Skip to Content

نمایش محتوا نمایش محتوا

پای خاطرات آزاده ابرکوهی؛

از بیمارستان زبیر تا برگزاری جشن ریشه کن شدن بی سوادی در اردوگاه دشمن


آزاده و جانباز ابرکوهی گفت: تمام سختی های اسارت نگذاشت که از تحصیل علوم دینی، حفظ قرآن، حفظ ده ها هزار لغت انگلیسی و... غافل شویم؛ به طوری که اعضای صلیب سرخ و عراقی ها شگفت زده و مبهوت می شدند.

آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس،علی اصغر افضلی در گفتگو با سرو ابرکوه اظهار کرد: به مدت 96ماه و 23روز در اسارت بودم و فضای اردوگاه های موصل 2 و4 را تجربه کردم.

این آزاده سرافراز در خصوص مدت زمان حضورش در جبهه گفت: در سال 1360 زمانی که در مقطع سوم دبیرستان درس می خواندم، مدرسه را رها کردم و به جبهه رفتم. در عملیات های فتح المبین و رمضان حضور داشتم؛ پس از شش ماه حضور در جبهه، درعملیات رمضان مجروح و به اسارت رفتم.

افضلی گفت: پس از 8سال و اندی به میهن اسلامی برگشتم و تحصیلاتم را تا مقطع کارشناسی ادامه داده و هم اکنون بازنشسته آموزش وپرورش می باشم؛ من کوچکتر از آن هستم که بخواهم در باره ی آلام دوران اسارت مطالبی بیان کنم و تنها انگیزه ای که باعث بیان خاطراتم هر چند ناقص و نارسا می شود؛ عشق و علاقه ی دانش آموزان و همشهریان عزیز به شنیدن خاطراتم است و امیدوارم با ذکر این خاطرات بتوانم پیام رسان خوبی برای شهدای گرانقدر و آزادگان سرافراز باشم.

تحصیل علوم دینی، زبان انگلیسی و جشن ریشه کن شدن بی سوادی در اردوگاه های دشمن

این آزاده سرافراز به کسب علم اسرا در اردوگاه های دشمن اشاره کرد و گفت: باور ما اسرای ایرانی براین بود که اسارت ادامه ی همان راه مقدسی است که خالصانه قدم درآن نهادیم؛ درقاموس مجاهدان فی سبیل الله جایی برای سکون و توقف وجود نداشت؛ بنابراین هنوز گرمی سلاح ها ازدستانمان بیرون نرفته بود که گرمی قلم ها جای آنها را گرفت.

وی گفت: دشمن بعثی همین که متوجه این قضیه شد به شدت خشمگین شده وممنوعیت هرگونه قلم و کاغذ را اعلام کرد. طولانی ترشدن ساعات شمارش اسرا، قطع شدن آب و برق اردوگاه ازجمله نقشه های دشمن بود تا اسیران ایرانی را مشغول کند ولی غافل از این که بچه های بسیجی، همان صفوف آمار وغیره را به کلاس های مکالمه، مباحثه ومناظره تبدیل خواهند کرد.

طولی نکشید که فعالیت های آموزشی اردوگاه، البته به صورت مخفیانه، توسط عده ای از بچه ها سازماندهی شد؛ درابتدا کلاس های تفسیر، ترجمه وتجوید قرآن کریم، نهج البلاغه، صرف ونحو توسط روحانیون اردوگاه رونق خاصی پیدا کرد.

ادعیه، زیارت نامه ها، احکام شرعی، برخی ازعلوم حوزوی، اشعار الفیه ی ابن مالک و شرح ابن عقیل وغیره توسط کرام الکاتبین اردوگاه بر روی مقواهای پودر لباسشویی و کاغذهای لف سیگار که به صورت دفترچه بودند نوشته شدند تا همه ی اسرا بتوانند از آنها بهره ببرند.

هنوزشش ماه ازآن شورونشاط علمی نگذشته بود که تعداد زیادی از برادران، مدال افتخارآفرین حفظ کل قرآن، نهج البلاغه وبسیاری ازادعیه ی مشهور را ازآن خود کردند؛ ده ها هزار لغت زبان های خارجه را به خاطر می سپردیم و به چندین زبان زنده ی دنیا مسلط می شدیم؛ به طوری که اعضای صلیب سرخ و عراقی ها شگفت زده و مبهوت می شدند.

عده ای ازمعلمین دلسوز و با تجربه ی اردوگاه، نیز کلاس هایی را برای اسرای بی سواد تشکیل دادند؛ دقیقا به خاطرم نیست درکدام سال وکدام روز اسارت بود که اعلام شد هیچ بیسوادی دربین اسرای اردوگاه ما وجود ندارد. آن خبر موجب سرور و شادی همه ی ما شده و آن روز را جشن گرفتیم.

