شناسه : 12702450
گفتگوی یزد آوا با جانباز معلم؛

جانبازی که «معلمی» را بر «بانکی بودن» ترجیح داد


ابتدای خدمتم به عنوان معلم در مدارس عادی بودم ولی به دلیل اینکه خودم جانباز و معلول بودم و دانش آموزان استثنائی نیز دانش آموزانی با نیازهای ویژه هستند علاقه داشتم در حوزه آموزش و پرورش استثنائی فعالیت داشته باشم.

نعمت الله شمس جانباز 55 درصد دفاع مقدس و از فرهنگیانی است که در حوزه آموزش و پرورش استثنایی مشغول به کار است. متن زیر حاصل گفتگوی خبرنگار یزد آوا با این جانباز معلم سرافراز  است.

یزد آوا: لطفا ابتدا خودتان را معرفی بفرمایید.
نعمت الله شمس متولد 1348 در روستای دهشیر، فرزند دوم خانواده هستم و دو برادر و یک خواهر دارم. اکنون در یزد سکونت دارم و در آموزش و پرورش شاغل هستم. ابتدای خدمتم به عنوان معلم در مدارس عادی بودم ولی به دلیل اینکه خودم جانباز و معلول بودم علاقه داشتم در حوزه  آموزش و پرورش استثنائی فعالیت داشته باشم.

از جهت دیگر دانش آموزان استثنائی دانش آموزانی با نیازهای ویژه هستند که به توجه خاص نیاز دارند و به همین دلیل بخش دوم خدمتم را در آموزش و پرورش استثنائی فعالیت کردم.


یزد آوا: دوران تحصیل خود را در کجا گذراندید؟
دوران ابتدایی و راهنمایی در دهشیر بودم.

با توجه به فعالیت‌هایی که در جلسات قرآن داشتم خانواده‌ام اصرار داشتند که در حوزه علمیه ادامه تحصیل بدهم ولی همیشه این عرصه را سخت ودشوار می‌دیدم به همین دلیل با توجه به اینکه دهشیر دبیرستان نداشت، برای ادامه تحصیل به دبیرستانی شبانه روزی در اصفهان رفتم.


یزد آوا: چگونه با فضای جبهه و جنگ آشنا شدید؟
در مقطع دبیرستان در اصفهان مرتب بچه‌ها به جبهه می‌رفتند و خبر شهادت و یا مجروح شدن آن‌ها را زیاد می‌شنیدیم و در کل فضای معنوی و جبهه و شهادت در مدرسه حاکم بود.


یزد آوا: اولین بار چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
سال سوم دبیرستان در سن 17 سالگی برای اولین بار قاچاقی به جبهه رفتم.

جسه من کوچک بود و لباس را قاچاقی گرفته بودم و چوم پوتینی به اندازه پای من نبود کفش کتانی پوشیده بودم.

قرار بود جزء یگان رزم اعزام شوم، قبل از اعزام موقعی که من را دیدند از اتوبوس پیاده کردند و اسم من را از لیست اعزام خط زدند ولی با زیرکی بدون اینکه متوجه شوند  از در عقب اتوبوس مجددا وارد شدم و به این ترتیب بدون اینکه اسم من در لیست اصلی اعزام باشد به جبهه رفتم.

چون بعد از عملیات کربلای 4 و بعد از آن اعزام 100 هزار نفری سپاه محمد رسول الله بود و کربلای 5 در پیش بود، من جزء گردان رزمی اعزام شدم.

برای آمادگی در عملیات کربلای 5 آموزش‌های بسیار فشرده‌ای را در منطقه شلمچه دیدیم. با توجه به اینکه زمستان بود،  عبور از باتلاق‌ها، پیاده روی در آب و فضای نیزار و دوره‌های آموزشی شبانه روزی را دیدیم و وارد کربلای 5 شدیم.


یزد آوا: برای رفتن به جبهه مشوق هم داشتید؟
فضای بسیار معنوی که در مدرسه وجود داشت انسان را برای رفتن به جبهه ترغیب می‌کرد و نیازی به توصیه و تشویق کسی نبود.

دبیران و مسئولان مدرسه جزء خانواده شهدا و جانباز بودند و از جمله کسانی بودند که به جبهه می‌رفتند.

