شناسه : 32093857

روایت خواندنی اسیر یزدی آزاد شده از دست داعش


یکی دو نفر را گردن شان را با اره بریدند یه مقدار زخم کردند خون داشت می آمد یک جو بسیار بدی درست کردند همان اول. نسبت به سید بزرگوار سید حسن نصرالله خیلی کینه داشتند.

به گزارش یزد آوا؛ مهندس مهرانی از اسرای آزاد شده از دست داعش در همایش بسیج مهندسین خاطراتی را از دوران اسارت خود بیان کرد که در نوع خود جالب توجه است و حاوی نکاتی قابل توجهی است. در ادامه این خاطرات را از نظر می گذرانیم:

سوریه نزدیک به یک سوم وسعت کشور ما را دارد. نزدیک به 25 میلیون نفر جمعیت این کشور است. 75 درصد آن‌ها اهل سنت هستند. 12 درصد آن‌ها شیعه و علوی هستند. 10 درصد آن‌ها مسیحی هستند. 1 درصد آن‌ها اسماعیلیه و گروه‌های دیگر هستند. 2 درصد آن‌ها یهودی و دروزی هستند.

سلفی‌ها خیلی در اهل سنت آنجا نفوذ دارند. برخی از شهرها به شدت سلفی هستند. گروه‌های اقلیت مخالف این سلفی‌ها هستند. از همان ابتدایی که در سال 90 انقلاب‌ها در کشورهای عربی شروع شد یکی از شعارهای سلفی‌ها این بود که "مسیحی به بیروت شیعه به تابوت".

 خدا را شاکریم خیلی از این گروه‌های تکفیری از بین رفتند و داعش هم از سوریه و عراق جمع شد. متأسفانه بقیه این‌ها یعنی چیزی حدود 2000 الی 3000 نفر آن‌ها را آمریکایی‌ها به سمت افغانستان انتقال داده‌اند. یک معضل اساسی ما در افغانستان داریم.

ما در سال 91 در 15 مردادماه همزمان با 14 ماه مبارک رمضان، وارد سوریه شدیم. بعضی‌ها می‌گفتند ماشین این‌ها را جای دیگه بردند، نه ماشین ما را نبردند. یعنی امنیت توی سوریه طوری شده بود که حتی خود دمشق هم امنیت نبود. شرایط طوری بود که حتی در خود شهر دمشق هم هیچ کشور خارجی وارد نمی‌شد. سردار سلیمانی به برخی از نیروهای سپاه به ویژه نیروزی زمینی دستور داده بودند که هواپیماهایی که دارد وارد می‌شود حتما نیرو سوار کنید بیایند اینجا و فقط داخل شهر دمشق بگردند امنیت را طوری نشان بدهند که حالت عادی دارد. در صورتی که از بالای ساختمان‌ها هم همان موقع تیراندازی می‌کردند.

 ماشین ما که از خود فرودگاه حرکت کرد، شاید 500 متر از فرودگاه خارج نشده بودیم که یک دور برگردانی بود دور زد ما دیدیم که30 الی 40 نفر آدم ایستاده‌اند کنار جاده و جاده را بسته‌اند. همه هم از این لباس‌های پلنگی خودمان تنشان است. ما اولین چیزی که پیش خودمان فکر کردیم گفتیم الحمدلله مثل اینکه بسیجی‌های سوریه هم امنیت را برقرار کرده‌اند. زمانی بود که سردار شهید همدانی وارد سوریه شده بود. حدود 5 الی 6 ماهی بود که وارد سوریه شده بود و بسیج مردمی را آنجا راه‌اندازی کرده بود. ما به نیت اینکه این‌ها بسیجی‌های سوریه هستند، تنها کاری که راننده انجام داد نزدیک این‌ها یعنی 10، 15 متری اینها که رسید ترمز ماشین را کشید ماشین را خاموش کرد این‌ها وارد ماشین ما شدند، وقتی وارد ماشین شدند یک رعب و وحشتی ایجاد کردند بعد همزمان هم راننده را عوض کردند. شاید چند ثانیه نشد که راننده عوض شد و یک راننده دیگر نشست.

