«داستان سیستان» روایت خواندنی رضا امیرخانی از سفر رهبر انقلاب به استان سیستان و بلوچستان
به گزارش یزد آوا، نیمه اول اسفندماه مصادف است با سفر به یاد ماندنی رهبر معظم انقلاب به استان سیستان وبلوچستان در سال 1381. رضا امیرخانی در کتاب زیبای «داستان سیستان» سفر رهبر انقلاب به این استان و دیدارها و سخنرانیهای «رهبر» را با جزئیات خواندنی روایت کرده است که خواندن آن را توصیه میکنیم.
در ادامه بخشهایی از این کتاب را با هم از نظر میگذرانیم: (نحوه نوشتن جملات و عبارات عین همان جملات و عبارات خود کتاب است)
«از در كه ميخواهيم داخل شويم، آدمهايي را ميبينيم كه بسيار عجيب و غريباند! هيكلهاي درشت، سبيلهاي از بناگوش در رفته، ريشهاي سه تيغ... بعضي از اتومبيلهاي صحرايي، مثل لندكروز و وانت لنگدراز (بيگ فوت) و پاترول ميآيند. موقع پياده شدن هم يكي ميدود و در را برايشان باز ميكند. عجب گروهي هستند اينها! هم راههان را كه ميخواهيم امانت بگذاريم، ميبينيم كه نفر جلويي كه لباس بلوچي پوشيده است با مسوول كل كل ميكند:
-ببين صدايش را خفه كردم. حالا ميشود ببرمش داخل؟
-نه!
-عزير! با من كار فوري دارند بچهها از پيشاور... نميشود يك كاري بكني براي اين داداشت!
مسئول ميخندد و ميگويد، نه. چه كار ميتوانم بكنم؟ بلوچ كه از قيافهاش رياست ميبارد، نگاه خريدارانهاي به مسئوول مياندازد و ميگويد، بلدي به اين جواب بدهي؟ مسئول سرش را بالا مياندازد و باز ميگويد نه!
-تو هم كه دستگاه "نه" هستي!
به دست بلوچ نگاه ميكنيم، چيزي مثل مبايل دستش است، اما جاي دايي بزرگهي مبايلهاي ما! جعفريان پنهاني در گوش من ميگويد:
-اينها را دست كارواندارهاي افغاني ديدهام! همراه ماهوارهاي است... بلوچ شمارهاي ميگيرد و فرياد ميكشد:
-يك ساعتي اين وامانده را قطع ميكنم. نترسي يك وقت. گير و گرفتي نيست. داريم ميرويم خدمت رهبر. نخند! جدي ميگويم، جان بچهام! امروز زنگ زدند و گفتند رهبر خواسته ما را ببيند...
مرد بلوچ با دوستش در پاكستان صحبت ميكند و ما پساپس –محو تماشاي او- به مدرسه ميرويم.
اي دل غافل! تازه آن بلوچي كه كنار گيت ديده بوديم، بچه مثبت بود در مقابل اينهايي كه داخل نشسته بودند. دورادور مجلس سبيلهاي تاب داده و روغن زده مثل نواري مشكي روي صورت جمعيت كشيده شده بود. صورتهاي سه تيغهاي كه دانههاي درشت عرق رويش برق ميزد. هنوز رهبر داخل نشده بود. جماعت مشغول صحبت بودند باهم. ميديدي پيرمردي از در داخل ميشود و هيچ كس تحويلش نميگيرد، اما يك هو يك جوانك سبيل كلفت از در ميآيد و همه جلو پايش بلند ميشوند. اصلا رتبههاي جمع معلوم نبود...»
در قسمتي از كتاب آمده است:
«لحظهاي احساس نكردم كه غرور وي را فراگرفته باشد كه چه سيري داشته است از ديروز تا امروز. و در چهرهاش ميتوانستم بخوانم كه دوباره حاضر است به همان حال ديروز نيز برگردد. راضي به رضاي خدا بودن است كه آدم ميسازد...
بعد آقا برميگردد. به درگاهي نرسيده عينكش را درميآورد و با دستمال چشمها را پاك ميكند. نميدانم چرا؟ داخل حياط كنار باغچه مينشيند و به گل سرخي خيره ميشود.
-چقدر ما به اين باغچه ميرسيديم...
حالا همه دور نشستهايم و جوان متصدي خانه چاي آورده است. آقا مدام به در و ديوار خانه نگاه ميكند. به ايوان، به حياط، به باغچه...
-بعدازظهرها اين خانه مأمني بود براي انقلابيها و جوانان روشنفكر شهر. تختي بود در اين ايوان كه همه مينشستيم و صحبت ميكرديم.
