیس از بلور اشک به انتظار نشسته... انتظار نه برای دیدن قامت سروگونه پسرش که روزی با دستان خودش او را از زیر قرآن رد کرده و پشت سرش آب ریخته بود تا بازگردد و چشمان مادر را روشن کند... نه ... مادر امروز انتظار می کشد تا عده ای از در بیایند و بگویند جنازه پسرت پیدا شده... انتظار برای بوسه زدن بر پلاک یا تکه استخوانی که همان فرزند ارشدش است... انتظار ...
مادر قبل از ورود اوجی، کسی که نحوه شهادت عزیزش را دیده است می گوید: پسر ارشدم عزیزالله در روز 9 آبان سال 1335 به دنیا آمد؛ درسش را تا سال 54 ادامه داد و خدمت سربازی را هم گذراند و بعد از آن به خاطر مطالعه زیادی که بر درس های طلبگی داشت و اطلاعات خوبی در این زمینه داشت به عنوان مربی در پادگان آموزشی امام حسین(ع) شیراز شروع به فعالیت کرد.
از پادگان امام حسین(ع) تا تک تیراندازی در عملیات شهید مدنی
سردار اوجی خاطرات خود را از پادگان امام حسین(ع) آغاز کرد و گفت: شهید نیکوبخت در پادگان در عین اینکه امام جماعت بود مربی کلاس های عقیدتی نیز بود و اطلاعات سیاسی بلایی داشت. مصادف با شهادت دکتر چمران و جریانات منافقین ما در قالب یک جمع 125 نفره  با فرماندهی شهید حسن ریخته گران به جبهه اعزام شدیم که ابتدا وارد اهواز، سپس گلف و از آنجا روانه سوسنگرد شدیم.
زمانی که سازماندهی شدیم من به عنوان آر پی جی زن و شهید نیکوبخت به عنوان تک تیرانداز و کمک آر پی جی زن عهده دار وظایفی شدیم.عملیات شهید مدنی برنامه ریزی شده و بنابراین بود که ساعت 10 شب حرکت کرده، میان دو خاکریز دشمن قرار بگیریم و با دستور فرمانده عملیات را آغاز کنیم.

وارد خاک دهلاویه شده و در کانال پنهان شدیم؛ طولی نکشید که دو عراقی از محل استقرار ما مطلع شدند، بچه ها یکی را گرفتند و دیگری به سمت سنگرهای خودشان فرار کرد... همین که به سنگرهای خودشان رسید آتش باران گلوله و رگبار به سمت ما شروع شد. شهید ریخته گران به فرمانده ای که از جامانده های بنی صدر بود بی سیم  زد و درخواست آتش کرد ولیکن آن فرمانده از حمایت دریغ نمود.

عملیات لو رفت...

عملیات لو رفته و تعدادی از بچه ها مجروح شده بودند اما هنور 20 دقیقه ای به آغاز عملیات مانده بود؛ فرمانده که دید بچه ها مجروح شده اند به من  دستور داد تا اولین آر پی جی را شلیک کنم... نشانه رفتم و با اولین هدف یک تانک عراقی را منهدم کردم. این جنگ حدود 2 الی 3 ساعت ادامه داشت.

در همان بحبوحه جنگ بود که با شهید نیکوبخت روبرو شدم، همدیگر را در آغوش گرفتیم و او پرسید: کمکی هایت کجا هستند؟ در جواب گفتم آنها را گم کرده ام... گفت: من آدرس آنان را می دانم، آنها شهید شدند. شهید نیکوبخت گلوله آر پی جی داشت، از او گرفتم و در کوله خودم گذاشتم... لحظه ای متوجه شدم که به آسمان نگاه می کند، پرسیدم دنبال چیزی می گردید؟  گفت: اوجی به نظرت صبح نشده؟ فجر صادق زده است، نماز بخوانیم؟ گفتم: نمیدانم، شما بهتر می دانید و تشخیص شما بهتر است.

در آن هنگام من فرمانده دسته بودم و شهید نیکوبخت از من اجازه گرفت تا نماز بخواند، سمت قبله را مشخص کرد و الله و اکبر گفت... من هم پشت سر ایشان ایستادم، شهید احمد افضل هم به ما ملحق  شد و جماعت سه نفره ما شکل گرفت... تا قبل از نماز شهید نیکوبخت کلاه آهنی بر سرش بود، متوجه نشدم کی کلاه را برداشته و امامه بر سر گذاشته بود.