بسیاری از دوستانمان در مدرسه شهید، جانباز و تعدادی اسیر شده بودند و همکلاسی‌هایشان در رفتن به جبهه تردید نداشتند و می‌خواستند جای دوستانشان را درجبهه پر کنند و مرتب اعزام به جبهه داشتیم.


یزد آوا: واکنش خانواده نسبت به تصمیم شما برای رفتن به جبهه چه بود؟
خانواده‌ام از رفت من به جبهه رضایت داشتند و فقط باور نمی کردند با جسه‌ی کوچکی که دارم من را به جبهه اعزام کنند.


یزد آوا: لطفا از عملیات کربلای 5 بگویید؟
بعد از عملیات کربلای 4 که متاسفانه لو رفت و عده زیادی شهید شدند، عملیات کربلای 5، عملیات غرور آفرین دوران دفاع مقدس بود که کارشناسان نظامی را به حیرت واداشته بود و علیرغم اینکه صدام گفته بود اگر ایران بتواند به این منطقه نفوذ کند، کلید بصره را به او می‌دهم؛ ایران نشان داد که توانایی لازم را دارد و عملیات را در منطقه‌ی حساس  که موانع زیادی وجود داشت؛ باتلاق بود، زمین آن مسطح بود و بهترین نیروهای رزمی و پیاده عراق وجود داشت و دشمنان با پیشرفته‌ترین ادوات به عراق کمک می‌کردند؛ آغاز کردیم.

برای این عملیات با توجه به خاکریزهای هلالی شکل، مین و موانع دیگری که وجود داشت، توجیه شده بودیم.

پنج نفر از بچه ها برای باز کردن معبر به صورت داوطلبانه انتخاب شدند تا به هر شکل ممکن معبر را باز کنند که کار بسیار مشکلی بود و احتمال اینکه شهید شوند زیاد بود؛ چون باید مستقیم جلو می‌رفتند و تیربار دشمن را خاموش می‌کردند.

الحمدالله شب عملیات مصادف با شب جمعه بود، دعای کمیل را توسط طلبه‌ای که در عملیات حضور داشت زیر آتش و گلوله دشمن خواندیم.

با توجه به نقشه ای که داده بودند تقسیم بندی شدیم و به عراق زدیم، معبر باز شد و خاکریز عراق را گرفتیم.

عملیات تا صبح ادامه پیدا کرد و صبح که عراق پاتک کرد، نیروهای کمکی به ما ملحق شدند و خط تثبیت شد و مرحله‌های بعدی عملیات بعد از آن ادامه پیدا کرد.


یزد آوا: در قالب کدام گردان سازماندهی شده بودید؟
مقطع اول که به جبهه رفتم در لشکر 14 امام حسین(ع) و گردان امام حسین(ع) بودم و حضور من در این مقطع یک ماه و نیم طول کشید، بعد از بازگشت از عملیات کربلای 5 که در زمستان هم بود و اعزام دوباره به جبهه، گردان امام حسین(ع) بازسازی شده بود و من به  گردان حضرت ابوالفضل(ع) رفتم.


یزد آوا: چنانچه خاطره‌ای دارید نقل بفرمایید.
یکی از خاطراتی که دارم در گردان ابوالفضل است. فرمانده این گردان جان نثار نامی بود. با دیدن من با توجه به جسه کوچکی که داشتم سال تولدم را پرسید و بعد با اشاره به تابلویی که آنجا وجود داشت به من گفت آنچه را که روی تابلو نوشته شده بخون.

شعری که بر روی تابلو نوشته شده بود همان شعری بود که به حضرت ابوالفضل(ع) نسبت داده شده بود،  «والله اِن قَطعتم یَمینی انی احامی ابداً عَن ديني»  آن را خواندم، فرمانده گردان به من گفت: گردان ما اینگونه است اگر دست راستت قطع شد باید با دست چپت بجنگی، گردان ما گردان ویژه‌ای است، عملیاتی و خط شکن و رشادت را از لشکر امام حسین(ع) گرفته است و به هر شکل قصد داشت من را منصرف کند، با این حال من به عنوان کمک تیربارچی در گردان خدمت کردم.