 همان‌جا ماشین دور زد یک بریدگی بود وارد یک روستایی شد. دو سه تا ماشین جلوی ماشین ما بود که داشت حرکت می‌کرد وارد این روستا که میشد اتوبوس بود وارد روستا که نمی‌توانست بشود همزمان میخورد به سقف این ساختمان‌ها و به درخت‌ها و شیشه‌ها داشت می‌آمد پایین. بالای سر هر دو نفرمان هم یک نفر ایستاده بود اسلحه‌شان کلاش و روی رگبار هم بود. وقتی این برخوردها انجام میشد احتمال اینکه هر ثانیه رگبار بشود بود. شاید نزدیک به 10، 15 کیلومتر اینطوری رفتیم.

جلوی یک ساختمان نگه داشتند. ساختمانی بود حدود 10-15 متر با ماشین ما فاصله داشت. حدود 140، 150 نفر از گروه‌های تکفیری اینجا بودند. یک تونلی درست کردند، (البته ما هیچ وقت خودمان را با آزادگان مقایسه نمی‌کنیم، ولی بعضی وقتا دوستان تعریف می‌کردند که ما از تونل رد می شدیم). ما آمدیم از این تونل رد بشیم اینا دستشون هرچی که بود از چوب گرفته، اسلحه گرفته از قبل هم وسایل را آمده کرده بودند کابل هایی آماده کرده بودند تا جلوی ورودی درب ساختمان پذیرایی شدییم! فقط مراقب بودیم ضربه هایی که می زنند به سرمان نخورد.

وارد اتاق شدیم دو تا اتاق بود بغل دست همدیگر. داخل اتاق یک سکو بود نشستیم روی آن. بعد از دو دقیقه دیگر دیدیم هر کدام از این ها دارند وارد اتاق می شوند یا دستشان تبر بود یا اره بود یا یک آلت قتاله ای مثل قمه و چیزاهایی دیگر. اولین کاری که کردند آمدند یکی دونفر از دوستان را جدا کرد برد گردنشان را گذاشت روی سکویی که آنجا بود و گفت می خواهیم گردن هایتان را بزنیم. (برخی مواقع میگن آدم آخر عمرشه. تصویر زندگیش از اول زمانی که بچه بود تا الان مثل پرده سینما از جلوی چشم آدم رژه می رود. یعنی رژه رفتن کاملا مشخص بود از ابتدای بچه گیم تا زمان اونجا را مثل برق از جلوی چشم آدم رزه می رفت)

اومدن یکی دو نفر را بردن اونجا تبر را بردن بالا آوردن، یکی دو نفر را گردن شان را با اره بریدند یه مقدار زخم کردند خون داشت می آمد یک جو بسیار بدی درست کردند همان اول. نسبت به سید بزرگوار سید حسن نصرالله خیلی کینه داشتند. ما متأسفانه اولین نفری بودیم که نشسته بودیم روی سکو. ما را صدا کرد و گفت پاشو بیا جلو ما آمدیم. یک عکس آورد به ما نشان داد مال سید حسن نصراالله بود. یه نگاه کرد گفت بهش اهانت کن. توانستم فقط سرم را تکان بدهم و دیگر هیچ چیز متوجه نشدم با اسلحه زد تو صورت من. یک طرف صورت من کلا کبود شده بود. چشمم را باز کردم دیدم بالا سر من ایستاده اند. ضرب و شتم عجیبی بود. آن شب آنجا ماندیم تا حدود ساعت 2 و 3 نصف شب که ماشین آوردند 10 نفر 10 نفر و 15 نفر جدا کردند و بردند. ما از آنجا رفتیم ما را بردند در یک مدرسه. ماشینها شان هم مثل ماشین وانت مزداهای ما کاملا روی آن را پوشانده بود.

