اسمش اكبر بود
به گزارش یزد آوا، شهيد علي اكبر محمد حسيني در 22 مهرماه 1337 در كرمان به دنيا آمد. او هفتمين فرزند خانواده بود. براي همين در فقر و تنگدستي اما با ايمان و اعتقاد قوي مذهبي رشد كرد و بزرگ شد. 17 ساله بود كه نداي نهضت امام خميني(ره) را شنيد و به آن لبيك گفت. با علني شدن مبارزات ملت ايران به صف انقلابيون پيوست. با پيروزي انقلاب اسلامي سپاه پاسداران را براي خدمت به نظام اسلامي برگزيد. او دفاع از انقلاب را از كردستان و مبارزه با گروهكهاي منحرف آغاز كرد. سپس به جبهههاي نبرد ملحق شد و بهعنوان يكي از فرماندهان نيروهاي كرماني در عمليات پيروزمند فتح بستان (طريق القدس) حضور داشت. در چهارمين روز عمليات از ناحيه پا مجروح شد. درحالي كه ميتوانست جان خودش را نجات دهد، براي حفظ روحيهي نيروهاي تحت امرش در منطقهي نبرد ماند و سرانجام زير پل سابله مظلومانه به شهادت رسيد.
بازديد مقام معظم رهبري از ستاد جنگهاي نامنظم
يك روزامام خامنهاي(مدظله العالي) به سومار رفتند و با شهيد چمران و نيروهاي ستاد جنگهاي نامنظم ملاقات كردند.
چند روز بعد، آقا در يك برنامه تلويزيوني ماجراي بازديدشان از ستاد جنگهاي نامنظم را تعريف كردند و گفتند: در جبههي سومار يك جوان خيلي فعال و جدي بود كه خيلي فعاليت ميكرد. آن جوان خدا حفظش كند، اسمش اكبر بود.
مي خواهم آمدنم براي خدا باشد
چهل پنجاه روز در ارتفاعات سومار مانده بود. يك روز آمد پيشم و گفت: اجازه بده من برگردم كرمان. گفتم: من كه حرفي ندارم، تو هم خيلي اينجا موندي؛ حتماً خسته شدي، ميتوني برگردي. فكر ميكردم خسته شده و ديگر نميخواهد توي منطقه باشد؛ براي همين با رفتنش موافقت كردم.
اما چند روز بعد برگشت. خيلي خوشحال شدم كه دوباره برگشته. گفتم: اكبر كرماني، تو كه مأموريتت رو انجام داده بودي، چرا برگشتي؟
با خوشحالي گفت: دفعهي قبل كه از كرمان آمده بودم، از طريق سپاه اعزام شده بودم. براي همين احساس ميكردم به اجبار اومدم اينجا و اين عذابم ميداد. لذا رفتم كرمان و با سپاه و بسيج تسويه حساب كردم و به صورت آزاد آمدم منطقه، ميخوام آمدنم براي خدا باشه.
مثل امام حسين(ع) باهاش رفتار كن نه مثل دشمنان امام حسين(ع)
سربازعراقي از تانك آتش گرفته بيرون آمد و مثل ديوانهها شروع كرد به دويدن توي دشت. چند لحظه بعد برگشت به طرف رودخانه و از شدت خستگي و ناراحتي شروع كرد به خوردن آب.
يكي از بچهها آمد سرباز عراقي را با تير بزند كه علي اكبر مانعش شد. گفت: مگه نميبيني داره آب ميخوره، مثل امام حسين(ع) باهاش رفتار كن نه مثل دشمنان امام حسين(ع).
پاره شدن پرده گوش اكبر
ساعت 4 صبح عمليات آغاز شد. عراقيها در بعضي نقاط فرار كردند، ولي در قسمتهايي از خط دست به مقاومت زدند. اكبر آرپي جي را برداشت و مرا به عنوان كمك همراهش برد.