با شروع عملیات کربلای 10 ما را به منطقه غرب بردند، قرار بود ارتفاعات مشرف بر شهر ماوورت عراق را آزاد کنیم.

منطقه کوهستانی ناشناخته و صعب العبور بود. آذوقه و مواد غذایی و حتی پیکر شهدا را با قاطر جا به جا می کردیم.

با توجه به اینکه برای عملیات توجیه شده بودیم، ساعت 8:30 صبح با تجهیزات سنگینی که به همراه داشتیم حرکت کردیم و ساعت 2 نیمه شب به کمین عراق خوردیم. ارتفاعات را گرفتیم و تیربارچی عراق خاموش و تیربارچی ایران در آن منطقه روشن شد.

خاطره از دوران انقلاب:

در زمان انقلاب کلاس سوم ابتدایی بودم و در مدرسه ملک الشعرای بهار روستای دهشیر درس می‌خواندم. آن زمان بحث اعتصابات و تعطیلی مدارس بود.
با این که سنی نداشتیم جرقه انقلاب در ذهن ما بود.  عکس شاه که در بهداری‌ها نصب شده بود را پاره می‌کردیم. سوار بر عقب کامیون می‎شدیم و به روستاها می رفتیم و شعار می دادیم. من خط خوبی داشتم و اکثرا شعار نویسی می‌کردم.

یزد آوا: مجروحیت شما در جبهه به چه نحو بود؟
سومین بار که از یزد به جبهه اعزام شدم مصادف با اوایل سال 67 بود.

تک شلمچه بسیار سنگین بود و خمپاره 120 در کنار من اصابت کرد که ترکش های آن به بدن من اصابت کرد.

از شدت برخورد خمپاره به هوا پرتاب شدم و زمین خوردم. پیراهن وشلوارم از خون تر شد و خون از پوتینم سرازیر شد.

ترکش از سه نقطه بازو، آرنج و ساعد به دستم خورده بود و تنها با پوست به هم متصل بودند. با تکانی که به خودم دادم دستم از پشت به جلو آمد.
دست چپ و سینه‌ام نیز ترکش خورده بود. از شددت خونریزی از هوش رفتم.

عراق کمین ما را دور زده بود و خط شکسته شده بود. نقطه‌ای که من ترکش خورده بودم بین دو خاکریز بود و عراقی‌ها نیز سنگر به سنگر با منفجر کردن، آن‌ها را پاکسازی می‌کردند و جلو می‌آمدند.

یکی از دوستان که من را در آن وضعیت دید چفیه من و خودش را برداشت و به بازو و سینه ام بست تا خونریزی را قطع کند.

دست من را دور گردنش انداخت و خاک کشان می‌آورد و به من یادآوری می‌کرد که عراق پشت سر ماست و اگر همکاری نکنم اسیر می‌شویم و من هم در آن وضعیت با وجود اصابت ترکش به سینه‌ام تنگی نفس هم پیدا کرده بودم و به او اصرار می‌کردم که من را بگذارد و خودش را نجات دهد، ولی او به راه خودش ادامه می‌داد.

برای لحظه‌ای بدنم شل شد و از حال رفتم و به همین دلیل فکر کرد من شهید شدم من را بین دو خاکریز رو به قبله خواباند  و مدارک من که خونی شده بود را از جییم برداشت.

آن زمان به پشت خط رفته و گفته بود که من شهید شدم.

من در آن حال، زندگی خود را تمام شده می‌دیدم و آن را مرور می‌کردم.

بعد از چند دقیقه صدای وسیله جنگی به گوشم رسید که به نظرم تانک می‌آمد. درست کنار من آمد و دو نفر از آن پیاده شدند. فکر می‌کردم عراقی هستند و الان تیر خلاص به من می‌زنند و رد می‌شوند.

من را از زمین بلند کردند همین که صدای نفس کشیدنم را شنیدند، من را داخل وسیله جنگی گذاشتند و من را به خط بعدی بردند. آنجا هم با توجه به جسم خونی من ساعت‌ها کنار شهدا قرار گرفته بودم و بقیه فکر می‌کردند، شهید شده‌ام.

بعدا که تحقیق کردم متوجه شدم که دو نفری که به من کمک کردند از گردان ثارالله تیپ الغدیر بودند.