 ما چهار پنج تا گروه شدیم توی مدرسه رفتیم وارد زیرزمین شدیم. نزدیک به 20، 30 سانتیمتر آب بود تو زیرزمین بود ولی یک سکویی بود یک سری تخته گداشته بودند رفتیم روی این تخته ها نشستیم. اعلام کرد که بخوابید. ما هم 10، 12 نفر بودیم دیدیم جا نمی شویم برای همین نشسیتیم. ما دیدیم سطل آب دارن از اون پایین می پاشن روی بچه ها. آب گل آلود را ریختن بعد گفتن بخوابید. صدای شوک الکتریکی هم می آمد. حالا ما اینحا خوابیده اینا دیگه جایی نبود که لگد نگنن. روی پا و سینه وسر و همه جای بدن پا گذاشتن. اصلا نگاه نمی کردند. فقط چراغ قوه را میزد که صورتت را ببینه تا بر روی آن شوک الکتریکی بزند. آن هم گذشت یک روز آنجا موندیم.

ما در این مدت 160 روز نزدیک به 25 تا 30 جا عوض کردیم. 24 ساعت یکبار یا 48 ساعت یکبار جابجا می کردند. بعد از دو سه روز دیدیم یکی از اینها آمد و گفت 3 نفر از شما در یک درگیری کشته شده است. یکی از آن ها یکی از همان هایی بود که مدارک کارت شناسایی اش همراهش بود. یکیش روحانی ما بود و یکی هم مترجم ما که اهل سوریه بود. قضیه گذشت و ما 5، 6 تا جا عوض کردیم. یکی هم ما را بردن در یک سالن خیلی بزرگ. داخل زیرزمین بودیم که به مرور زمان بقیه گروه ها هم جمع کردند ما تا اینجا که بودیم اکثرا شغل مان را می پر سیدند. بیشترین نظرشان این بود که شغل شما چیه؟ ما اکثرا یا راننده تاکسی خودمان را معرفی می کردیم یا شغل های شبیه به آن.

وقتی رفتیم تو آن زیرزمین بعد دیدیم آن سه نفری هم که گفته بودند کشته شدند، آن سه نفر هم‌ آمدند. تعجب بود برای ما اینا که گفته بودند شهید شدند. آمدند بعد گفتند ابوعلی یعنی همان که کارت شناسایی همراش بود گفت میخواهد برای شما سخنرانی کند. شروع کرد به صحبت کردن. حالا ما تو این مدتی که گذشت بعد از این شما در نظر بگیرد هیچ زیرانداز و یا روانداز نبود. تابستان هم بود. هر کدام مان یک پیراهن داشتیم. گفت میخواد برای شما سخنرانی کند. آمد سخنرانی کند. گفت آره من در این مدتی که با اینها بودم آدماهای خوبی بودند. رفتار خیلی خوبی با ما داشتند. من بخاطر اینکه نظامی بودم با من برخورد نداشتند. کمتر ما اذیت شدیم کمتر شکنجه شدیم اگر هر کدام از شما نظامی هستید (حالا هم زمان با اشاره ابرو داره نشان میده که چیزی نکید) خودتان را معرفی کنید. اینها با شما خیلی خوب کنار می آیند.

بعد فرمانده شان آمد تهدید کرد فردا صبح آخرین روزی است که شما خواسته باشید خودتان را معرفی کنید. خیلی هم تهدید کرد میکشم میگیرم میبرم. بعد دستور داد گفت برای اینها تشک خواب بیارید. بالش بیارید. حق ندارید نزدیک اینها برید. ما آن شب با هم جمع شدیم و قراری گذاشتیم که امشب هر کس هر شغلی که بلده بگه. نیاییم همه مون بگیم راننده تاکسی هستیم آن شب تونستیم بالاخره همه کسانی که با هم بودیم شغل هامون را مشخص کنیم. از فردا صبح یکی آمد ابوحیدر نام داشت مسئول اطلاعات آنها بود آمد آنجا مشخصات را یادداشت می کرد. تا الان کسی مشخصات یادداشت نکرده بود. اینجا مشخصات را یادداشت کردند و گفتند شغلوتون چیه. یه عده ای گفتند کشاورز هستیم یک عده ای گفتند مثلا باغبانیم یه عده گفتند راننده ایم.