مردم دم در ايستادهاند و هياهو ميكنند و ميخواهند داخل شوند. اما تيم حفاظت ممانعت ميكند. آقا متوجه ميشود و استكان چاي را نيمه تمام روي سيني ميگذارد و اشاره ميكند كه اهل محل داخل شوند.
مردم مثل سيل ميريزند توي خانه. نگرانم كه مبادا هجوم ببرند به سمت آقا. بچههاي حفاظت به سختي سعي ميكنند كه آنها يكي يكي نزديك آقا بروند. هر كدام بعد از سلام و احوالپرسي سعي ميكند، نزديك آقا روي زمين بنشيند. پيرمردي با كلاه بافتني كنار دست ما نشسته است و همه چيز را دوباره براي آقا ميگويد:
-چهار تا پسر هم دارد. شكرالله را بايد يادت باشد آقا. جوانكي بود وقتي شما رفتي. حالا عزيزالله هم ديپلم دارد، اما كسي سر كار نميبردشان. يك فكري نبايد كرد؟
آقا ميخندد و ميگويد چرا. چند نفري از اعيان محله، با سر و وضع مرتب نزديك ميآيند و خودشان را خيلي به آقا ميچسبانند، اما آقا انگار نميشناسدشان. يكهو آقا آنها را كنار ميزند و به پيرمردي در انتهاي صف اشاره ميكند و با لبخند ميگويد، سلام... آي سلام را بيش از دو مد قاريان ميكشد. آقا جلو پايش نيمخيز ميشود و پيرمرد خود را روي سينه آقا مياندازد.
-حاجي رحمان، كجايي؟ حالت چطور است... عبدالرحمان سجادي...
پيرمرد گريه ميكند.
-آقا! ما را يادت هست، خواب ميبينم انگار...
-بله! حاجي رحمان! سيد نواب كجاست؟
عبدالرحمان پوست دستش انگار رفته است. سرخ است و زخمي. دستش را ميكشد روي دست آقا. يكي از محافظها به تندي دستش را كنار ميزند. محافظ مچ دست پيرمرد را ميگيرد تا به محل سرخي پوست دست نزده باشد. اما آقا دوباره خم ميشود و دست پيرمرد را در دست ميگيرد، از همان محل زخم... او دستش را روي صورت آقا ميكشد. با گريه ميگويد:
-قلبم را هم عمل كردهام!
-آخي!
چه محبتي است ميان اين دو. سر در نميآورم. آقا همانجور كه دست سيد را نگه داشته است، نگاهي به ما ميكند و ميگويد:
-مرد خداست اين سيد عبدالرحمن.
سيد كه تازه به خود آمده است، خودش را كنار ميكشد و به دوربينهاي صدا وسيما نگاه ميكند و ميگويد:
-ببخشيد، دست خودم نبود...
آقا بسيار با محبت با او حرف ميزند. من گريهام گرفته است، ناجور. نگاه ميكنم به دور و بر. دست محمدحسين نيز ميلرزد و نميتواند درست فيلم بگيرد. صدايم را صاف ميكنم و ميگویم:
-فيلمت را بگير، محمدحسين!
اين را از عبدالحسيني ياد گرفتهام. سر كار با جديت عكس ميگيرد؛ كاملا حرفهاي. به قول خودش تا صبح وقت هست براي گريه كردن. جوري كه ريش بلندش خيس خيس شود...
-اين آقا سيد رحمان سجادي را با شكرالله بردند شهرباني. گفته بودند چرا با اين تبعيدي مراوده داريد؟ گفته بود اين ملاي ماست، روحاني ماست. ما ميرويم ازش مسئله ميپرسيم...
سيد رحمان كه كنار من نشسته است، سر تكان ميدهد و با بغض ميگويد:
-به خدا راست ميگويد... روحاني ما بود... هر شب تو تلويزيون همين را بهاش ميگويم. ميگويم تو كه روحاني ما بودي، حالا روحاني همه شدهاي و ما را يادت رفته؟ نه... يادش نرفته...
آقا يكايك حضار را به اسم صدا ميكند و ميفهميم كه همهشان را ميشناسد. به جز يك مورد كه آقا كسي را عليرضا صدا ميزند و او ميگويد:
-غلامرضا هستم آقا، بردار عليرضا...
-پس كجاست عليرضا؟
-مكه است آقا. نميدانست كه شما ميآييد...
جمع بسيار صميمياند. نگاه ميكنم. زانوان هيچكدام نميلرزد. دستان هيچكدام از ترس روي سيينهها خشك نشده است. هيچكدام از نگاه رهبر فرار نميكند.»
