پاهایم در اثر موج خمپاره شكاف برداشته بود/ همه از زنده ماندنم قطع امید کرده بودند
بخش پایانی گفتگوی خبرنگار یزد آوا با دکتر سید علی موسوی راد، جانباز 70 درصد دفاع مقدس و دکترای حرفهای روانشناسی تربیتی در ادامه آمده است.
عهد كرده بوديم تا جنگ تموم نشده به خونه برنگرديم
خوشبختانه هر منطقه رفتم جاهاي خاصي بود. دفعه اول ستاد گردان بودم، دفعه دوم يگان دريايي و دفعه سوم گفتيم بريم يكمي بجنگيم كه افتادیم منطقه فاو. منطقه فاو عمليات والفجر هشت بود. با چند تا از بچهها عهد كرده بوديم تا جنگ تموم نشده به خونه بر نگرديم.
خلاصه مأموريت ما تمام شد كه تصميم گرفتيم با يكی از دوستان كه با یک خمپاره مجروح شدیم لشكرم رو عوض كنم و برم تو لشكر امام رضا(ع). با خودم گفتم میرم مشهد پا بوس امام رضا(ع) و بعدش از اونجا عازم جبهه ميشم.
15 روز بود كه ماموريت گردان ما تمام شده بود و درشب آخر بهمون گفتن كه گردان بايد جايگزين شود. جايگزيني مشكلاتي داشت و ما تمام رمز و رازهاي خط را مثلأ رفتار با اسير، چه زماني و كجا و چه جوري آتيش بر سر ميريزد و چه باید کرد را میدانستیم، بعد از این همه مدت مرد جنگ و خط شده بودیم.
موقع رفتن و خداحافظی با دوستان شد، هر كدام از بچهها آرزوهايی داشتند، من هم میگفتم شهيد میشم و دیگر قرار نيست همديگر را ببينيم. ما اولين گروهی بوديم كه بايد عقب میآمديم، ماشينی كه بايد میآمد ما را ببره را عراقيها زده بودند به همین دلیل قرارشد ما را فردا شب ببرند.
خواب عجیبی در سنگر دیدم
تقریباً همه بچههای سنگر رفته بودند كه يک دفعه يک حس غريب و تنهایی در من ايجاد شد که چرا همه رفتن و من اینجا ماندهام، شب خواب رفتم و خواب ديدم كه از طرف عراق بهتر بگویم از طرف كربلا سیزده، چهارده قرص ماه پشت سرهم به طرفم میآمد که تو خواب به خودم ميگفتم، من اينجوري دراز كشيدم چجوری اين تعداد ماه به طرفم ميان، ديدم كمكم ماهها داشتن یکی یکی به صورت یکایک اون شهدایی که میشناختم، مصور ميشدند، كه آخريش شهيد سيد ولي برادرم بود. خاطرم نيست كه چه صحبتي بين تك تكشون رد و بدل شد كه رسيد به سيد ولي (ما نميدانستيم كه شهيد شده چون مفقود بود احتمال داديم كه اسير شده باشد) تو خواب به سيد ولي با لهجه خودمان گفتم كاكو تو كجايي؟ اون هم لبخندي زد و گفت تو چه ميدوني من كجا هستم، خلاصه وقتي تعريف كرد من گفتم نميشه من بيام پيش شما؟ جواب داد نه پرسيدم چه جوري ميتونم بيام پيش شما؟ گفت آمدن به پيش ما شرايطي داره كه تو هنوز به آن شرايط نرسيدي آنقدر در خواب من التماس كردم، گفتم يه كاري بكن من خودم رو درست ميكنم، من خودم را به شما ميرسونم. گفت تو مياي پيش ما قرص ماه بعدي را نشونم داد وگفت اين جايگاه توست تو مياي ولي با فاصله، گفتم چقدر؟ گفت 30سال، 40سال، 50سال همينجور ميگفت و دور ميشد، من داد ميزدم و میگفتم صبر كنين من هم میخوام همراهتون بيام که ازخواب بيدار شدم. تمام بچههاي آنجا بهم گفتن كاكو چي بوده تو خواب داشتی بلند میگفتی؟ ميگفتن تو كه ميگفتي حالم خوب نيست حالا چی شده كه كوك شدي؟ فقط يادم مياد كه در آخرين لحظه در خواب دستم دراز کرده بودم تا ماه را بگيرم ولی پاهام حس نداشت.
با اصابت خمپاره پاهایم رو از دست دادم
جالب اینجاست كه فردا بعدازظهرش وضو گرفته بودم و داشتم برمیگشتم به سمت سنگر كه خمپاره خورد وسط پام خواستم بلند شم برم كه ديدم پام توان رفتن نداره عين حسی که در خواب داشتم ديگه فهميدم داستان از چه قراره.
دو، سه ماه اول مجروحيتم زياد يادم نيست، بعد به یکی از بيمارستانهای شیراز منتقل شدم. شهيد سردار حاج حسن دشتی پور فرمانده يكی از تيپ هاي جنگ به خاطر مجروحیت دستش در بیمارستان کنارم بود من را ديد و شناخت و بعدش اومد پيش ما و نيم ساعت گريه كرد.
درمان فوق العاده سخت و وحشتناکی داشتم
درمان من فوق العاده سخت و وحشتناک بود. جانبازي من بالاي 70درصد است. پاهاي من در اثر موج خمپاره شكاف برداشته بود و برش برش شده بود، اين زخمها به خاطر كمبود امكانات عفونت ميكرد كه هرچند يك بار پرستاران باید كل بدن من را كه بهتر بگم نصف باقي مانده بدنم را در آب اكسيژنه يا آب نمك میگذاشتن چون تمام بدن من پر از تركش و جای زخم بود. وقتي من را داخل آن تشت میذاشتن تمام زخمهاي من میجوشيد.