یزد آوا: دوره درمان را چگونه گذراندید؟
ابتدا به بیمارستان صحرایی شهید بقایی و بعد از آن به ترتیب به بیمارستان گلستان و اهواز منتقل شدم. بعد از دو روز که اهواز بودم به بیمارستان حضرت قائم(عج) مشهد منتقل شدم و اولین با در این بیمارستان به هوش آمدم و انجا به یاد آوردم که نصف پلاکم نیست و آن دوستم شهادت  من را اعلام کرده است و به برادرم که در سپاه یزد بود نیز خبر شهادت من را داده بودند ولی هنوز خانواده‌ام اطلاع نداشتند.

یک هفته در بیمارستان مشهد بودم و بحث درمانی من دو بخش داشت یکی اندام فوقانی من و دیگر اینکه در کربلای 5 شیمیایی شده بودم.

بعد از آن به بیمارستان افشار یزد منتقل شدم و 40 روز در آنجا بودم.

یزد آوا: بعد از دوران دفاع مقدس چگونه به زندگی روزمره برگشتید؟
دومیین بار که مجروح شده بودم با لباس بیمارستان سر جلسه کنکور حاضر شدم و در رشته تربیت معلم دینی، عربی و قرآن قبول شدم.

در آزمون یکی ازبانک‌ها هم شرکت کرده و قبول شده بودم ولی ترجیح دادم به شغل معلمی بپردازم و الان هم از انتخاب خود راضی هستم.

من به خطاطی بسیار علاقمند و از چپ نویسی متنفر بودم.

ولی خداوند آنقدر به ما توانایی داده است که می توانیم با استفاده از ظرفیت‌ها هر کاری را انجام دهیم.

با دست چپ شروع به نوشتن کردم و در یک دفتر صد برگ دیوان هاتف اصفهانی و اشعار حافظ و سعدی را نوشتم و این مسکن من شده بود و کمتر دارو مصرف می‌کردم.

در بیمارستان خیلی روحیه داشتم و از این اتاق به آن اتاق می رقتم و به پرستاران در رسیدگی به مجروحین کمک می کردم.

یزد آوا: با توجه به اینکه با جوانان و نوجوانان در ارتباط هستید، فکر می کنید اگر اکنون جنگی رخ دهد باز هم مانند گذشته وارد صحنه می‌شوند؟
برخی آیه یأس ی خوانند که جوانا چنین و چنان شده اند؛ این جوانان، همان جوانان هستند و ما مسئولین  خانواده ها فضاها را اینگونه به وجود آوردیم.
چنانچه فضای معنوی و جبه ای ایجاد کنیم جوانان بسیار راحت این را می‌پذیرند مخصوصا با دیدن الگوها پذریش این موقعیت راحت تر است.
با دیدن الگوها و فراهم کردم شرایط وضعیت موجود را می پذیرند و خود ما منشأ برخی بداخلاقی ها در جوانان  هستیم.
 

یزد آوا: صحبت پایانی:
دفاع مقدس یک قطعه بسیار مقدس و سرنوشت‌ساز در تاریخ انقلاب اسلامی است. تمام اعمال و رفتار رزمندگان اسلام در قبل، حین و بعد از اعزام به عملیات در راستای اطاعت از ولایت و حفظ ارزش‌های انقلاب و تعهد به خون همسنگر شهیدشان بود و با آن نیرو می‌گرفتند.

بیشتر شب‌ها دعای توسل و زیارت عاشورا برگزار می‌شد و معنویت خاصی وجود داشت.  بچه‌ها با روحیه شاد  انواع و اقسام بازی‌ها مانند گل یا پوچ برگزار می‌کردند، شب ها اتوماتیک وار برای خواندن نماز شب بلند می‌شدند و با توکل و توسل به خداوند همه سختی‌ها را به راحتی تحمل می‌کردند.

امنیت و فضایی که برای رشد و تعالی  در ایران اسلامی وجود دارد مدیون خون شهدا و رشادت‌های رزمندگان اسلام است و ناسپاسی است که قدر آن را ندانیم.

ان شاء الله با این امکاناتی که در کشور وجود دارد دست به دست هم برای پیشرفت بیشتر کشور تلاش کنیم.
 




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.