اون شب دوباره ما را تفکیک کردند. محل اسکان هم همیشه در زیرزمین ها بود. در این مدت هم هر روز حداقل چهار بار پنج بار در روز بازجویی می کردند. بازجویی شان هم این نبود که بگن چیکار می کنید. به محض اینکه می آمدند یک صندلی بزرگ داشتند می آمدند دست را می بستند به آن بعد می گفتند برای چه آمده اید سوریه؟ دیگه هیچ چیز دیگه ای نمی گفتند. چهار پنج نفری شروع می کردند به زدن کارشان همین بود. گذشت اینجا، رفتیم تو یه زیرزمینی بود که اینجا دو تا اتاق داشت. حالا اینجا قبل از این ما را وارد یک باغی کرده بودند ما دو سه روز آنجا مانده بودیم.

 تو این باغ که مار ا برده بودند هدف داشتند. هدف شان این بود که ببینند آیا نظامی هستیم یا نه. تو این باغی که ما رفته بودیم خمپاره و هواپیما و توپخانه خیلی کار می کرد. گوشه باغ یک اتاق بود ما حدود 10 ، 12 نفر تو آن اتاق بودیم. خمپاره آنجا عجیب کار می کرد تا چهل پناه متری بیست متری ما گلوله های خمپاره می آمد. ما که همینطوری دور تا دور نشسته بودیم. خمپاره می آمد میخورد نزدیک ما تکان هم نمیخودریم. آنها در را باز می کردند شیرجه می آمدند داخل اتاق.

 بعد از یک مدت به ما گفتند خب چرا نمی خوابید اینجا؟ گفتیم برای چی باید بخوابیم؟ گفت این صدایی که داره میاد صدای خمپاره است. رفت چندتا از این ترکش های خمپاره را برداشت آورد. گفت اینها ترکش است. هدف شان این بود که وقتی صدای خمپاره می آید ما بخوابیم روی زمین ولی ما خودمان گفتیم ما اصلا نظامی نیستیم که اینها را بداونیم. از اینجا خارج شدیم ما را بردن تو یه زیرزمین. بعدا فهمیدیم که ریف دمشق است. اینجا جایی بود که حدودا یک ماه ما را اینجا نگه داشتند. اینجا نسبت به بقیه جاها برای ما بهتر بود. اینجا هیچ نوری نداشت. پنجره کوچکی بالا بود که با یک ورق فلزی جوش داده بودند هیچ دیدی به بیرون نداشت. فقط جوش کاری هایی که کرده بودند چندتا سوراخ ایجاد شده بود که از این سوراخ ها معلوم بود روز است یا شب. دیگر هیچ نور نداشت.

تو این دوتا اتاق فقط یک عدد دستشویی بود. دو سه روز اول خوب بود. بعد از سه روز سیستم فاضلابش هم زد بالا. بوی تعفنش طوری بود که دیگه هیچ کی جرات نمی کرد بیاد آنجا. یعنی این تکفیری ها دیگه آنجا پیش ما نمی آمدند. فقط می آمد در می زد میگفت بیایید بالا یکی می رفت جلوی در بالا ظرف غذا را میگرفت می آمد پایین دیگه پایین نمی آمدند. یعنی بوی تعفن طوری بود که وحشتناک بود. اینجا دیگه همه مریض شدیم ولی راضی از این بودیم که اینجا زندگی کنیم ولی اینها را نبینیم. یعنی واقعا دیدن اینها برای ما عذاب آور بود. ما تو اینها بعضی آدمهاش هیچ وقت از یادمان نمی رود وحشتناک بودند یعنی دیدنش برای ما خیلی عذاب آور بود. بعد از حدود یک ما بچه ها اکثرا مریض شده بودند.