اميرخاني در قسمتي ديگر از كتاب آورده است:
«دوست داشتم به جاي نماهاي كليشهاي تلويزيون، اين صحنهها را ميگرفتند. دوست داشتم به جاي سؤوال كليشهاي چه احساسي داريد، يكي از آقا ميپرسيد كه آيا آن روز كه تبعيد بوديد و حتا فكر رهايي از تبعيد هم براي كافهي مردم مشكل بود، خيال ميكرديد روزي به عنوان نفر اول ايران به اين خانه برگرديد؟ دوست داشتم يكي تصويري ميگرفت از مردي كه به رهبر ميگفت:
-كمكهاي دولت قابل تقدير است، اما نميرسد.
و از مردمي تصوير ميگرفت كه به پشت مرد ميزدند كه بگو بگو...
و او كه بدون ذرهاي واهمه ادامه ميداد:
-ميخورند، ميبرند، ميدزدند آقا...
دوست داشتم كسي از پيرزني مينوشت كه ناگهان موقع خروج عباي آقا را گرفت و تكان داد و گفت:
-از همسايههاي قديميات هستيم. به ايرانشهر خدمت كن!
دوست داشتم كسي در خانهي زمان تبعيد، از منطقهي ديپلماتيك تهران، بالاي مصلا مينوشت كه قرار بوده است بيت آقا را به آنجا منتقل كنند، اما رهبر به تندي اين پيشنهاد را رد كرده بوده است كه اگر هواي ميدان پاستور براي مردم آلوده است، براي ما هم آلوده باشد...
اين هم آزموني است ديگر براي مسئولان نظام! هر مسئولي را حتا اگر شده به قهر، بايستي دست كم يك بار برد كنار خانه ي پيش از انقلابش، تا بداند كه از كجا برخاسته است...»
در بخشي دیگر از کتاب آمده است:
«آقا يك نگاه مياندازد به بالاي تپه و مقبره و گل از گلش ميشكفد. سردار حفاظت، با دست مسير و پلهها را به آقا نشان ميدهد. آقا سري تكان ميدهد. بعد يكي از محافظها را صدا ميزند. عصا را ميدهد دست محافظ؛ عصايي كه حتا در مسير صافي مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفي اگر يكجا به كار ميآمد در همين تپه بود... مؤمن در هيچ چارچوبي نميگنجد.
آقا نگاهي به مقبره ميكند. ناگهان شروع ميكند. به بالا آمدن. بالا آمدن تعبير درستي نيست. شروع ميكند به تندي به سمت قله گام برداشتن، چيزي نزديك به دويدن. سردار پلهها را نشان ميدهد. اما آقا از مسير مستقيم به سمت مقبره ميآيد... مسئولان يكي يكي جا ميمانند. حتا يكي از محافظها نيز. از جمله همان كه عصاي آقا دستش است... يكي از محافظها سعي ميكند دور و بر آقا باشد كه اگر پايش بلغزد او را بگيرد. اما آقا از او سريعتر صعود ميكند. محافظ يك حجم خيالي را بغل زده است و دنبال آقا ميدود. كم كم مسئولان فربه و همراهان تنبل از بقيه عقب ميافتند. جا ميمانند. و ميايستند تا نفس تازه كنند و آقا همچنان به سرعت بالا ميآيند... مومن در هيچ چارچوبي نميگنجد.
اين يعني آزمون مسئولان. من اگر بودم، هر مسئولي را كه از صعود به تپه باز ميماند، از كار بركنار ميكردم. اين يعني آزمون انقلاب اسلامي. مسؤولان فربه به كار نميآيند. يقين دارم كه امام هم اگر بود، به همين سرعت از تپهي نورالشهدا بالا ميرفت، بيتوجه به دكتر عارفي و قلب و... اين آزمون انقلاب اسلامي است!
آقا به مقبره رسيدهاند. كنارشان ايستادهام. فاتحه ميخوانند و جالب اين كه نفس نفس نميزنند. خيلي آرام و با طمأنينه. احساس ميكنم كه نسبت به شهداي گمنام تعلق خاطر بيشتري دارند. انگشتها را در پنجرههاي ضريح گره ميزنند و زير لب چيزي زمزمه ميكنند. خيلي بيشتر از گلزار وقت ميگذارند. قبور گلزار هر كدام صاحبي دارند، اما آقا نسبت به شهداي گمنام احساس ديگري دارد؛ حس پدري شايد...
