شناسه : 10955975
خیانت وحشتناک؛

تازه داماد هایی که سلاخی شدند/ چگونه خیانت بنی صدر سر جوانان قمی رابه باد داد؟


وقتی حوادث کومله و کردستان پیش آمد، تعدادی از جوانان قم که اکثرا مجرد و یا تازه داماد بودند برای بازدید از منطقه اعزام شدند، اما خیانت برخی امثال بنی صدر ماجرای وحشتناکی را رقم زد.

به گزارش یزد آوا؛ مریم الهی پور یکی از محافظان امام خمینی از روز ورود ایشان به ایران بوده و در گفتگو با خبرنگارپایگاه خبری زنان قم از خاطرات تلخ و شیرین خود در جوار امام خمینی می گوید:

*خانم الهی پور شما چگونه وارد جمع محافظان امام خمینی شدید؟

من از 16 سالگی در مبارزات انقلابی شرکت می کردم و به تدریج با افزایش تجربیات و مهارتهایم به جلسات محرمانه راه پیدا کرده و جزو محرمان شده بودم و فعالیت های سیاسی را برعهده می گرفتم، به همین دلیل بعداز ورود امام خمینی به جهت محافظت از حضور ایشان تعدادی از بانوانی که جزو محرمان بودند را انتخاب کردند که بنده نیز شانس انتخاب شدن و مجاورشدن با امام را داشتم. البته همواره گفته ام و می گویم که امام از ما و همه ملت ایران محافظت می کرد و ما شانس همراهی با ایشان را داشته ایم.

*خاطرات شما بیشتر تلخ بودند یا شیرین؟

مجاورت با امام و بودن در کنار خانواده شان حس زیبایی است که قابل وصف نبوده و هیچگاه دوباره تکرار نخواهد شد. یادم هست احترامی که حضرت امام برای همسرشان قائل بودند مثال زدنی بود و همواره سعی می کردند با نکات کوچک راهنمای راه ماباشند.

*می توانید مثالی از رفتار امام در قبال همسرشان بزنید؟

به طورمثال وقتی مهمانی هنگام شب وارد منزل می شد، حضرت امام به طورکامل رعایت حال همسرشان را کرده و تا حد امکان دیدار ها را طوری کنترل می کردند که همسرشان دچار زحمت نشوند.

*امام خمینی به طورکلی در رفتار خود چگونه بودند؟

اخلاقی که در امام بارز بودو برای ما بسیار جالب بود نظم و ترتیب دقیق ایشان بود به طوری که وقتی امام خمینی رد می شدند، به طور قطع می دانستیم الان ساعت چند است و باید چه کاری انجام شود. گاهی ساعتمان را با برنامه امام تنظیم می کردیم چراکه دقت ایشان در انجام امور بسیار بالابود. حتی یکی از بچه ها که به بی نظمی اعتقاد داشت و نظم خودش را در بی نظمی اش توجیه می کرد با دیدن رفتار وسکنات امام تغییر رویه داد و یکی از منظم ترین بچه های گروه شد.

*خاطره تلخی هم از آن دوران دارید؟

یادم هست یکی از شبها من پاس بخش بودم و باید شب را برای نگهبانی بیدار می ماندم. ناگهان ماشینی را که بسیار هم خاکی بود را دیدم که وارد کوچه شد. از سرو وضع افراد و ماشین متوجه شدم که از سمت کردستان و درگیری های آن منطقه می آیند، اما اصلا دوست نداشتم با آن سرو وضع با امام دیدار کنند.

*چرا دوست نداشتید که آنها امام را ببینند؟

خوب قلب امام مدتی بود که ناراحتی داشت و من نگران اخباری بودم که قرار است به ایشان برسانند بنابراین اصلا دلم نمی خواست که آنها به حضور امام برسند، به همین دلیل مشغول بحث با آنها و شرح حال امام بودم تا بتوانم آنها را منصرف کنم که امام صدای ما را شنید و از پنجره که رو به حیاط بود فرمود: بیایید داخل من منتظر شما بودم.