پشت سرهم آرپي جي زد. من خرج ميبستم و او ميزد. از ساعت 4 صبح تا بعد از ظهر روز بعد موشك آرپي جي شليك كرد. انگار كه پشت تيربار نشسته باشد. همين طور مـوشـك آرپـي جي را روانـهي تـانكها و سنـگــرهـاي عراقي ميكرد. بعد از ظهر گوشهايم از كار افتاد ديگر نميشنيدم. به اكبر نگاه كردم. از هر دو گوشش خون ميآمد. بعـد از عمليات با هم به بيمارستان رفتيم. دكتر ما را معاينه كرد. پردهي گوش اكبر پاره شده بود.
اگرمن تيرخوردم يا شهيد شدم، حق نداريد به ديگران اطلاع بدهيد
روز چهارم عمليات طريق القدس ماموريت يافتيم به طرف پل سابله حركت كنيم. صبح زود راه افتاديم. به پل كه رسيديم، اوضاع نگران كننده بود. اكبر جلو رفت. ساعت 11/30 برگشت و گفت: «تانكهاي عـراقي آرايش ميگيرند، به گمانم قصد دارند پل را بگيرند.»
بچهها را جمع كرد و در حالي كه اشك به چشمهايش آمده بود، كمي از حماسهي عاشورا و مقاومت ياران امام حسين(ع) در مقابل لشكر يزيد حرف زد و نهايتاً گفت: «نبايد اجازه بدهيد پل را بگيرند. اگر از پل عبور كنند، بستان سقوط ميكند. سوسنگرد سقوط ميكند و شش هزار نيرو به خطر ميافتند.» بچهها آمادهي مقـابله شدند. تعدادمان كم بود. خسته هم بوديم. اكبر آخرين توصيهها را كرد و بعد هم دستور داد: «اگر من تير خوردم يا شهيد شدم، حق نداريد به ديگران اطلاع بدهيد. نبايد در چنين شرايطي روحيهي بچهها تضعيف شود.» وقتي بچهها آمدند بالاي سرش، رو به قبله بود، به حالت سجده.
فرداي قيامت
يكي از معلمين مدرسهي راهنمايي شبانه، معمولاً ديرتر از وقت مقرر به كلاس ميآمد و چند دقيقه زودتر كلاس را ترك ميكرد. يك روز به او گفت: «شما آقا چرا دير به كلاس ميآييد و زود ميرويد؟ چرا وقت كلاس را مي گيريد؟» معلم پاسخ داد: «ماشينم پنچر شد.» اكبر پرسيد: «ماشين شما هر روز پنچر ميشود؟»
معلم سكوت كرد. اكبر گفت: «حقوق شما حلال نيست، چون به وظيفهي خودتان عمل نميكنيد، از اين گذشته وقت ما را ضايع ميكنيد.»
معلم گفت: «حالا شما تصور كنيد اين طور باشد.»
اكبر محترمانه و به آرامي پرسيد :« فرداي قيامت جواب ما دانش آموزان را چگونه ميدهيد؟» معلم به فكر فرو رفت و پس از مدتي با شرمندگي گفت: «چشم، از حالا رعايت ميكنم». بعد از آن، چند دقيقه زودتر ميآمد و چند دقيقه ديرتر كلاس را ترك ميكرد.
منبع: خبرگزاري دفاع مقدس
مطالب مرتبط:
- فیلم و عکس/ شاید خجالت بکشیم
- از شرارتهاي پل كارون تا خاكريزهاي آبادان
- شهید تازه تفحص شده، «محسن رجبی» در قاب تصاویر
- شهيدي كه روز عاشورا به دنيا آمد + تصاوير
- نامه دختر شهید زینالدین در سی امین سالگرد شهادت پدر: «نسل سوم آماده به دوش کشیدن آرمان شماست»
- ناگفته هایی از طراحی دوربردترین موشک ایرانی در حرم امام رضا(ع)
- رونمایی از اثر 70 شهید هنرمند عکاس در «یک پلک آسمان»
- عکس/ بانویی که به میهمانی سیمرغ رفت
- سربلندی در امتحانات دنیوی را از خدا بخواهید
گفتگو
| |
| |
| |
| |
|