بيش از پنج دقيقه كنار ضريح شهداي گمنام ميايستند. بعد يكي از سرداران سپاه سيستان وبلوچستان توضيح ميدهد راجع به مقبره و شهداي استان. آقا ناگهان حرف او را قطع ميكند:
-كاري كنيد كه برادران اهل سنت هم به زيارت اين مقبره بيايند.
كسي چه ميداند، شايد از اين پنج شهيد گمنام يكي اهل سنت باشد.
به حساب آمار اصلا بعيد نيست...
من اصلا به اين قضيه فكر نكرده بودم. اين دقت عجيب است. براي من كه خيلي عجيب است. خاصه در اينجا كه هيچ كسي به جز ما سه-چهار نفر دور و بر رهبر نيستيم و هيچ مصلحت رسانهاي هم حكم نميكند به گفتن اين مطلب. يعني حقيقتي است در اين نصيحت...»
امیرخانی همچنين آورده است:
«در همين حين صحبت، يك هو باد شديدي شروع ميشود. اول از همه چپيهي فرمانده بسيج را باد ميبرد. من از همان ابتدا هم حدس ميزدم، چون سعي ميكرد چپيهاش را –به جاي اين كه دور گردن بپيچد- مثل رهبر روي شانه بياندازد. حساب نكرده بود كه عباي رهبر چپيه را محكم نگه ميدارد. فرمانده بسيج مردد است كه چپيه را از روي زمين بردارد يا بايستد... چپيه را تقليد او بر باد داد... فرمانده بسيج را نگاه ميكنم كه كرمي سلقمهاي به پهلويم ميزند و متوجه ميشوم كه كلاه فرمانده ميدان را نيز باد برده است! جالب اينجاست كه همين فرمانده كلي نيروها را نصيحت كرده بود و جالبتر اين كه كلاه هيچ سرباز و بسيجي و پاسداري را باد نميبرد! مؤمن در هيچ چارچوبي نميگنجد...»
در بخشهاي انتهايي كتاب آمده است:
«حلقهي حفاظت، دست به دست هم ميدهند و از منبر تا انتهاي مسجد، ديواري درست ميكنند تا دور و بر آقا ازدحام نشود. نگاه ميكنم. پسربچهاي سيهچرده با سن وسالي كم از ده، كنارم ايستاده است و گريه ميكند. چند بار مثل باقي مردم، تلاش ميكند تا از بين محافظها رد شود، اما نميتواند، ناگهان چشمم ميافتد به فضاي پشت منبر، كم از دو وجب فاصله است ميان منبر و ديوار مسجد. پسربچه را صدا ميزنم. ميآورمش كنار منبر و ميگويم از اين پشت رد ميشوي. پسربچه رد ميشود و ميرود كنار رهبر و دست آقا را ميبوسد و خود را در آغوش او مياندازد. مردم تازه متوجه شدهاند. همه هجوم ميبرند به سمت پشت منبر؛ راهي را كه من كشف كرده بودم.
در اين ميان چند نفر از مسئولان شهرستان هم جلو ميروند. مردم را كنار ميزنند. يكيشان، دور وبري هم دارد. دور وبريها مردم را كنار ميزنند: «برو كنار! برو كنار! آقاي مدير رد شوند...»
مردم كنار ميروند و آقاي مدير ميروند پشت منبر تا از بين منبر و ديوار رد شوند! آقاي مدير بايد بدن را كج كنند، دست راست رد ميشود، پهلوي راستشان به زحمت بين منبر و ديوار جا ميشود...
اما چشمتان روز بد نبيند. آقاي مدير بين منبر و ديوار گير ميكنند. مردم هم فشار ميآورند. كاري از دست دور وبريها هم ساخته نيست. آقاي مدير رسما گير كردهاند!»
یزد رسا
مطالب مرتبط:
- اروپاییها در 1.5 سال اخیر اغلب توافقات خود با ایران را عملی نکردند/ شورای امنیت زندانیِ برخی قدرتهای بزرگ است
- رفیق بلوچم هنوز نیامده…
- چرا مسئولین بجای «چنین شد» همچنان از «باید چنین شود»، میگویند؟!
- اگر کسی به فکر مردم باشد، نمیتواند در مقابل مسائل دشوار خوزستان راحت بماند/ این حرف که وضعیت فعلی نتیجه به فکر نبودن گذشتگان است، مشکلی را حل نمیکند
- امام خامنهای دو اصله نهال میوه غرس کردند
- دستاندرکاران و خادمین شهدای راهیان نور با رهبر انقلاب دیدار میکنند
- مهمترین و به یادماندنیترین جمله رهبر انقلاب در سال ۹۵ کدام است؟ +تصاویر
گفتگو
| |
| |
| |
| |
|