از اینجا ما را منتقل کردند به ساختمان دیگری. یه زیرزمینی بود که اون زیرزمین از این یه مقدار بهتر بود. اینجا دیگه نور بود. ما نماز خواندن ها مون هم طوری بود که چند روز اول ما مثل خودمون با دست باز نماز میخوندیم. بعد از چند روز یکی آمد برای ما گفت به هیچ عنوان حق ندارید اینطوری نماز بخوانید. اینقدر بابت این نماز خواندن کتک خوردیم که نشد و مجبور شدیم دست هامون را ببنیدیم. دستاهامون را می بستیم نماز میخوندیم. ساعت که نداشتیم. اصلا خودمون هم نمی دونستیم که نماز کی می خونیم. مثلا میدیدی شب شده ساعت 7 شب یکی بیدار شده میخواد نماز شب بخونه، این شرایط را داشتیم.

 ما یه روحانی هم داشتیم تو گروه همون. اومد پیش ما گفت چرا دست هاتون را می بندید گفتیم چی کار کنیم حاج آقا اصلا نمیتونیم. اینی که اینجاست به نام ابوسمیر اسمش را هم وقتی میشنیدیم بدنمان می لرزید. گفت نه ما مثل خودمون نماز میخونیم. گفتیم شیخ نمیشه با اینا حرف زد. ما اونجا 5 مرتبه نماز می خوندیم. ولی اینا همیشه مثلا یک جایی می ایستاندن که ببینن چی کار می کنیم. ما فرداش نماز ظهرمون را خوندیم بعد از نیم ساعت دیدیم ابوسمیر اومد چرا اینطوری خوندید؟ گفتیم ما یه شیخ داریم ازش اطاعت می کنیم. شیخ را بردند. حاج آقای حسین خانی را بردند. بردند بعد از سه چهار ساعت آوردندش. آمد دیدیم نه اصلا بنده خدا دیگه رو پاش هم نمیتونه بایسته. اومد و شد نماز عصر. گفتیم حاج آقا چیکار کنیم گفت پیامبر همینطوری خونده ما هم همینطوری میخونیم.

آنجا هر 24 ساعت یک وعده غذا به ما می دادند. این یک وعده هم یا بلغول بود یا جو چیز دیگه ای نبود. به اندازه یک پیش دستی می آوردند برای 5 نفر. اگر حساب می کردیم میشد مثلا نفری دو تا قاشق. بعضی وقتا هم می دیدی که سه روز یا چهار روز غذایی نمی آوردند. یک بسته خرما می آوردند میگفتن عملیات داریم نمیتونیم غذا بیاریم. همون خرما را تقسیم می کردیم یکی دو تا بالاخره به هر کدام می رسید تا شاید دو روز بعد غذا بیاد.

بخاطر همینه که ما از بعد ماه رمضان(فارغ از ماه رمضان که مجبور بودیم روزه بگیریم) تا آخر اسارت 90 درصد بچه ها روزه بودند. غذا ساعت 5 بعد از ظهر می آوردند یک ساعت بعد میشد افطار ما همان را بعنوان افطار می خوردیم. ما تو گروه مان پزشک داشتیم پزشک به بعضی ها میگفت آقا روزه نگیرید بخاطر اینکه ما اونجا آب نداشتیم آب نبود. برخی مواقع مثلا توسل به حضرت فاطمه زهرا(س) می کردیم که آب برای ما بیاد. به بعضی ها میگفت آقا شما روزه نگیرید. یک روز شیخ ما نشسته بود (اون روزی بود که روزه نبود) غذا را آورده بودن دو سه نفر دیکه هم اومده بودن نشسته بودن بغل دستش داشتن غذا میخوردن.