*اخبار آنها چه بود؟

وقتی آنها به حضور امام رفتند ما هم مشغول ذکر شدیم که خدای نکرده برای امام اتفاقی نیافتد چراکه به گفته خودشان حامل اخبار مهمی بودند. بی صبرانه منتظر بودیم که ببینیم عاقبت چه می شود و اخبار مهم آنها چیست که این چنین برای دیدن امام اصرار می کردند، برادران که هنگام ورود به بیت امام بسیار مضطرب و ناراحت بودند وقتی از اتاق امام برگشتند در حالی که تبسمی بر لبشان بود دیگر ناراحت نبودند که این برای ما سوال شد.

*دلیل خوشحالی یکباره آنها چه بود؟

ما که همگی کاسه صبرمان لبریز شده بود اول حال امام را پرسیدیم و وقتی از سلامت ایشان مطمئن شدیم از برادران خواستیم ماجرا را شرح دهند. در پاسخ ما گفتند شاید طاقتش را نداشته باشید چون مصیبت بزرگی است. اما ما مسرانه درخواست کردیم که ماجرا را بدانیم چراکه اگر آنها طاقت دیدن داشتند ما هم طاقت شنیدن را داشتیم.

وضو گرفتیم و رو به قبله نشستیم و درحالی که قرآنی را روی قلبمان گذاشته بودیم، برادران شروع به تعریف ماوقع کردند:
تعدادی از بهترین جوانان قم که اکثرا مجرد و یا تازه داماد بودند را برای شناسایی مناطق کومله و کردستان به منطقه اعزام کرده بودیم و ما هم در کنار ایشان خدمت می کردیم تا اینکه روزی فرمانده مرا به کناری کشاند و گفت دیشب خواب اباعبدالله را دیدم و ایشان مژده شهادت به ما دادند و فرمودند بی صبرانه منتظر ما هستند بنابراین می دانم که همگی ما شهید خواهیم شد اما می خواهم دونفر از شما در گوشه ای پنهان شده و این ماجرا را به گوش امام برسانید. اگر خواب صحیح نبود و ما شهید نشدیم که هیچ اما اگر ما شهید شدیم باید تمام ماجرا را تنها به گوش امام برسانید.

ما در گوشه ای پنهان شدیم و دیدیم که یکی از درجه داران وقت به همراه یک نفر دیگر به اردوگاه آمده و گفتند می خواهند اسلحه های بهتری به نیروهای ما بدهند بنابراین اسلحه های ام-1 را از سربازان تحویل گرفته و اسلحه های ژ-3 را به همراه تعدادی فشنگ تحویل دادند.
درست وقتی آن دو نفر بعداز تحویل اسلحه ها از نیروهای ما دور شدند تعدادی کرد مثل مور و ملخ از ارتفاعات اطراف به سمت نیروهای ما سرازیر شدند.

سربازها سعی کردند به هرترتیب شده از اسلحه ها استفاده کنند اما به دلیل معیوب بودن فشنگ ها این اتفاق نیافتاد چراکه خیانت نیروی درجه دار باعث شده بود نیروهای ما گیر بیافتند.

صحنه وحشتناکی بود به طوریکه که هر چند نفر کُردبه سمت یکی از بچه های ما حمله کرده و زنده زنده سر او را از بدن جدا می کردند. ما هم در مخفیگاه خود به دلیل قولی که به فرمانده داده بودیم ماندیم و با زجر وصف ناپذیری تمام صحنه ها را به چشم دیدیم بعداز تمام شدن درگیری طاقت دیدن پیکر های بی سر دوستانمان را نداشتیم و به سرعت به سوی بیت امام حرکت کردیم. می دانم که خیانت افرادی امثال بنی صدر در میان است بنابراین مسر بودم که حتما مطلب را به امام گزارش دهم.

*دلیل خوشحالی برادران چه بود؟

برادران می گفتند وقتی مطلب را به امام گزارش دادیم درحالی امام به پهنای صورت اشک می ریخت فرمود: شما سلمان و ابوذر زمانه هستید و باید از دینتان با تمام قوا پاسداری کنید.

جمله امام چنان بر قلب ما نشست و تشبیه ما به ابوذر از زبان امام چنان شیرین بود که رنج سفر از تنمان بیرون رفت و مِن بعد تمام تلاش خودرا برای سلمان وابوذر گونه بودن خواهیم کرد.




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.