در آن شب پر از اندوه تنهــا عزادار این دنیـــای خاکی سیـد؛ من بودم

این آزاده فداکار در خصوص نحوه اسارت و خاطره اش از شهیدان حبیب فلاح زاده و شهید سیدمحمد زارعی گفت: شب عملیات رمضان بود، از همان ابتدای شب، زمین وآسمان مملوّ ازگلوله ومنــوّربود.

عملیات با رمز یا مهـدی(عج) ادرکنی آغاز شد. من و شهید حبیب فلاح زاده پشت سر آرپی جی زن خود، شهید سید محمـد زارعــی می دویدیم. هنوز فاصله چندانی از خاکریز خودمان دورنشده بودیم که ازپشت سرم شهید حبیب تیر خورد؛ به ناچار من پشت سر شهید سید محمد دویدم ولی آتش دشمن شدت یافته بود.

شدت آتش به حدی بود که مجبور می شدیم روی زمین بخوابیم، که ناگهان مجروح شدم، شهید سید محمد نشست و چفیه مشکی خود را بر روی زخم من بست اما یک دفعه متوجه شدم از ناحیه پهلوی چپ مجروح شده و خون از سینه اش بیرون می آید؛ پس از مدتی سرش خیلی آرام به طرف سینه اش پایین آمد و به شهادت رسید.

در آن شب سراسر غم و اندوه و گلوله و آتش و خــون، تنهــا عزادار این دنیـــای خاکی سیـد من بودم. هیچ صدایی از نیروی خودی به گوش نمی رسید. عـــــده ای شهید شده بودند و عده ای هم به دستور فرمانده عقب نشینی کرده بودند.

طولـی نکشید که گلولـه دیگری هم به من اصابت کرد؛ در آن لحظه از خوردن گلوله ها هیچ دردی احســـاس نمی کردم؛ فقط همـانطورکه روی زمین دراز کشیـده بودم نگاهم به طرف آسمان پر از ستاره و تنها آرزویم پیوستن به سید و دیگرشهدا بود که متاسفانه محقق نشد و اسیر شدم.

بیشتر مجروحین عملیات رمضان، پس ازبه اسارت درآمدن برای چند روزی هم شده بود به بیمارستان زبیرمنتقل می شدند. البته به جای کلمه ی بیمارستان، شکنجه گاه یا با زداشتگاه به  آن بگوییم بهتراست؛ چون تنها چیزی که جزو خدمات آن بیمارستان نبود، مداوای اسرای ایرانی بود، هم چند روزی درهمان بیمارستان بستری اجباری بودم و سپس به اردوگاه منتقل شدم.

افضلی که علاوه بر تجربه تلخ دوران اسارت، زخم 50 درصدی جانبازی نیز بر تن دارد برایمان خاطرات دردناکی را بیان کرد که در اینجا یک مورد را مرور می کنیم.

ضرب و شتم به خاطر اقامه ی نماز جماعـت

توی اردوگاه موصل دو (موصل بزرگه ) که بودیم؛ هنگام اذان ظهر تصمیم گرفتیم نماز جماعت بخوانیم؛ صفوف نماز جماعت تشکیل شد و یکی از برادران به عنوان امام جماعـت کمی جلوتر از صف اول به شکلی که عراقی ها متوجه او نشوند مشغول گفتن اذان و اقامه شد.

نماز ظهر تمام شد و مشغول خواندن نمازعصر شدیم. اما ناگهان یکی ازبعثیون متوجه اوضاع شد و بلافاصله فریاد زد: (حرس تعالوا) نگهبانان بیایید! هنوز نماز به پایان نرسیده بود که متوجه شدیم نگهبانان اردوگاه همگی با کابل و چوب و شیلنگ آماده ی هجوم به ما نمازگزاران هستند.

نماز که تمام شد یک گروهبان عراقی جلو آمد و گفت: مگر به شما نگفتیم خواندن نماز به صورت جماعت ممنوع است؟ چرا از دستورات ما نافرمانی می کنید؟ و....؟ پس چند لحظه توبیخ وسرزنش، دستور حمله به جمع نمازگزاران را صادر کرد؛ عده از برادران فداکار که توانایی بیشتری داشته و از سلامتی جسمی بهتری برخورداربودند همچون سپری فولادین، خود را در مقابل ضربات کابل وچوب و شیلنگ کافران بعثی قراردادند تا بقیه آسیبی نبینند.

این عمل وحشیانه ی عراقی ها بارها و بارها تکرار شد و خلوص و عقیده ی پاک اسرای ایرانی هیچ تا ثیری در آن سنگ دلان  بعثی نداشت.

 

از سمت راست علی اصغر افضلی در کنار شهید حبیب فلاح زاده

انتهای پیام / ک




Your Rating
Average (4 Votes)
The average rating is 5.0 stars out of 5.

شهرستان ابرکوه شهرستان ابرکوه

استان یزد استان یزد