 یه بنده خدایی بود بچه ارومیه بود این بچه که بود آب جوش ریخته بود رو سرش و نصف پوست سرش رفقته بود اصلا یه وضعی داشت که آدم نگاهش میکرد دلش به حالش می سوخت. ابوسمیر اومد دید اون یه گوشه نشسته بود ولی شیخ نشسته داره غذا می خورد. به شیخ گفت چرا این غذا نمیخوره. گفت این روزه است. گفت ماه رمضان نیست که این روزه گرفته برای چی روزه گرفته؟ هرچی گفت نفهمید بعد به شیخ گفت بیا ببنیم برای چی این روزه گرفته شیخ گفت اگر تو غیر ماه رمضان روزه بگیریم این فضیلت ها را دارد و غیره. خلاصه شروع کرد شیخ برای ابوسمیر تعریف کردن که روزه این فضیلت ها را داره. ما یک دفعه دیدیم این شروع کرد به زدن شیخ. با کابل شروع کردن به زدن شیخ. گفت تو که میدونی این همه خیر و ثواب داره تو خودت چرا روزه نگرفتی؟ حالا بیا براش ثابت کن این مریضه.

وقتی از اون زیرزمین خیلی تاریک اومدیم رفتیم تو یه ساختمان دیگه، به خورده بهتر بود ولی اینجا دیگه ابوسمیر و ابوقاسم و بقیه اومده بودند اینجا. هر 24 ساعت یه گروه عوض می کردند. یعنی وقتی ساعت 8 شب تاریک میشد میدیدم صدا دیگه اون صدای قدیمی نیست. یک گروه دیگر میاد. اما یه تعدادی از آدماهاشون هیچ وقت عوض نمی شدن.

این ابوسمیر همیشه بود این دفعه هم آمده بود. زیرزمین بهتر بود روشنایی داشت. ساختمان مال کسی بود که خانواده او جمع کرده بودند رفته بودند. ما را بردن تو این ساختمان. رفتیم اینجا و شاید نزدیک به یک هفته تا 10 روز مانده بود تا محرم بشود. این ابوسمیر هم هر روز برنامه بازجوییش بود. یک هفته ده روز مانده به محرم گفتیم چیکار کینم از دست این خلاص بشیم. ابوسمیر خودش اردنی بود یعنی مال خود سوریه نبود. اونجا گروه هایی که بودن اردنی بودند، عراقی بودند، فلسطینی بودند، از کشورهای همسایه خیلی تو اینها بود.

یه روز یکی از بچه ها سر نماز گفت اگر میخواهیم شر ابوسمیر را برداریم توسل به حضرت فاطمه زهرا (س) کنیم. انگار تلنگری بود که به زبان این آمد. ما از نماز ظهر که شروع کردیم به نماز خواندن یه دعا می کردیم که خدایا شر این را از سر ما کم کن. توسل به حضرت زهرا(س) کردیم. دو روز یا سه روز بود که این توسلات داشت ادامه پیدا می کرد.

این ابوسمیر فرمانده آنحا بود هیچ وقت هم از جلوی این در کنار نمی رفت. همیشه هم خودش می نشست و اعوان و انصارش می آمدن غذا می دادن.  آن روز دیدیم که آمد خیلی عجله ای در را باز کرد قابلمه را گرفت که بره برای ما غذا بیاره پله ها را با سرعت خیلی بالایی که صدای پاسش می آمد می رفت بالا رسید جلوی در یه صدای خمپاره شدید اومد. یک صدای وحشتناکی هم داشت وقتی داد و بیداد می کرد. بدون استثنا همه اونجا رفتیم سجده یعنی فهمیدیم که بی بی فاطمه زهرا (س) اینجا به  داد ما رسیبده اند. بعدا ما که ندیدیمش. متوجه شدیم داده و بیداد می کنن و بردنش . بعد گروه های دیگه ای که اومدن پیش ما گفتن که ما دیدیمش.

این ابوسمیر دستای خیالی سنگینی داشت. دستاش اینقدر سنگین بود که ما همیشه پیش خودمون می گفتیم این بچه های دو سه ساله چی کشیدن از دستای اینها. برخی وقتا یکی از خود اینها وقتی ما خیلی اعتراض می کردیم که ما آب نداریم نان نداریم می گفت اینجا شام است و ما همان شامی ها هستیم. چیزی که شد اونجا دوتا دستش از بین رفت یه دونه چشمش هم آسیب دید پاش هم حسابی زخمی شده بود که بعدا این گروه هایی که از بجه های خودمون اومده بودن به ما گفتن. وقتنی گفتن ما ابوسمیر را دیدیم ما همه شورع کرد بدن مان لرزیدن وگفت نه طوری شده که دیکه این نمیاد.