نمیدانم چه شد که آن همه صدای گلوله و تانک و رگبار رو به خاموشی گرائید و تقریبا سکوت مطلق بر منطقه حاکم شد... دیگر جز صدای خواندن سوره حمد شهید نیکوبخت که سوز عمیقی در آن بود، صدایی نمی شنیدم، بعد از آن سوره اعلی را خواند و ذکرهای رکوع و سجودش هم را کامل گفت....

کربلا... نماز ... شهادت...
در قنوتش دعایی خواند که تا کنون نشنیده بودم: "اَلّلهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ أَنْ تَجْعَلَ وَفَاتِي قَتْلا فِي سَبِيلِكَ تَحْتَ رَايَةِ نَبِيِّكَ مَعَ أَوْلِيَائِكَ" من که با فاصله کمی پشت سر شهید نشسته بودم عراقی ها را در مقابل خود دیدم، مطمئن بودم به مجرد تمام شدن نماز اتفاق بدی می افتد...

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته... صدای گلوله ها بلند شد... دعای قنوت شهید نیکوبخت مستجاب شد... «خدایا از تو مسئلت دارم که مرگ من را شهادت در راه دینت قرار دهی در رکاب پیغمبر و اولیائت»...
چند گلوله به شهید نیکوبخت اصابت کرد و از کمر ایشان در حالی که لباس هایش را سوراخ می کرد خارج شد، آن شهید بزرگوار پس از سلام نماز به سجده گاهش بازگشت و در برابر عظمت حق تعالی پیشانی بر خاک نهاد و هرگز بلند نشد... از همه طرف مورد حمله قرار گرفته بودیم، دست شهید افضل را گرفتم تا به سمتی که گلوله باران کمتری بود پناه ببریم، شهید افضل هم بر زمین افتاد و من خودم را به پشت خاکریز پرتاب کردم.... بعدها یکی از بچه ها که ما را دیده بود گفت: گلوله به پای شهید افضل خورد و بر زمین افتاد که ناگهان گلوله تانکی به بدنش خورد و  کاملا متلاشی شد.
فقط یک پا و یک پوتین
بعد از آن عملیات از آن جمع 125 نفره فقط 45 نفر مانده بودیم و پیکر حدود 8 شهید در منطقه پیدا نشد. چون من دقیقا می دانستم که بچه ها کجا شهید شده اند، 75 روز بعد به اتفاق برادر شهید احمد افضل به منطقه دهلاویه رفتیم و پس از کلی جستجو فقط یک ساق پا و یک پوتین پیدا کردیم که آن هم قابل تشخیص نبود... آن پا و پوتین به شیراز منتقل شد و به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد که آن یا متعلق به شهید نیکوبخت بود یا شهید افضل....
در همین جا خاطره سردار اوجی از شهادت شهید نیکوبخت به پایان رسید، اما اینجا پایان همه چیز نبود... اینجا آغاز درس دینداری، ایثار، مردانگی، شجاعت و غیرت است... جایی است که رزمنده ای دلیر در میان تیر باران یزیدیان زمان، همچون مقتدایش ابا عبدالله الحسین (ع) در کربلا، اقامه نماز می کند و همچون اباالفضل العباس(ع) با رشادت، علم اسلام را که همان نماز است حتی در میدان نبرد، تا جان در بدن دارد  بر زمین نمی گذارد...
و اینک اینجا ما هستیم که باید زنده بداریم آنچه را که به خاطرش چمران ها، باکری ها، همت ها، نیکوبخت ها، افضلی ها و ... به خاک و خون غلتیدند.
 




Your Rating
Average (3 Votes)
The average rating is 4.0 stars out of 5.


فاطمه
آن ها حسیني رفتند انشاالله ما هم زینبی برویم
+1 (1 Vote)
Posted on ۱۳۹۳/۱۲/۷ ۱۴:۵۰.
زهرا
بعضيا اونقدر لياقت دارن كه خداوند دعاي اونها رو خيلي زود مستجاب ميكنه... انشاالله بتوانيم راه اين شهيد بزرگوار را ادامه دهيم تنها با خواندن نماز اول وقت
+1 (1 Vote)
Posted on ۱۳۹۳/۰۷/۲۸ ۱۲:۴۳.
حسين
سلام. خيلي زيبا بود...
ابركوه چنين فرزندان دلير و با تقوايي را پرورش داده و ما همچنان در غلفت به سر مي بريم
+1 (1 Vote)
Posted on ۱۳۹۳/۰۷/۲۸ ۱۲:۴۳.

شهرستان ابرکوه شهرستان ابرکوه

استان یزد استان یزد