در بيمارستان كنار بنده يكی از بچههای مخلصی بستری بود که اون فعلا جانباز شيميایی است و تا روز آخر جنگ در سپاه ماند و بعدش درجه گروهبانی يا ستوانی بهش دادند. چون هر كسی نمیتونست كارهای ما را انجام بده، ايشون از جبهه مرخصی گرفته بود تا بیاد بیمارستان و كار ما را انجام بده ولی بعد از مدتی ديگه نمیتونست چون واقعا غير قابل تحمل بود. خلاصه مارا میذاشتن داخل تشت ما آتيش ميگرفتيم. بعد از آن ما را میذاشتن تو تشت بتادين كه خنك بشيم، جوری بود كه اين تركشها از بدن خارج میشد به طوری كه میگفتن آب ته تشت را تو چاه نريزيد، چون پر از تركش و سنگ ريزه بود. خيلي سخت بود ما 40 روز چيزی نخوردم آرزوم بود، يه قطره آب بخورم. هر روز صبح يه آقايی به نام آقای كشاورز ميآمد و گوشتهای اضافه از روی زخمهام را قيچی می كرد.
همه از زنده ماندنم قطع امید کرده بودند
همه از زنده ماندنم قطع امید کرده بودند و ميگفتند كه من نميتونم تا آخر تحمل كنم و خواهم مرد ولي نميتونستن كه همينجوري به حال خودم ولم كنن و برن. من در جواب بهشون ميگفتم من با امام حسين(ع) عهد دارم كه تا آخرش بایستم.
آقای کشاورز با ذكر بسم الله و یا حسین گفتن دو حوله كوچك را با قاشق ميكرد تو دهانم تا نتونم زياد فرياد بزنم من چيزي نميگفتم ولي خود كشاورز آب ميشد و گريه ميكرد ماهم از شدت درد و سوز اول خدا خدا ميكرديم وبعد نفرين صدام حسين و بعد فحش به كشاورز، كه كشاورز من نميخوام تو اين كار را واسم بكني حتي بعضي وقتها از شدت درد حرفهايي ميزدم كه واقعا بعد از گفتنشان ناراحت ميشدم.
در آن وقتها دارو و امکانات کم بود یادم است که من را با وانت تویوتا به بیمارستان میآوردن. اگر شرایط و امکانات بهتر بود شايد زمان درمان من اینقدر طولانی نمیشد.
بعد از سه، چهار سال ما از جنگ به خانه برگشتيم. چون آن زمان ويلچر هنوز نبود فاميلهای پولدار ما رفتار مناسبي با من و شرایطم نداشتند.
در سال 66 رفتم مكه و كوچكترين حاجی بودم، از نظر شناسنامه 16 سالم بود ولي در حقيقت سنم کمتر بود.
آن سال جمعه خونين مكه بودم و هر روز راهپيمايي داشتيم و من بابد با ويلچر به راهپيمايي ميرفتم ، اين راهپيماييها از عملیات در پاتک مجنون هم بدتر بود.
من در خانه كتابخانه شخصي با سه هزار عنوان كتاب داشتم
برگشتم و رفتم به دنبال درسم، من اگر عاقبت خيری داشتم به خاطر مطالعات زيادم بود، خوشبختانه ما در خانه كتابخانه شخصي با سه هزار عنوان كتاب داشتیم.
خلاصه رفتم مدرسه و سال دوم به رياضي علاقه پيدا كردم و شدم نفر اول رياضي در شهر يزد كه همين باعث شد بهم پيشنهاد بشه براي ادامهی تحصيل به عنوان يه دانش آموز نخبه به تهران بروم و تا ديپلم در تهران تحصیل کردم.
به رشته معماری علاقه شدید داشتم ولی چون اين رشته به تحرك زياد احتياج داشت و من هم شرايط خاصی داشتم نتونستم برم به همین دلیل رشته پزشكی را انتخاب کردم و در كنارش به حوزه علمي و فرهنگی قرآنی پرداختم.
در رشته پزشکی مدرک دکترای عمومی و تحصیلات تکمیلی خود را در رشته روانشناسی تربیتی گرفتهام و به مدت پنج، شش سال در حوزه خانواده فعالیت داشتم و الان در حوزه سخنرانیهای فرهنگی فعاليت دارم .
بخش اول گفتگوی یزد آوا با سید علی موسوی راد در این لینک آمده است.
بخش دوم گفتگوی یزد آوا با سید علی موسوی راد در این لینک آمده است.
مطالب مرتبط:
- راه مقابله باماهواره تولیدمحتوا با استفاده از داشتههای فرهنگی است/ باید از حالت پدافندی به حالت آفندی برسیم
- رسانه برای تأثیر بر فرهنگ لزوما با فیلم مبتذل جلو نمیآید/ برخی برنامههای رسانه ملی با فرهنگ خانواده زاویه دارند
- نامه یک جانباز به دوست تازه شهیدش؛ حاج منصور! تو کُما بودی و ندیدی…
- آیین تجلیل از صبر ایوب وار «بابا رجب»/جانبازی که لبخندش به صدها نشان شوالیه و خرس طلایی میارزد
- فیلم/مردی که سلام 22 جانباز ویلچری آسایشگاه یزد را به رهبر انقلاب رساند
گفتگو
| |
| |
| |
| |
|