ما تمام کارمون فقط شده بود ذکر و دعا. جایی هم نداشتیم راه هم نمی توانستیم بریم شما در نظر بگیرد یه اتاق مثلا 12 متری برخی مواقع 48 نفر را می آوردن داخل آن. چراغ هم اصلا نداشتیم. برخی وقتا دوستان خواب هایی را تعریف می کردن. من دو تا خواب را می گم خدمت شما. البته کتابی هم تهیه شده به نام "شام برفی" مربوط به همین است. این خواب را ماه رمضان یعنی همان اوایل دستگیری ما یکی از دوستان خواب دیده بود که ما داریم آزاد میشیم دمشق داره برف میاد. بعد خواب را بین دو سه نفر ما از جمله شیخ ما تعریف کرد. بعد بهش گفتیم این خواب را دیگه برای هیچ کس تعریف نکن بخاطر اینکه تو سوریه هر 7، 8 ، 10 سال یکبار هم برف نمیاد. الان  هم که شما گفتی وسط تابستان است. اکثرا دوستان هم که امید این داشتیم که 10 روزه 15 روزه آزاد بشیم. اگر قرار باشه آزادی ما برف بیاد باید بیفته وسیط زمستان.

یه حاج آقای جوادی فر داشتیم این مسئول ذکر ما بود ذکرها و دعاها را می گفت و هر روز یادآوری می کرد. مثلا یک روز 5000 صلوات سهم هر کدام میشد. یک شب از خواب بیدار شد دیدیم داره عجیب گریه میکنه حاج آقای جوادی فر چی شده؟ گفت من یه خوابی دیدم نمیخوام تعریف کنم. این زمانی است که حدود 15 روز مانده تا ما آزاد بشیم. بعد از نماز صبیح شروع کرد به تعریف کردن گفت من یه خوابی دیدم خواب اینه که ما داریم آزاد میشیم فرمانده این گروه  (که زهران الوش بود روسیه حدودا قبل از عید بمباران کرد این و 4، 5 نفر دیکه زا بین رفقتن) اومده با معانش پشت این درب نشستن یه کاغذهای آ چهار میارن یک کارتنی شد زیارت عاشورا.

 گفتیم از این به بعد ما زیارت عاشورا میخوانیم. زیارت عاشورا را هم ما حدادا 2 بعد از ظهر شورع می کریم تا 4 و نیم تموم میشد. یعنی کامل میخونیدم. ما زیارت عاشورا که شروع کردیم به خواندن و زیارت عاشورای ما تموم شد بعد یکی دو روز دیدیم یک نان برای ما آورده با پنیر برای صبحانه. ما هیچ وقت ناامید نشدیم همیشه امید داشتیم. به دوستان می گفتیم اینجا یه در گذاشتن اگر قرار بود در نباشه دیوارش می کردند حتما این در باز میشه. بعد دیدیم نان و پنیر آوردن که صبحانه بخوردید گفتیم حتما خبرهایی است. بعد یکی از دوستان اومد گفت من یه رادیو پیدا کردم تو این خونه حالا بعد از یکی دو روز بعد از زیارت عاشورا. هر روز که یک علائمی برای ما پیدا میشد زیارت عاشورای ما هم حال و هوای دیگری پیدا می کرد. رادیو را آورد گفتیم ما ساعت نداریم رادیو به چه درد ما میخورد. رادیور را آورد و شب وصل کرد به یکی از این پریزها که دیدیم برق داره. رادیور را چرخوند اولین چیزی که از ایران گرفته بود اخبار ساعت 12 شب بود. تا رادیو روشن شد اخبار ساعت 12 اعلام کرد که آقای مهماندوست سخنگوی وزارت امور خراجه گفت ما برای این 48 نفر خبر خوشی داریم  آن شب تا صبح هیچ کدام از بچه ها نخوابیدن این اثرات زیارت عاشورا بود.

انتهای پیام/




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.